دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

اگر پرنده را در قفس بیندازی


 

اگر پرنده را در قفس بیندازی مثل این است که پرنده را قاب گرفته باشی و پرنده ای که قاب گرفته ای فقط تصور باطلی از پرنده است. عشق در قاب یادها پرنده ای است در قفس، منت آب و دانه را بر او مگذار و امنیت و رفاه را به رخ او نکش که عشق طالب حضور است و پرواز، نه امنیت و قاب.

 

* عشق آنگاه که به واژه ای بر روی کارت پستال، به نامه، به آواز تبدیل شد و با بسته بندی مشابه به مشتریان تشنه عرضه شد، در هر بازاری می شود آن را خرید و به معشوق هدیه کرد و همین عشق را تحقیر کرده است. تولید انبوه مدتهاست راه را بر نامکرر بودن عشق بسته است.

 

* زمانی زنی را می شناختم که پیوسته به مردش می گفت: ((تو تمام خاطرات ما را از یاد برده ای. زندگی روزمره حافظه تو را تسطیع کرده است. تو قدرت تخیلت را به قدرت تامین آینده تبدیل کرده ای. تو مرا حذف کرده ای حذف...))

و مرد صبورانه و مهربان جواب می داد: ((نه... به خدا نه... من با خود تو زندگی می کنم نه با خاطرات تو. من تو را به عینه همین طور که روبه روی من ایستاده ای، یا ظرف می شویی یا سیب زمینی پوست می کنی یا لباس تازه ات را اندازه می کنی عاشقم نه آن طور که آن وقتها بودی. من تو را عاشقم نه خاطراتت را و تو چون مرا دوست نداری به آن یک مشت خاطره سنگواره‌های تکه تکه آویخته ای.))

 

* عشق آرام آرام در روند تبدیل بود . تبدیل شدن به محبت؛ صمیمیت؛ مهربانی ؛ همدردی ؛ عشق در روند تبدیل شدن به چیزی جامد؛ سرد؛ کوتاه؛ محدود ؛ کهنه بود عشق در جریان تبدیل بود و هر تبدیلی عشق را باطل می کند.

 

* من دختران و پسران زیادی را می شناسم که تمام هدفشان از طرح مسئله ی عشق رسیدن است. عجب جنجالی به پا می کنند؛ اعتصاب غذا؛ تهدید به خودکشی؛ گریه؛ سکوت؛ فریاد و سرانجام رسیدن. مشکل اما از همین لحظه آغاز می شود. وقتی هدف این قدر نزدیک باشد گرچه کمی هم دور به نظر می رسد بعد از زمانی که برق آسا می گذرد؛ دیگر نمی دانند چه باید بکنند. با اولین شست و شوی پرده ها؛ لب پر شدن بشقابها؛ بوی کهنگی گرفتن جهیز می مانند معطل. قصد بی حرمتی به هم را که ندارند. بی حرمتی فرزند کهنگی است. فرزند تکرار. این را باید می دانستند که رسیدن پله ی اول مناره ای است که بر اوج آن اذان عاشقانه می گویند. برنامه ای برای بعد از وصل؛ برای تداوم بخشیدن به وصل و از وصل ممکن و آسان تن به وصل دشوار و خطیر روح رسیدن.

برای بی زمانی عشق.

 

* همسر یک باستان شناس به من گفت: شوهر م را به علت این که یک باستان شناس است و دائما با اشیا قدیمی سرگرم است؛ دوست دارم ؛ چرا که قدر مرا هر قدر که کهنه تر می شوم بیشتر می داند. حال مدتهاست که به من به عنوان یک ظرف بلور نازک نگاه می کند. از من همان طور مراقبت می کند که از تنگ قدیمی بالای رف. او همیشه می ترسد که یک نگاه بد هم آن تنگ گرانبها را بشکند همانطور که یک صدای مختصر بلند قلب مرا.

 

* بدون مکالمه عشق به جان کندن می افتد؛ و چقدر هم سخت است دوام بخشیدن به این گفتگوهای آبی روشن.

 

* این عشق نیست که نرم نرمک عقب می نشیند. این بیکارگی است که پیوسته هجوم می آورد. بیکارگی؛ تنبلی بی قیدی؛ خستگی؛ بهانه جویی؛ کهنگی؛ وقت کشی؛ وا دادگی ؛ نق زدن؛ به هم ریختن؛ بی اعتنا شدن؛ به شکل جبران ناپذیر تخریب کردن و به صورتی خوف آور به عادت زیستن تسلیم شدن.

 

«خلق عشق مسئله ای نیست،حفظ عشق مسئله است.عاشق شدن مهم نیست،عاشق ماندن مهم است.عاشق شدن حرفهءبچه هاست،عاشق ماندن هنر مردان و دلاوران. سست عهدی های عشاق باعث شده که بسیاری از داستانهای مبتذل در جایی تمام شود که عاشق به معشوق می رسد.حال آنکه مهم از این لحظه به بعد است.مهم پنجاه سال بعد است:دوام عشق...دوام زیبایی و شکوه عشق..

 

*عظمت و افتخار در استمرار است و دوام. عاشق شدن مسئله ای نیست. عاشق ماندن مسئله ی ماست. بقای عشق؛ نه بروز عشق. هر نوجوانی هم گرفتار هیجانات عاشقانه می شود اما آیا عاشق هم می ماند؟ عشق به اعتبار دوامش عشق است نه شدت ظهورش...

 

عشق،مثل یک کاسه سفالی است که سفالگری آنرا ساخته باشد.این کاسه را زمان اعتبار می بخشد.هرچه از عمر این سفال بگذرد بر ارزشش افزوده می شود.اگر صد ساله شود با احترام به آن نگاه می کنند و اگر دو هزار ساله شود حتی شکسته بند خورده اش را هم با تحسین و حیرت نگاه می کنند.من نمی فهمم که چرا همهء مردان،از عشق به عنوان یک خاطره یاد می کنند؟!!!چرا همه شان،همه شان،همه شان می گویند وقتی جوان بودم عاشق این یا آن زن بودم؟!!!حتی می گویند عاشق همین زنی که می بینی اما حرف از دوام عشق نمی زنند!

 

 

وصل چرا باید  مرگ عشق را در رکاب داشته باشد؟اصلا آن زمان که عاشق شدی ،عاشق رسیدن شدی یا عاشق یک انسان؟اگر عاشق رسیدن شدی و آدمی که می بایست به او برسی برایت هیچ اهمیت نداشت،خب این که عشق نیست.این اوج شهوت است،این تن خواهی صرف است،این جنون تخلیه است...دیگر چرا کلمه عشق را آلوده می کنی؟

 

عشق کهنه نمی شود.کهنه نمی شود،....من آنرا خوب می شناسم.عشق کهنه نمی شود.تمام نمی شود.مصرف نمی شود.مگر عشق یک وعده غذای چرب و چیل است که وقتی گرسنه و بی تاب رسیدی و خوردی و یک دو لیوان آب هم روی آن،بادکرده و سیر کنار بکشی و خدا را شکر کنی؟

عشق یا دروغی است که بعضی آدمهای ضعیف آویخته به خود می گویند یا چیزی است باقی به بقای حیات.»

 

 

* هیچ چیز همچون صدایی که به خانه ی همسایه می رود همسایه را از سستی بنای خانه ی ما و از واماندگی طاقت سوز ما آگاه نمی کند.م فریاد مثل گرد زغال روی اشیا خانه می نشیند و زندگی را کدر و بد رنگ می کند.

عاشق زمزمه می کند؛ فریاد نمی کشد.

در گوشم زمزمه کن تا عطوفت صدایت را حس کنم؛ فریاد نکش تا خشونتش را...

 

 

 

با تو بودن همیشه پر معناست

بی تو روحم گرفته و تنهاست

با تو یک کاسه آب یک دریاست

بی تو دردم به وسعت صحراست

با تو بودن همیشه پر معناست

بودا به دهی سفر کرد

بودا به دهی سفر کرد .
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد .
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد .
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت :
«این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید »
بودا به کدخدا گفت :
« یکی از دستانت را به من بده»
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .
آنگاه بودا گفت :
«حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند»
بودا لبخندی زد و پاسخ داد :
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند .
بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند .
برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.

داستان واقعی بسیار جالبی ازیک معلم و دانش آموز

داستان واقعی بسیار جالبی ازیک معلم و دانش آموز

 

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

 

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. “رضایت کامل”.

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش “زندگی” و “عشق به همنوع” به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است!

خدایا ...........

خدایا !
13 بهمن 88 - 08:59

g-h6.gifg-h6.gif خدایا! g-h6.gifg-h6.gif

به الهام های تو در فاصله ها محتاجم
تا گامهایم به سوی سعادت و رستگاری هدایت شود

به شکیبایی تو محتاجم
تا در خلوت و سکوت خودم لحظه ای از یاد تو و حضور آرامش بخش تو غافل نباشم

g-h6.gifg-h6.gif خدایا! g-h6.gifg-h6.gif

در هنگامه پر تلاطم حادثه ها ؛
در فاصله های بیم و امید و لحظات سهمگین
و پر خروش زندگی و در لحظه های تردید و دلواپسی ،
بود و نبود ،
امید و ناامیدی ،
همواره با من همراه و همدل و هم زمان بوده ای و خواهی بود
g-h6.gifg-h6.gifg-h6.gifg-h6.gifg-h6.gif

ای دلسوزترین از همه به من !
وای ای مهربانترین مونس من! باورم این است
که صدایم را می شنوی
و وقتی اشکهایم بر گونه هایم می ریزد بارش رحمت تو مرا می نوازد و دلم آرام می گیرد

در سکوت روحانی با گوش دل شنیدن پیام تو را لحظه شماری میکنم
که یاد تو آرام و دلنواز از راه می رسد
و مرا در افق هدایت خود به سوی زیبایی،
نشاط و رستگاری می برد

g-h6.gifg-h6.gifg-h6.gifg-h6.gifg-h6.gifg-h6.gifg-h6.gif

رقصدن با خدا

امروز محکومم به جرم داشتن خدا به جرمی که نداشتن گناه هست و داشتن کفر خدایا به چه سازی باید رقصید وقتی رقصیدن بلد نیستی؟کاش به جای تعلیم اعقاید کهنه با ما رقصیدن رو اموخته بودن


حالا با اینکه سازی رو نمیشناسی باید کوک کردن رو خودت انجام بدی

من نمیخوام برقصم من عروسک خیمه شب بازی اعقاید کهنه شما نیستم من خودم هستم

من عاشق شدن رو از خدا اموختم هرچند سعی شما براین بود که عاشق ظاهر باشید و با عاشق دشمن من عمر کوتاه با اعقاید شاید مدرن شاید نوگرایی شاید پوچ اما براورده از ذهن خودم رو به ظاهر گرایی شما ترجیح میدم حبس کنید مرا در گوشه ایی ازادی من به اسارت شما .....

اعقاید در ذهن محبت در دل عشق در وجود با هیچ صلاحی از بین نمیره من در وجود خدایی دارم که شما در کعبه جستجو کنید من کافر هستم و کفر میگوییم چون در کفر خودم به حقایقی روشن رسیدم که پله هایی از مراتب طی کردم و به خدایی رسیدم که مال منه خدایی که دوستش دارم و درکش میکنم مرا دیوانه عاشق لقب دادن و بحث با من حرام''''''''

اگر لذت دیوانه بازی با خدا رو چشیده باشین دیگر از دیوانه خطاب کردن ترسی ندارید خدایا من متهم شدم به بی خدایی

اگر داشتن تو کفر هست من کافر هستم اگر نداشتن تو یعنی ادم خوب بودن من بد بودن رو دوست دارم

جلو قاضی و ملق بازی؟

برای کی نقش بازی کنم؟خدا از سر درون باخبر هست به ریا نگفتم خدایااااااااااااااااا

ز بهر فریب خلق خود را بنده خدا نپنداشتم برای دل خودم عاشق شدم لعنت به مردم فریبانی که رزق رو از بنده گان گرفتن و خمس نامیدن

من رو ترک کنید که خدا رو دارم من رو حبس کنید که به ازادی درون رسیدم ترس از تنهایی ندارم که خدای من چون من تنهاست

خدایا دریاب بندگانی چون من که به جرم داشتنت مبحوس شدن به جرم جاهل بودن کسانی که خود رو خدا دانستن و خواستن که ما به اسم تورا صدا کنیم سجده به خودشان

از مرگ ترسی ندارم روزی به دنیا امدم روزی خواهم رفت شاید به وسیله شما اما به خواست خدا

تبعید به سرزمین وجود

تبعید شدم در سرزمین خودم در خودم کاشتم نهال امید

از امید ایمان نشعت گرفت از ایمان عشق

نهال من پربار شد و ثمر داد ثمره نهال من شد داشتن خدا و خدا رقصیدن رو به من اموخت

دست در دست خدا رقصیدن تانگو با موسیقی لالایی خدا و کوک بود این ساز و رقصیدن رو زیباتر کرد نه رقص شما بلکه رقصی که هرادمی با خدایی که داره میتونه به شکل دلخواه بکنه

اری من کافرم چون با خدا میرقصم

از من فرار کنید تا با اعقاید کهنه عمری رو سپری کنید و در اخر عمر بگویید؟

خدایا پس کجایی؟دردناک است زمانی که ندایی میاید . میگوید درونت بودم صدایت کردم اما نشنیدی///////////////////////////


درک شخصی                                           مسیحا

اندک اندک عشق بازان کم شدند


هر که خوبی کرد زجرش میدهند
هر که زشتی کرد اجرش میدهند

 باستان کاران تبانی کرده اند

عشق را هم باستانی کرده اند

هرچه انسانها طلایی تر شدند

عشق ها هم مومیایی تر شدند

 اندک اندک عشق بازان کم شدند 

نسلی از بیگانگان آدم شدند

روز تنهایی من

روز تنهایی من
روز نیلوفری یاد تو بود 
یاد لبخند نگاهت
یاد رویایی آغوش تو بود 
روز تنهایی من
چهره سرد زمین یخ زده بود 
گره مردمک چشم تو باز 
به نگاه شب تنهاییمان زل زده بود 
روز تنهایی وغم
قدر دلتنگی من


آســـمان پــیدا بود 

..... 

... 
آخرین قطره اشکت
روی بیراهه ی ذهنم لغزید 
یـــــــــاد بــــــاد.... 
یاد خاکستری بغض قدیم 
که در آغوش نگاه تو شکست 
یادی از رنگ فراق 
رنگی از داد ســــکـوت

..... 

... 
اشک من جاری شد
جای تو خالی بود 
جـــــــــای تـــــــــو
عکس تو درطاقچه ی کوچک قلبم خندید 
شعر دلتنگی من سخت گریست 

..... 

... 
روز تنهایی من
بـــی تـــــــــــــو گذشت... 
بــــی تـــــــــو نوشت... 
بــــی تو شکست...

 

برزگر

مردی برای اعتراف نزد کشیش رفت.


 yacu8c4wz2m96ns9ze9.jpg

مردی برای اعتراف نزد کشیش رفت.

- " پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم"

- " مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم"

- " اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد"

 

- " خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی"

- " اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟"

- " چی می خوای بپرسی پسرم؟"


- " به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟"


دل من هرزه نـبـود ...

دل من هرزه نـبـود ...


دل من تـنها بـود ،

 

دل من هرزه نـبـود ...

 

دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا

 

به کجا ؟!

 

معـلـوم است ، به در خانه تو !

 

دل من عادت داشـت ،

 

که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری

 

که تو هر روز آن را به کناری بزنی ...

 

دل من ساکن دیوار و دری ،

 

که تو هر روز از آن می گـذری .

 

دل من ساکن دستان تو بود

 

دل من گوشه یک باغـچه بـود

 

که تو هر روز به آن می نگری

 

راستی ، دل من را دیـدی ...؟!!


qlgbmsuktzm3o8dyjwg5.jpg

او برای همیشه دیر کرده است ...

20pzlz8.jpg

آینه پرسید که چرا دیر کرده است؟

نکند دل دیگری او را اسیر کرده است؟

خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است

تنها دقایقی چند تاخیر کرده است

گفتم امروز هوا سرد بوده است

شاید موعد قرار تغییر کرده است

خندید به سادگیم آینه و گفت:

احساس پاک تو را زنجیر کرده است!

گفتم از عشق من چنین سخن مگوی

گفت خوابی سال ها دیر کرده است

در آینه به خود نگاه میکنم آه!

عشق تو عجیب مرا پیر کرده است

راست گفت آینه که منتظر نباش

او برای همیشه دیر کرده است ...

دلم می خواست در عصر دیگری دوستت می داشتم


hamtaraneh.com

 
دلم می خواست در عصر دیگری دوستت می داشتم

در عصری مهربان تر و شاعرانه تر
 
عصری که عطر کتاب

عطر یاس و عطر آزادی را بیشتر حس می کرد
 
دلم می خواست دلبرم بودی

در روزگار شارل آیزنهاور

ژولیت گریکو
 
پل الوار

پابلو نرودا

چاپلین

سید درویش و نجیب الریحانی

دلم می خواست شبی

با تو در فلورانس شام می خوردم

ان جا که تندیس های میکل انژ
 
هنوز هم نان و شراب را با جهان گردان قسمت می کنند

دلم می خواست تو را

در عصر شمع دوست می داشتم

در عصر هیزم و بادبزن های اسپانیایی

و نامه های نوشته شده با پر

و پیراهن های تافته ی رنگارنگ

نه در عصر دیسکو

ماشین های فراری و شلوارهای جین

دلم می خواست تو را در عصر دیگری می دیدم

عصری که در آن

گنجشکان ، پلیکان ها و پریان دریایی حاکم بودند

عصری

که از ان نقاشان بود

از ان موسیقی دان ها

عاشقان

شاعران

کودکان

و دیوانگان

دلم می خواست تو با من بودی

در عصری که بر گل و شعر و بوریا و زن ستم نبود

ولی افسوس

ما دیر رسیدیم

ما گل عشق را جستجو می کنیم

در عصری که با عشق بیگانه است