دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

امشب سر در گریبان کدام حوری برده ایی

امشب سر در گریبان کدام حوری برده ایی یا ز کدام باده مست  

 

شده ایی که چنین ز دنیا بی خبری؟  

 

خدایا آسمان ها را به شیطان بده و خودت به زمین بیا زمینی که  

 

پر شده از شیطانه دیگر به ابلیس تو نیاز نداریم ما اینجا محتاجیم  

 

به خدا ...   

به خاطر سیب یا گندم ما را ز خود بریدی و قرار شد یک شیطان  

 

با ما به زمین بفرستی اما اینجا پر شده از کسانی که خود به  

 

ظاهر خدا هستن و در باطن شیطان ... 

 

خدایا اگر که گندم بوده تمامی مزرعه ما ارزانی تو و اگر که  

 

سیب بوده خودمان که سیب نداریم اما در نزدیکی ما باغ سیب  

 

هست همه را میدزدم و به تو میدم و تو آن یک شیطان را  

 

هم اینجا بذار و مردم فریبان خدایی را با خود ببر به بهشت و  

 

به آنها حوری و شراب ناب بده تا دست از سر ما بردارن ما  

 

جهنم تو را میخواهیم تا بهشت مردم فریبان  

 

خدایا یه چرتکه بنداز ببین چند به چندی با ما ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  

 

جفت شش مال تو و جفت یک مال خدایان زمین باز هم عقب   

 

افتادی فکری کن .......

آهای فلانی

 

  

 

آهای فلانی مرامیشناسی ؟؟؟

من همان مسافرم همان مسافر راهـی مبـهم ، اما چشـم انتـظار ......  گاه خسـته و پژمـرده از هیـاهوی روزگـار
خـط خـطی هایی میکنم از سـر دلتنـگی

امابدان یکنفر در هـمین نزدیکــی ها چیزی
به وسعت یک زنــدگی برایت جا گذاشته است
خیالـــت راحت باشد
آرام چشمهایت را ببــند
یکنفر برای همه نگرانـــــی هایت بیــدار است
یکنفر که از همه زیبایی های دنیــا 

تـنهــــــــا تـــــــــــــو را بـــــاور دارد ...

کم داشتمت

 

سوز می آمد…سردم شد…! 


برف بود و برف… 


بافتم و بافتم… 


تارهای “رویا” را به جان پودهای “کمبود”… 


کم داشتمت…! 


بافتم… رج به رج… 


خیالت” را… 


بر تن عریان “تنهاییم”… 


و…انگار بودی…! 


گرم که نه… 


آب شدم… از شرم حضورت…!

حکایت

 

حکایت من حکایت کسی بود که عاشق دریا بود اما قایق نداشت

دلبـــــــاخته سفر بود اما همسفر نداشت

حکایت کسی بود که زجــــــر کشید اما ضجــــــه نزد

زخـم داشت اما ننالید

گریــــــــــــه کرد اما اشـــک نریخت

حکایت من حکایت کسی بود که پر از فــــــــریاد بود

امــــــــــــــــا

سکـــــــــوت کرد تا همه صــــــــــداها را بشــــــنود

 

 عکس   عکسهای عاشقانه جدید