دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

خلاف جهت دنیا چی میشه؟

مثل اینکه جای ما ادما توی دنیا تغیر کرده

یا من دارم هی بر خلاف دنیا می رم

یا دنیا داره بر خلاف من راه می ره

قراره کسی منو نبخشه که من قرار بود نبخشمش

قراره کسی منو ترک کنه که من مصمم تو ترکش بودم

قراره کسی برام دعا کنه که من می خواستم نفرینش کنم

عاشق کسی بودم که فکر نکنم حتی معنی شو می فهمید

دوستیمو با کسی تقصیم کردم که هیچ وقت معنای دوست بودن رو نفهمید

من دستمو بالا گرفته بودم به نشانه دوستی و اون هیچی از این موضوع نفهمید

نمی دونم

اشتیاقی به ادامه نیست

من آدمی نیستم که نفرت و بتونم تو وجودم بکارم

دارم سعی می کنم بی تفاوت باشم

حتی به علاقه های خود

دارم یاد می گیرم دوست داشته باشم

ولی فقط خودم بفهمم

چند روزه خواب می بینم

خواب می بینم حیوونا دارن باهام حرف می زنن مثل سلیمان

نمی دونم تعبیرش چیه

نمی دونم اصلا چرا این خوابها رو می بینم

هر چی هست امیدوارم خیر باشه

حیف شد که تمام زندگیمو باختم

و الا می تونستم خیلی کارا کنم

حیف شد مردم مگه نه؟

اگه زنده می موندم

اگه زنده می موندم

شاید می تونستم برش گردونم

 

کود هم چیزه جالبی باید باشه

چند وقته زیر پام دارم کود شیمیای می ریزم تا دوباره آهن بدنم زیاد بشه

یا روی بدنم

تمام گلبرگام پر پر شده

شاید منم خواب نما شدم

چند وقتی هست که خوابام یادم نمی یاد

شاید اصلا الان تو خوابم

می شه یکی محکم بزنه تو گوشم منو از این کابوس لعنتی بیدار کنه!!

کاش اسمم و یه چیزه دیگه بود

به چیزی مثل سمیرا

یا صدف

یا یه اسمی شبیه این

تا هیچ وقت رویا نبودم!

یه مقدمه باید بنویسم ولی اصلا نمی دونم چی بنویسم

امکانش هست که ننویسم؟؟

 

کامنتها را باز میزارم داشتم خفه می شدم.

قاصدک غم دارم ، غم آوارگی و دربدری

غم تنهایی و خونین جگری ،

قاصدک وای به من ، همه از خویش مرا می رانند

همه دیوانه و دیوانه ترم می خوانند

قاصدک دریابم ! روح من عصیان زده و طوفانیست

آسمان نگهم بارانیست

قاصدک غم دارم

غم به اندازه سنگینی عالم دارم

قاصدک غم دارم

قاصدک دیگر از این پس منم و تنهایی

قاصدک حال گریزش دارم

می گریزم به جهانی که در آن پستی نیست

پستی و مستی و بد مستی نیست

میگریزم به جهانی که مرا ناپیداست

شاید آن نیز فقط یک رویاست !!!

شاید آن نیز فقط یک رویاست !!! 

تقدیم به قاصدک

احساس تملک یا احساس تعلق؟

عمر کوتاه یا بلند اما دوران زود میگذرن........

باهم بودن غنیمت است........

همه ادم ها لحظه مرگ ارزوی دوباره زندگی کردن دارن..........

اینکه این مدتی که باهم بودن تعلق بهم نداشتن........................

ایا عشق حسادت میاره؟....................

یا حسادت عشق میاره؟.........

من مخالفم شاید خودم هم همین حس داشته باشم اما این درک رو ندارم..........

من میگم اگر کسی رو داشته باشم اون باید حق انتخاب داشته باشه......................

تصمیم بگیره که من و دوست داره؟..........

تملک ندارم اگر بخواد میتونه باهم به تعلق برسیم ........

راستی شما کدوم انتخاب میکنید<؟

اونی که دوسش دارین یا اونی که دوستتون داره/؟

همیشه دنبال کسب کردن یا بهتر بگم بدست اوردن هستیم.........

من دوست دارم بدستم بیارن تا اینکه بدست بیارم..........................

خیلی مهم نیست چی میشه اما مهمه خوب تموم بشه...........................

پرنده رو نمیشه زندانی کرد قفس واسش معنا نداره خودش زندانی بشه دلش نمیشه.....

کی میتونیم به هم احترام بذاریم؟

نمیدونم چرا همیشه واسه خودنمایی به هر قیمتی دوست داریم صاحب دل بشیم ......

واسه غرور هست واسه منیت هست..........

خدا خواست انسان منیت نداشته باشه بدون یه من هست اونم خداست ........

اما انسان ها خدا رو نمیبینن و خودشون من شدن........

من این من اون همش از خودشون میگن ..................

خوش باشین با من خودتون.....

دل من گروه محبت به یار نیست......

دل من دنبال گدایی عشق نیست .........

من هم من شدم مثل شمااااااااااااااا

ولی از شما دور میشیم به من میرسم این من اون نیستی که فکر میکنید .......

بای

مبهم بی معنا یکی درک میکنه اونم مثل نویسنده دنبال یکی دیگه هست پس واسه شما نبود

پیرمرد و دختر

طبقه بندی: غم انگیز

پیرمرد و دختر

Join Gevo Group

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبه روی یک آب نمای سنگی.

پیرمرد از دختر پرسید:

- غمگینی؟

- نه

- مطمئنی؟

- نه

- چرا گریه می‌کنی؟

- دوستام منو دوست ندارن.

- چرا؟

- چون قشنگ نیستم

- قبلا اینو به تو گفتن؟

- نه

- ولی تو قشنگ‌ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم

- راست میگی؟

- از ته قلبم آره

دخترک بلندشد، پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید؛ شادشاد

چند دقیقه بعد پیر مرد اشک‌هایش را پاک کرد، کیفش را باز کرد؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!!!!!

نامه ایی به تنهایی

سلام تنهایی

نامه به این و اون زیاد داشتم اما به نزدیک ترین دوستم نه

میدونی امروز به زندان فکر میکردم و زندانی ها

امیدوارم که همیشه زندان ها خالی باشن و زندانی در گوشه زندان عمر خودش رو به هدر نده

اما چیزی که ذهن منو مشغول کرد زندانی های بودن که ملاقاتی نداشتن در انتظار روزی که پیج بشن واسه ملاقات اما این روز شاید نیاد و ازادی اون ها هم با منتظر نبودن کسی روبه رو بشه

سخه از زندان ازاد بشی کسی منتظر نباشه من هم مثل اون زندانی در اسارت زندگی هستم و نه ملاقاتی داشتم و نه کسی به روز ازادی من فکر کرد همه اسارت منو دیدن و ازادی رو ندیدن مبهم حرف میزنم شاید خوب نباشه ادم ورق بخوره اخه درک من اینه که ادم ها مثل کتاب هستن خریداری میشن یه خواننده هم هست هر از گاهی بنا به شوق کتاب میخونه یکی سر سفره هم کتاب دستش هست میخونن درک میکنن دوست صمیمی میدونن زمانی که به وسط های کتاب میرسن شوق چندین برابر به اخر میرسن خوشحال تا اینکه اخر کتاب و پایان ........

دیگه کتاب میره به کتاب خونه و خاک میخوره شاید ادم با اصافی باشه هدیه کنه اما بازم هم همان اتفاق میفته به قول معرف دور و زود داره سوخت و سوز نداره

ادم ها همینن وقتی ورق بخوری میری به کتاب خونه دلشون و باید خاک بخوری ........

دوست داشته باشم یا نه دیگه ورق خوردم اما پیش ملوسکم هنوز مهم هستم 

از زندانی میگفتم از تنهایی میگفتم از اینکه از یاد ادم ها زود فراموش میشی

تنهایی خوشکل هست اما زمانی که هر از گاهی باشه نه اینکه همیشه باشه اما چه تلخه قصه عادت منم از این قاعده زندگی مسنثنا نیستم

رنگ ابی رو دوست دارم حس میکنم رنگ ابی رنگ دل های بامرام هست رنگ خوشی هست رنگ تنها نبودن هست نگاه به اسمون رو خیلی دوست دارم ستاره ها رو دوست دارم اما تنهایی رو خیلی دوست ندارم.......

خدایا تنهایی رو نتونستی تحمل کنی فرشتگان اوردی اما ادم ها رو موش ازمایشگاهی کردی و تنهایی رو اونا تست کردی؟خدایا دوست دارم گله میکنم چون کسی ندارم درد دل دیگه خریدار نداره دوست هم ندارم مگه دل من سفره هست که همه جا پهن بشه باید خریدار داشته باشه تا صحبت کنم محرم پیدا بشه میگم کسی که معنای حرمت رو درک کنه.....

بگذریم خیلی باهال هست دل بشکنه لب بخنده ای لب تو هم عمری به دل حسادت کردی؟

چشم دیگه اشک نداره بریزه لب وقت فریاد نداره دل مونده تنها .......

اسمون بیا بشینم صحبت کنیم بهت بگم اینجا رو زمین چه خبره نکنه به زمین حسادت کنی من از زمین میخوام بیام اسمون ..........

همه میگن اون همه مطالب قبل دروغ بود؟عشق بخدا دروغ بود؟

نه هنوز امید دارم دنبال زندگی اما منم دل دارم میشکنه سنگ هم که باشه یه روزی میشکنه

اما به دلم یاد دادم وقتی شکست لبه تیزش دست کسی نبره..........

اگر میتونستم یادش میدادم نشکنه.........................

خیلی حرف زدم ملوسک سنی نداره تحمل درد دل نداره

امید بخدا دل به دریا اخه دریا شوره نمک داره میگن نمک نریز رو زخمم اما من میگم بریز ساقی

ساقی نمک بریز به دل شکسته من

از من بگریزید که دل شکسته دارم

لب بخند که همه رو داغون کردی

زبون در نیار گفتم بخند

مسیحا

الو خدا...

 

 

 

الو سلام
منزل خداست؟
این منم مزاحمی که آشناست
هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است
ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست
شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است
به ما که می رسد ، حساب بنده هایتان جداست؟
الو
دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد
خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟
چرا صدایتان نمی رسد کمی بلند تر
صدای من چطور؟ خوب و صاف و واضح و رساست؟
اگر اجازه می دهی برایت درد دل کنم
شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست
دل مرا بخوان به سوی خود تا که سبک شوم
پناهگاه این دل شکسته خانه ی شماست
الو ، مرا ببخش ، باز هم مزاحمت شدم
دوباره زنگ می زنم ، دوباره ، تا خدا خداست
دوباره ...
تا خدا خداست ...

خسته ام

 

                                                    

 

خسته ام میفهمید
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن
خسته از منحنی بودن و عشق
خسته از حس غریبانه این تنهایی
بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت
بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ
بخدا خسته ام از حادثه ساعقه بودن در باد
همه عمر دروغ
گفته ام من به همه
گفته ام
عاشق پروانه شدم
واله و مست شدم از ضربان دل گل
شمع را میفهمم
کذب محض است
دروغ است
دروغ
من چه میدانم از
حس پروانه شدن
من چه میدانم گل
عشق را میفهمد
یا فقط دلبریش را بلد است
من چه میدانم شمع
واپسین لحظه مرگ
حسرت زندگیش پروانه است
یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن
به خدا من همه را لاف زدم
بخدا من همه عمر به عشاق حسادت کردم
باختم من همه عمر دلم را
به سراب
باختم من همه عمر دلم را
به شب مبهم و کابوس پریدن از بام
باختم من همه عمر دلم را
به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان
بخدا لاف زدم
من نمیدانم عشق
رنگ سرخ است
آبیست
یا که مهتاب هر شب واقعاً مهتابیست
عشق را در طرف کودکیم
خواب دیدم یکبار
خواستم صادق و عاشق باشم
خواستم مست شقایق باشم
خواستم غرق شوم
در شط مهر و وفا
اما حیف
حس من کوچک بود
یا که شاید مغلوب
پیش زیبایی ها
بخدا خسته شدم
میشود قلب مرا عفو کنید
و رهایم بکنید
تا تراویدن از پنجره را درک کنم
تا دلم باز شود
خسته ام درک کنید
میروم زندگیم را بکنم
میروم مثل شما
پی احساس غریبم تا باز
شاید عاشق بشوم

برداشت آزاد. . .

 

 

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود . یکی همیشه به دنبال یه چشم بند  بود تا نتونه دنیا رو ببینه. نتونه زشتی ها و غم ها و خوبی ها رو ببینه. اما یکی دیگه بزرگترین آرزوش  این بود که رنگ چشمای مادرش رو ببینه. با چشای خودش آسمون رو حس کنه. یا بدونه ماهی چه شکلیه یا از پنجره به حیاط خونه جلویی نگاه کردن چه مزه ای داره؟ یکی دیگه همیشه به دنبال پنبه بود. او از صدای اطرافیانش خسته شده بود.   از همه ی صداها بدش می یومد ! ولی اون طرف تر یکی دلش می خواست بچه ش از شب  تا صبح گریه کنه و با صدای جیغ اون لذت ببره! خلاصه  توی این خلوتی گنبد کبود و شلوغی این دنیا هیچ کس نمی دونست چی می خواد. . .  بالاخره معلوم نشد کی بود و کی نبود !!! 

خدا رو شکر

 

خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم . این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است.
خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است.این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند.
خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم. ..
خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند. این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.
خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.
خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.این یعنی من خانه ای دارم.
خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم.این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.
خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این یعنی من توانائی شنیدن دارم.
خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.
خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم. این یعنی من هنوز زنده ام.
خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم. این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.
خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند. این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.

بــــوســه و ســـیـــلی!!!

 

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند.
تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود.
ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند.
قطار راه افتاد و وارد تونلی شد.
حدود ده ثانیه تاریکی محض بود.
در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند ۲ چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی !!!
هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت

خانم جوان در دل گفت : از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم

مادربزرگ به خود گفت : از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم

ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است.
در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند

زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن.
هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم.
غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.
ما میگوییم حقیقت را دوست داریم اما اغلب چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت می نامیم.

پاسخ به شعر سیب و باغچه همسایه

  

شعر اول از حمید مصدق:

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

پاسخ فروغ فرخزاد:

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

یه شاعر جوون هم به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر جواب داده
که خیلی جالبه :

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود…
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت!