دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

بیا و بی بهانه در , خیال ما قدم بزن

طبقه بندی: سایر

اگر ز خاطرات ما , شبی عبور می کنی
خیال قصه می کنی , مرا مرور می کنی
اگر که از شکستنم , غریو می شوی اگر
رها شدی و از جداشدن , سرور می کنی

 
اگر که مرده قلب من , اگر که شاد لحظه ات
اگر به قدر لحظه ای , به خود غرور می کنی
اگر سیاه شد شبم , اگر که بی ستاره ام
اگر که روشن آسمان خود , به نور می کنی
به نور ماه و اختران , شبت به جشن می رود
اگر به خواب می روی , خیال دور می کنی
بیا و بی بهانه در , خیال ما قدم بزن
تویی که نبض لحظه را ,  پر از حضور می کنی
بیا و تازه کن مرا , بیا به خواب قصه گو
اگر ز خاطرات ما , شبی عبور می کنی

عشق سرانجامی تلخ دارد

عشق پایان خوشی نیست برای من و تو

کاش نزدیک شود فاصله های من و تو

باز هم نام تو فریاد شده بر لب من

کی به هم می رسد اینبار صدای من و تو؟!

تو نپرس از من و من از تو نخواهم پرسید

بی جواب است از این لحظه چرای من و تو

بعد عمری دلمان خواست که با هم باشیم

شاید اینبار نمی خواست خدای من و تو...

همه گفتند تو لیلایی و من مجنونُ نه!

قصه ها هم نرسیدند به پای من و تو

عاقبت از غم هم روی زمین می پوسیم

کاش یک غنچه بکارند بجای من و تو

غم انگیز

طبقه بندی: غم انگیز

3554403-md.jpg

چیزی به پوسیدن ندارم

به زرتشت میگویم

کاش بودی و تعمیدم میدادی

                         -مرد جاودانی رویا هام-

و باز میکردی چشمهایم را

دیگر آرام نمیگیرم

وقتی به گذشته آیینه مینگرم

که میترسم از ناگزیرها

میترسم از روزی که چشمی برای آیینه نباشد

                              یا باشد و نخواهم

                                یا نباید ببینم

 

من که میخواستم شهرزاد تمام نا گفته ها باشم

چنان لال شدهام که قصه ام میرقصد روی زبانها و

تنها نگاه میکنم

و هر شب روی این صندلی چرخان

به تمام شب پره ها شب بخیر میگویم

و ستاره میشمرم تا خورشید

غمگین

از خواب نمیپره کسی وقتی که برگا میریزن
28 اردیبهشت 89 - 21:08

طبقه بندی: سایر

بخواب گل شکستنی که شب داره سر میرسه

مهلت عاشقی هامون داره به اخر میرسه

نگاه نکن به آسمون خورشید خانوم رفته دیگه

اینجا کسی از قدیما قصه و شعری نمیگه

بخواب قشنگ و موندنی که دنیا دیدن نداره

گلای خشک کاغذی که دیگه چیدن نداره

ضریح عشقمون دیگه هیچی کبوتر نداره

شب میره اما تو کوچه تاریکیشو جا میذاره

از خواب نمیپره کسی وقتی که برگا میریزن

شقایقای بی پناه اسیر دست پاییزن

مرز و حصار انتظار گم تو غبار جاده هاست

تو این هجوم بی کسی پروانه بودن اشتباست

همدم غصه های تو زخمی بغض خاطرست

اما هنوزم غروبا عاشقی پشت پنجرست

همش غم و همش غروب یه غنچه و صد تا خزون

دلم میگیره واسه غربت پاک باغچمون

بخواب اصالت سحر که دیگه تو دنیای ما

چراغی روشن نمیشه به دست سرد ادما

    ز حال من چه می پرسی ، توای غافل ز غمگینان

    ز حال من چه می پرسی ، توای غافل ز غمگینان
    28 اردیبهشت 89 - 11:32

    طبقه بندی: سایر



    ز حال من چه می پرسی ، توای غافل ز غمگینان

    منم تنها ترین تنها،‌ ز درد سینه ام بی جان

    بّود روزم شب واین شب، بّود ظلمت گهی تاریک

    حصار بی کسی دورم ، ره امید من باریک

    سروده خنده ام: هق هق ، و سیل اشک من دریا

    مرا آواره گی ؛گردش؛ ، سفر با قلب خوش ؛رویا؛!

    سرایم دشت بی پیکر ‌، بخاک تشنه ای مفروش

    چراغم در ؛سما ؛ ماهی ، که با ابری شده خاموش

    نگاهم انتظاری تلخ، پناهم بی پناهی ها

    سکوت دل همه فریاد ، گناهم بی گناهی ها
    دلم یک شیشه ی نازک ، طپشهایش بسان سنگ

    همه یاران من دشمن ، به ظاهر با دلم همرنگ!
    سلام دیگران با من ،‌ بواقع همچو یک نفرین

    سخن با قلب من طعنه، بظاهر با دلم غمگین!

    محبت با دلم حیله، نوازش چون خراش چنگ

    وفا با قلب من تزویر، صداقت با دلم نیرنگ
    مرا نور جهان ظلمت ،درخشش تیغه ی خنجر

    به محفل گفتگو ها جنگ ، مرا تنهائیم سنگر!


    حراّرت بر دلم آتش ، نسیم صبح من طوفان

    مرا همدر یک انسان! ولی در باطنش شیطان!


    مرا عشق جهان ، هجران؛ سرای آرزو حرمان

    مرا پیوند دل زنجیر ، سزای عاشقی زندان!


    زحال من چه می پرسی ، ندانستن گهی خوب است

    چه سودی پرسش از قلبی، که در فریاد وآشوب است!!


    بحال خود رهایم کن ، که تا میرم به کنچ غم

    چو پاسخ را نمیگیری، بُکن این پرسش خود کم!!!


    جوابی را اگر خواهی... درون دیده ام بنگر

    بخوان دل را، ز چشمانم ، سپس چون دیگران بگذر!!!

    فرزانه شیدا

    که در آنجا که ((تو)) یی برنیاید دگر آواز از ((من))

    که در آنجا که ((تو)) یی برنیاید دگر آواز از ((من))
    28 اردیبهشت 89 - 12:34

    طبقه بندی: سایر


    مهرورزان زمان های کهن


    هرگز از خویش نگفتند سخن.


    که در آنجا که ((تو)) یی


    برنیاید دگر آواز از ((من))


    ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد


    هر چه میل دوست بپذیریم به جان


    هرچه جز میل دل او بسپاریم به باد!


    آه !


    باز این دل سرگشته ی من


    یاد آن قصه ی شیرین افتاد :


    بیستون بود و تمنای دو دوست


    آزمون بود و تمنای دو عشق .


    در زمانی که چو کبک ،


    خنده می زد شیرین ،


    تیشه می زد فرهاد !


    نه توان گفت به جانبازی فرهاد ، افسوس ،


    نه توان کرد ز بی دردی شیرین فریاد !


    کار شیرین به جهان شور برانگیختن است !


    عشق در جان کسی ریختن است !


    کار فرهاد برآوردن میل دل دوست


    خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن


    خواه با کوه در آویختن است !


    رمز شیرینی این قصه کجاست؟


    که نه تنها شیرین بی نهایت زیباست!


    آن که آموخت به ما درس محبت می خواست


    جان چراغان کنی از عشق کسی.


    به امیدش ببری رنج بسی.


    تب و تابی بودت هر نفسی.


    به وصال برسی یا نرسی!


    سینه بی عشق مباد!

    خود کم بینی

    سلام هرشب میام یه چیزی بنویسم اما حسش نیست دوگانگی جسم و روح اذیت میکنه اخه از جسم دارم فاصله میگیرم اما به روح نمیرسم وقتی به خودمنگاه میکنم میبینم ادم خوبی نبودم کثیف بودم اما حکمت اینکه ادم کثیف یهو تصمیم میگیره به روح سفر کنه چیه؟

    اصلا روح چیه؟روح کالبد جسم؟

    روح رو معنی میکنم دل کندن از دنیای مجازی مادیات و رسیدن به معنویات تا سال قبل از خدا بدم میومد اما الان عاشق خدام هستم نه اینکه به نماز وایسم زیارت اینو اون بخونم نه دوست دارم اعضای بدنم تحت کنترل خودم باشه دیگه از برتری بدم میاد از ادم های روحانی خوشم میاد اونا هم مثل من هستن پس منم میتونم وقتی من خودمو کم مبینیم یعنی اینکه خدای خودمو کم میبینم من از بقیه کمتر نیستم منم توانایی دارم میتونم ادم بشم میخوام خوب بشم میخوام باخدا باشم و پادشاهی کنم اعتماد به نفس از ایمان میاد پس باید درک کنم خدا ادم کم و به دنیا نمیاره پس میتونم بلند شم دیگه شکست معنا نداره

    کاش می شد سرزمین عشق را در میان گام ها تقسیم کرد.

    کاش می شد سرزمین عشق را در میان گام ها تقسیم کرد.
    2 اردیبهشت 89 - 09:52

    طبقه بندی: سایر

     
       کاش می شد سرزمین عشق را در میان گام ها تقسیم کرد.
                            

         کاش می شد با نگاه شاپرک عشق را بر آسمان تفهیم کرد


                                   کاش می شد با دو چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز کرد


                                   کاش می شد با پری از برگ یاس تا طلوع سرخ گل پرواز کرد


                                   کاش می شد با نسیم شامگاه برگ زرد یاس ها را رنگ کرد


                                   کاش می شد با خزان قلب ها مثل دشمن عاشقانه جنگ کرد


                                    کاش می شد در سکوت دشت سبز ناله ی غمگین باران را شنید


                                    بعد دست قطره هایش را گرفت تا بهار آرزوها پر کشید


                                     کاش می شد مثل یک حس لطیف لا به لای آسمان پر نور شد


                                     کاش می شد چادر شب را کشید از نقاب شرم ظلمت دور شد .


                                     کاش می شد از میان ژاله ها جرعه ای از مهربانی را چشید


                                     کاش می شد در ستاره غرق شد در نگاهش عاشقانه تاب خورد


                                     کاش می شد مثل قوهای سفید از لب دریای مهرش آب خورد


                                کاش می شد با کلامی سرخ و سبز یک دل غم دیده را تسکین داد


                                     کاش می شد با تمام حرف ها یک دریچه به صفا باز کنیم


                                      کاش می شد در نهایت راه عشق آن گل گمشده را پیدا کنیم .

    بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند

      بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
      گرفته کولبار زاد ره بر دوش
      فشرده چوبدست خیزران در مشت
       گهی پر گوی و گه خاموش
      در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند
      ما هم راه خود را می کنیم آغاز
      سه ره پیداست
       نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
      حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
       نخستین : راه نوش و راحت و شادی
       به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
       دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام
      اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
      سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
      من اینجا بس دلم تنگ است
      و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
      بیا ره توشه برداریم
      قدم در راه بی برگشت بگذاریم
      ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
      تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
      سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
      سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
      کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
      و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
      و اکنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
      و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
      سوی اینها و آنها نیست
      به سوی پهندشت بی خداوندی ست
       که با هر جنبش نبضم
       هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
       بهل کاین آسمان پاک
      چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
      که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
      پدرشان کیست ؟
      و یا سود و ثمرشان چیست ؟
      بیا ره توشه برداریم
      قدم در راه بگذاریم
      به سوی سرزمینهایی که دیدارش
      بسان شعله ی آتش
      دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
      نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
      چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
      که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
      کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
       به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
      و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
      کسی اینجاست ؟
       هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
       کسی اینجا پیام آورد ؟
       نگاهی ، یا که لبخندی ؟
      فشار گرم دست دوست مانندی ؟
      و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
      مرده ای هم رد پایی نیست
      صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
      ملل و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
      وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
      به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
      ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند
       جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
      وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
      پس از گشتی کسالت بار
      بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
      کسی اینجاست ؟
      و می بیند همان شمع و همان نجواست
      که می گویند بمان اینجا ؟
      که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
      خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
      بیا ره توشه برداریم
      قدم در راه بگذاریم
      کجا ؟ هر جا که پیش آید
      بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
      زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
      بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
      وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
      کجا ؟ هر جا که پیش آید
      به آنجایی که می گویند
      چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
      و در آن چشمه هایی هست
       که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
      و می نوشد از آن مردی که می گوید
      چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
      کز آن گل کاغذین روید ؟
       به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
       که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
       نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست
      کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
      من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
      ز سیلی زن ، ز سیلی خور
      وزین تصویر بر دیوار ترسانم
      درین تصویر
      عمر با سوط بی رحم خشایرشا
      زند دویانه وار ، اما نه بر دریا
      به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
      به زنده ی تو ، به مرده ی من
      بیا تا راه بسپاریم
      به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
      به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
      و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
      که چونین پاک و پاکیزه ست
      به سوی آفتاب شاد صحرایی
      که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
      و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
      می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
      و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
       که باد شرطه را آغوش بگشایند
      و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
      بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
      من اینجا بس دلم تنگ است
      بیا ره توشه برداریم
      قدم در راه بی فرجام بگذاریم

      مهدی اخوان ثالث

          آیینه ی انتظار تو غروب آدینه درقلب خسته من است

          آیینه ی انتظار تو غروب آدینه درقلب خسته من است

          بر بال هر کرانه ی عشقت نظر کنی نقشی،

          ز بیکرانه ی من ودل شکسته من است

          خورسند مباش زبازی فلک که در معراج

          هزار دخیل عشق به انتظار من و بال بسته من است

          کردی آهنگ سفر، اما پشیمان می شوی


          کردی آهنگ سفر، اما پشیمان می شوی  

           چون به یاد آری پریشانم، پریشان می شوی

           گر به خاطر آوری این اشک جانسوز مرا

           آنچه من هستم کنون در عاشقی، آن می شوی

           سر به زانو گریه هایم را،اگر بینی به خواب

           چون سپند از به دیدارم، شتابان می شوی

          عزم هجران کرده ای، شاید فراموشم کنی

           من که می دانم تو هم چون شمع،گریان می شوی

          گر خزان عمر ما را بنگری با رفتنت

           همچو ابر نو بهاران، اشک ریزان می شوی

           بشکند پیمانه ی صبرم، ولی در چشم خلق

          چون دگر خوبان توهم، بشکسته پیمان می شوی

          بیم آن روزی که چون پروانه بهر سوختن

          پای تا سر آتش و سر تا پا جان می شوی

          مرغ باغ عشقی و دور از تو جان خواهم سپرد

          آن زمان بی هم زبان، در این گلستان می شوی