باران
قاصدک دور زد زد
درست روبروی پای من قربانی شد
توی آب
آب
آب که روشنی ست
مادر می گفت
ولی من به تو گفتم
دعا کن امشب فردا
باران بیاید
گفتی
این هوا باران ندارد
نبارید
راست می گفتی
ولی من بعد از رفتن تو
دلخوشی ام باران بود
دوازده بند محتشم کاشانی
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم استباز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله درهم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین
پرورده ی کنار رسول خدا، حسین
کشتی شکست خوردهی طوفان کربلا
در خاک و خون تپیده به میدان کربلا
گر چشم روزگار بر او فاش میگریست
خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمهی سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعله برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقهي دریای خون شدی
آن انتقام گر نفتادی به روز حشر
با این عمل معاملهی دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
بر خوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسلهی انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان تپید
زان ضربتی که بر سر شیرخدا زدند
آن در که جبريیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
پس آتشی ز اخگر الماس ریزهها
افروختند و در جگر مجتبی زدند
وآنگه سرادقی که ملک محرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشهی ستیزه درآن دشت کوفیان
بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنهی خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان، گشوده مو
فریاد بر در ِ حرم کبریا زدند
روحالامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
چون خون ز حلق تشنهی او بر زمین رسید
جوش از زمین به ذروهي عرش برین رسید
نزدیک شد که خانهی ایمان شود خراب
از آن شکستها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردوننشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روحالامین رسید
کرد این خیال وهم غلط کار کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دل است و هیچ دلی نیست بیملال
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یکباره بر جریدهی رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
آرند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک
آل علی چو شعلهی آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصهی محشر قدم زنند
جمعی که زد به هم صفشان شور کربلا
در حشر صفزنان صف محشر به هم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبريیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سربرهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه
ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بیقرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمهای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حبابوار
جمعی که پاس محملشان داشت جبريیل
گشتند بیعماری و محمل شتر سوار
با آنکه سر زد آن عمل از امت نبی
روحالامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملايک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهویی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت به باد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بیاختیار نعرهی هذا حسین زود
سر زد چنانکه آتش از او در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعهالرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول
این کشتهی فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جانسوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقهي محیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتادهي دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که با خیل اشك و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
کای مونس شکسته دلان حال ما ببین
ما را غریب و بیکس و بیآشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطهی عقوبت اهل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستینفشان
واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزهها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزهاش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکهی کربلا ببین
یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد
کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
بنیاد صبر و خانهی طاقت خراب شد
خاموش محتشم که از این حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که از این شعر خونچکان
در دیده اشك مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که ازین نظم گریه خیز
روی زمین به اشک جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روی پیمبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطایی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد
ای چرخ غافلی که چه بیداد کردهای
وز کین چهها در این ستمآباد کردهای
بر طعنت این بس است که با عترت رسول
بیداد کرده خصم و تو امداد کردهای
ای زادهي زیاد نکرده است هیچگاه
نمرود این عمل که تو شداد کردهای
کام یزید دادهای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کردهای
بهر خسی که بار درخت شقاوت است
در باغ دین چه با گل و شمشاد کردهای
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کردهای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزردهاش به خنجر بیداد کردهای
ترسم تو را دمی که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشر درآورند
افتاب می تابد
خدا می خندد
ما توی آتش می سوزیم
خدا نگاه می کند
گریه اش می گیرد
دست ساخته های خودش
توی آتش می سوزند
خدا ناراحت می شود
باد توی آتش می چرخد
ما فقط تنهامان بوی آتش می دهند.
منا پورشیخی - تیر/۸۵
سلام يعنی برای هميشه ... خداحافظ!
تکليفِ تمام ترانههای من
از همين اولِ بسماللهِ بوسه معلوم است
سلام، يعنی خداحافظ!
خداحافظ جایِ خالیِ بعد از منِ غريب
خداحافظ سلامِ آبیِ امنِ آسوده
ستارهی از شب گريختهی همروزِ من،
عزيزِ هنوزِ من ... خداحافظ!
همين که گفتم!
ديگر هيچ پرسشی
پاسخ نمیدهم!
هی بیقرار!
نگران کدامِ اشتباهِ کوچکِ بیهوا
تو از نگاه چَپچَپِ شب میترسی؟
ما پيش از پسينِ هر انتظاری حتما
کبوترانِ رفته از اينجا را
به رويایِ خوشترين خبر فراخواهيم خواند.
من ... ترانهها وُ
تو ... بوسهها وُ
شب ... سينهريزِ روشنش را گرو خواهد گذاشت،
تا ديگر هيچ اشاره يا علامتی از بُنبستِ آسمان نمانَد.
راه باز ...، جاده روشن وُ
همسفر فراوان است.
برمیگرديم
نگاه میکنيم
اميدوار به آواز آدمی ...!
آيا شفای اين صبحِ ساکتِ غمگين
بیخوابِ آخرين ستاره مُيسر نيست؟
هميشه همين قدمهای نخستينِ رفتن است
که رازِ آخرين منزلِ رسيدن را رقم میزند.
کم نيستند کسانی
که با پارهی سنگی در مُشتِ بستهی باد
گمان میکنند کبوتری تشنه به جانب چشمه میبَرَند،
اما من و کبوتر و چشمه گول نخواهيم خورد
ما خوابِ خوشی از احوالِ آدمی ديدهايم
از اين پيشتر نيز
فالِ غريب ستاره هم با ما
از همين اتفاق عجيب گفته بود.
ما نزديک آينه نشستيم و شب شکست و
خبر از مسافرِ خوشقولِ بوسه رسيد،
رسيد همين نزديکیها
که صبحِ يک جمعهی شريف
از خواب روشن دريا باز خواهيم گشت.
همه چيز دُرست خواهد شد
و شب تاريک نيز از چراغِ تَرکخورده عذر خواهد خواست.
همين برای سرآغاز روزِ به او رسيدن کافی است،
همين برای نشستن و يک دلِ سير گريستنِ ما کافیست،
همين برای از خود دور شدن و به او رسيدن کافی است.
سلام ...!
سلام يعنی خداحافظ!
خداحافظ اولين بوسههای بیاختيار
کوچههای تنگ آشتیکنانِ دلواپس
عصر قشنگِ صميمی
ماه مُعطرِ اطلسیهای اينقدی، ... خداحافظ!
سلام، سهمِ کوچکِ من از وسعت سادگی!
سايهنشينِ آب و همپيالهی تشنگی سلام،
سلام، اولادِ اولين بوسه از شرمِ گُل و گونههای حلال،
سلام، ستارهی از شب گريختهی همروز من،
عزيزِ هميشه و هنوز من ... سلام!
ناقوس مرگ
ناقوسها می زند
نت ها ها گشته ست
بر بادهای زرد
بر جاده روانه ست
زن مرده
با تاجی از شکوفه پژمرده لیموها
می خواند و می خواند
آوازی
با گیتار سپیدش
می خواند و می خواند و می خواند
در برجهای زرد
ناقوس ها خاموش شده
باد بادبانهای نقره می سازد
با غبار
فدریکو گارسیا لورکا
چند شعر از مانلي فخريان
1
تمام کن این بازی بی رحم و بی برنده را
کسی که از ابتدای بازی برنده باشد
حکمش خال پنجم سرنوشت است
2
سخت آشفته ام
به سراغ شعر که می روم
مثل دستان بزرگوارت از من می گریزد
می دانم باز کمبود چشمانت
واژه گریزم کرده است
3
هنوز هم گاهی وقت ها که به تو فکر می کنم
هر گوشه خیالم رنگی از بودن تو را می گیرد
خون رگهایم از نام تو می جوشد
لبخندهای آشنای تو را که به یاد می آورم
بهارگونه عوض می شوم
مادرم می گوید:
مثل کودکی هایت شیطنت می کنی
نمی داند که به تو فکر کردم و کودک شده ام
4
بگذار فراموشت کنم
صدایت را از گوشم بدزد
فکرت را از لحظه هایم
و خاطره ات را از هفته هایم
نامت را نیز از سرنوشتم پاک کن
بگذار وقتی در نبودنت غرق شده ام فراموشت کنم
5
نه دیگر از من ترانه ای بخواه
نه واژه ای از عشق
و نه تصویری از نوازش
خاطره ها همیشه ساکتند
یک شعر بلند پس از چند شعر کوتاه !
دم غروب ، ميان حضور خسته اشيا
نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد.
و روي ميز ، هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود.
و بوي باغچه را ، باد، روي فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي مي كرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد مي زد خود را.
مسافر از اتوبوس
پياده شد:
"چه آسمان تميزي!"
و امتداد خيابان غربت او را برد.
غروب بود.
صداي هوش گياهان به گوش مي آمد.
مسافر آمده بود
و روي صندلي راحتي ، كنار چمن
نشسته بود:
"دلم گرفته ،
دلم عجيب گرفته است.
تمام راه به يك چيز فكر مي كردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره هاي عجيبي !
و اسب ، يادت هست ،
سپيد بود
و مثل واژه پاكي ، سكوت سبز چمن وار را چرا مي كرد.
و بعد، غربت رنگين قريه هاي سر راه.
و بعد تونل ها ،
دلم گرفته ،
دلم عجيب گرفته است.
و هيچ چيز ،
نه اين دقايق خوشبو،كه روي شاخه نارنج مي شود خاموش ،
نه اين صداقت حرفي ، كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،
نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
نمي رهاند.
و فكر مي كنم
كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد."
نگاه مرد مسافر به روي زمين افتاد :
"چه سيب هاي قشنگي !
حيات نشئه تنهايي است."
و ميزبان پرسيد:
قشنگ يعني چه؟
- قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال
و عشق ، تنها عشق
ترا به گرمي يك سيب مي كند مانوس.
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد ،
مرا رساند به امكان يك پرنده شدن.
- و نوشداري اندوه؟
- صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش.
و حال ، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چاي مي خوردند.
- چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.
- چقدر هم تنها!
- خيال مي كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
- دچار يعني
- عاشق.
- و فكر كن كه چه تنهاست
اگر ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بيكران باشد.
- چه فكر نازك غمناكي !
- و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.
و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست.
- خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.
- نه ، وصل ممكن نيست ،
هميشه فاصله اي هست .
اگر چه منحني آب بالش خوبي است.
براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،
هميشه فاصله اي هست.
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيات ميان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست.
و عشق
صداي فاصله هاست.
صداي فاصله هايي كه
- غرق ابهامند
- نه ،
صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر.
هميشه عاشق تنهاست.
و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست.
و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز.
و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند.
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب مي بخشند.
و خوب مي دانند
كه هيچ ماهي هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود.
و نيمه شب ها ، با زورق قديمي اشراق
در آب هاي هدايت روانه مي گردند
و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند.
- هواي حرف تو آدم را
عبور مي دهد از كوچه باغ هاي حكايات
و در عروق چنين لحن
چه خون تازه محزوني!
حياط روشن بود
و باد مي آمد
و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد.
"اتاق خلوت پاكي است.
براي فكر ، چه ابعاد ساده اي دارد!
دلم عجيب گرفته است.
خيال خواب ندارم."
كنار پنجره رفت
و روي صندلي نرم پارچه اي
نشست :
"هنوز در سفرم .
خيال مي كنم
در آب هاي جهان قايقي است
و من - مسافر قايق - هزار ها سال است
سرود زنده دريانوردهاي كهن را
به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم
و پيش مي رانم.
مرا سفر به كجا مي برد؟
كجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
كجاست جاي رسيدن ، و پهن كردن يك فرش
و بي خيال نشستن
و گوش دادن به
صداي شستن يك ظرف زير شير مجاور ؟
و در كدام بهار
درنگ خواهد كرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
شراب بايد خورد
و در جواني يك سايه راه بايد رفت،
همين.
كجاست سمت حيات ؟
من از كدام طرف مي رسم به يك هدهد؟
و گوش كن ، كه همين حرف در تمام سفر
هميشه پنجره خواب را بهم ميزند.
چه چيز در همه راه زير گوش تو مي خواند؟
درست فكر كن
كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز ؟
چه چيز در همه راه زير گوش تو مي خواند ؟
درست فكر كن
كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز؟
چه چيز پلك ترا مي فشرد،
چه وزن گرم دل انگيزي ؟
سفر دارز نبود:
عبور چلچله از حجم وقت كم مي كرد.
و در مصاحبه باد و شيرواني ها
اشاره ها به سر آغاز هوش بر ميگشت.
در آن دقيقه كه از ارتفاع تابستان
به "جاجرود" خروشان نگاه مي كردي ،
چه اتفاق افتاد
كه خواب سبز تار سارها درو كردند ؟
و فصل ؟ فصل درو بود.
و با نشستن يك سار روي شاخه يك سرو
كتاب فصل ورق خورد
و سطر اول اين بود:
حيات ، غفلت رنگين يك دقيقه "حوا" است.
نگاه مي كردي :
ميان گاو و چمن ذهن باد در جريان بود.
به يادگاري شاتوت روي پوست فصل
نگاه مي كردي ،
حضور سبز قبايي ميان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت كرد.
ببين ، هميشه خراشي است روي صورت احساس.
هميشه چيزي ، انگار هوشياري خواب ،
به نرمي قدم مرگ مي رسد از پشت
و روي شانه ما دست مي گذارد
و ما حرارت انگشت هاي روشن او را
بسان سم گوارايي
كنار حادثه سر مي كشيم.
"و نيز"، يادت هست،
و روي ترعه آرام ؟
در آن مجادله زنگدار آب و زمين
كه وقت از پس منشور ديده مي شد
تكان قايق ، ذهن ترا تكاني داد:
غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست .
هميشه با نفس تازه راه بايد رفت
و فوت بايد كرد
كه پاك پاك شود صورت طلايي مرگ.
كجاست سنگ رنوس ؟
من از مجاورت يك درخت مي آيم
كه روي پوست ان دست هاي ساده غربت اثر گذاشته بود :
"به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي."
شراب را بدهيد
شتاب بايد كرد:
من از سياحت در يك حماسه مي آيم
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم.
سفر مرا به باغ در چند سالگي ام برد
و ايستادم تا
دلم قرار بگيرد،
صداي پرپري آمد
و در كه باز شد
من از هجوم حقيقت به خاك افتادم.
و بار دگر ، در زير آسمان "مزامير"،
در آن سفر كه لب رودخانه "بابل"
به هوش آمدم،
نواي بربط خاموش بود
و خوب گوش كه دادم ، صداي گريه مي آمد
و چند بربط بي تاب
به شاخه هاي تر بيد تاب مي خوردند.
و در مسير سفر راهبان پاك مسيحي
به سمت پرده خاموش "ارمياي نبي"
اشاره مي كردند.
و من بلند بلند
"كتاب جامعه" مي خواندم.
و چند زارع لبناني
كه زير سدر كهن سالي
نشسته بودند
مركبات درختان خويش را در ذهن
شماره مي كردند.
كنار راه سفر كودكان كور عراقي
به خط "لوح حمورابي"
نگاه مي كردند.
و در مسير سفر روزنامه هاي جهان را
مرور مي كردم.
سفر پر از سيلان بود.
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سياه
و بوي روغن مي داد.
و روي خاك سفر شيشه هاي خالي مشروب ،
شيارهاي غريزه، و سايه هاي مجال
كنار هم بودند.
ميان راه سفر، از سراي مسلولين
صداي سرفه مي آمد.
زنان فاحشه در آسمان آبي شهر
شيار روشن "جت" ها را
نگاه مي كردند
و كودكان پي پرپرچه ها روان بودند،
سپورهاي خيابان سرود مي خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ هاي مهاجر نماز مي بردند.
و راه دور سفر ، از ميان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگي مي رفت،
به غربت تر يك جوي مي پيوست،
به برق ساكت يك فلس،
به آشنايي يك لحن،
به بيكراني يك رنگ.
سفر مرا به زمين هاي استوايي برد.
و زير سايه آن "بانيان" سبز تنومند
چه خوب يادم هست
عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد شد:
وسيع باش،و تنها، و سر به زير،و سخت.
من از مصاحبت آفتاب مي آيم،
كجاست سايه؟
ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است
و بوي چيدن از دست باد مي آيد
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
و به حال بيهوشي است.
در اين كشاكش رنگين، كسي چه مي داند
كه سنگ عزلت من در كدام نقطه فصل است.
هنوز جنگل ، ابعاد بي شمار خودش را
نمي شناسد.
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است.
هنوز انسان چيزي به آب مي گويد
و در ضمير چمن جوي يك مجادله جاري است
و در مدار درخت
طنين بال كبوتر، حضور مبهم رفتار آدمي زاد است.
صداي همهمه مي آيد.
و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم.
و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را
به من مي آموزند،
فقط به من.
و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم
وگوشواره عرفان نشان تبت را
براي گوش بي آذين دختران بنارس
كنار جاده "سرنات" شرح داده ام.
به دوش من بگذار اي سرود صبح "ودا" ها
تمام وزن طراوت را
كه من
دچار گرمي گفتارم.
و اي تمام درختان زينت خاك فلسطين
وفور سايه خود را به من خطاب كنيد،
به اين مسافر تنها،كه از سياحت اطراف "طور" مي آيد
و از حرارت "تكليم" در تب و تاب است.
ولي مكالمه ، يك روز ، محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شكوه شاه پركهاي انتشار حواس
سپيد خواهد كرد
براي اين غم موزون چه شعرها كه سرودند!
ولي هنوز كسي ايستاده زير درخت.
ولي هنوز سواري است پشت باره شهر
كه وزن خواب خوش فتح قادسيه
به دوش پلك تر اوست.
هنوز شيهه اسبان بي شكيب مغول ها
بلند مي شود از خلوت مزارع ينجه.
هنوز تاجز يزدي ، كنار "جاده ادويه"
به بوي امتعه هند مي رود از هوش.
و در كرانه "هامون"، هنوز مي شنوي :
- بدي تمام زمين را فرا گرفت.
- هزار سال گذشت،
- صداي آب تني كردني به گوش نيامد
و عكس پيكر دوشيزه اي در آب نيفتاد.
و نيمه راه سفر، روي ساحل "جمنا"
نشسته بودم
و عكس "تاج محل" را در آب
نگاه مي كردم:
دوام مرمري لحظه هاي اكسيري
و پيشرفتگي حجم زندگي در مرگ.
ببين، دو بال بزرگ
به سمت حاشيه روح آب در سفرند.
جرقه هاي عجيبي است در مجاورت دست.
بيا، و ظلمت ادراك را چراغان كن
كه يك اشاره بس است:
حيات ضربه آرامي است
به تخته سنگ "مگار"
و در مسير سفر مرغ هاي "باغ نشاط"
غبار تجربه را از نگاه من شستند،
به من سلامت يك سرو را نشان دادند.
و من عبادت احساس را،
و به پاس روشني حال،
كنار "تال" نشستم، و گرم زمزمه كردم.
عبور بايد كرد
و هم نورد افق هاي دور بايد شد
و گاه در رگ يك حرف خيمه بايد زد.
عبور بايد كرد
و گاه از سر يك شاخه توت بايد خورد.
من از كنار تغزل عبور مي كردم
و موسم بركت بود و زير پاي من ارقام شن لگد مي شد.
زني شنيد،
كنار پنجره آمد، نگاه كرد به فصل.
در ابتداي خودش بود
و دست بدوي او شبنم دقايق را
به نرمي از تن احساس مرگ برمي چيد.
من ايستادم.
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخير خوابها بودم
و ضربه هاي گياهي عجيب را به تن ذهن
شماره مي كردم:
خيال مي كرديم
بدون حاشيه هستيم.
خيال مي كرديم
بدون حاشيه هستيم.
خيال مي كرديم
ميان متن اساطيري تشنج ريباس
شناوريم
و چند ثانيه غفلت، حضور هستي ماست.
در ابتداي خطير گياه ها بوديم
كه چشم زن به من افتاد:
صداي پاي تو آمد، خيال كردم باد
عبور مي كند از روي پرده هاي قديمي.
صداي پاي ترا در حوالي اشيا
شنيده بودم.
- كجاست جشن خطوط؟
- نگاه كن به تموج ، به انتشار تن من.
- من از كدام طرف مي رسم به سطح بزرگ؟
- و امتداد مرا تا مساحت تر ليوان
پر از سوح عطش كن.
- كجا حيات به اندازه شكستن يك ظرف
دقيق خواهد شد
و راز رشد پنيرك را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد كرد؟
- و در تراكم زيباي دست ها، يك روز،
صداي چيدن يك خوشه را به گوش شنيديم.
- ودر كدام زمين بود
كه روي هيچ نشستيم
و در حرارت يك سيب دست و رو شستيم؟
- جرقه هاي محال از وجود بر مي خاست.
- كجا هراس تماشا لطيف خواهد شد
و نا پديدتر از راه يك پرنده به مرگ؟
- و در مكالمه جسم ها مسير سپيدار
چقدر روشن بود !
- كدام راه مرا مي برد به باغ فواصل؟
عبور بايد كرد .
صداي باد مي آيد، عبور بايد كرد.
و من مسافرم ، اي بادهاي همواره!
مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد.
مرا به كودكي شور آب ها برسانيد.
و كفش هاي مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.
و در تنفس تنهايي
دريچه هاي شعور مرا بهم بزنيد.
روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد.
حضور "هيچ" ملايم را
به من نشان بدهيد."
سهراب سپهری
به دخترم ترنم
نفسم را حبس می کنم
وجودت
روی قلبم
بالا
پایین می رود
نفس هایم که تمام شد
خودت را به قلبم بجسبان
زنده می شوم . . .
چندهايکو از عباس حسين نژاد
شکوفههای آلوچه
بر زمین
میریزند...
باران
شبانه
۲
به جا ماندهاند
تک و توک نارنجها
باران شبانه
بهاری
۳
فین فین میهمان
فین فین میزبان
سرمای ناگهان
بهاری
۴
روی کت سرمهای
دو گلبرگ شکوفه
میهمانی خواستگاری
۵
بر
انبوهی جنگل
پیداست
سپیدای شکوفه آلوهای وحشی
هفتاد نيل از دل من خون چكيده است
جام جم آنلاين: كتاب «پلكهاي قفل شده»، سروده آزاده بشارتي كه توسط نشر فصل پنجم منتشر شده است را چندبار خواندم و هر بار علامت سوالي مهم در ذهنم پررنگتر از قبل شد: نقص اين كتاب كجاست؟! چرا عليرغم اين كه شعرها خالي از تصوير نيست ـ و حتي شايد بتوان گفت پر از تصوير است ـ و زبان آنها هم ايراد قابل توجهي ندارد ـ و شايد حتي بتوان گفت براي شاعري چنين جوان فوقالعاده هم هست ـ و نيز عاطفهمندي كلي شعرها ـ كه حتي در اكثريت قريب به اتفاق موارد سر به جنون هم برميدارد ـ و ايرادات وزن و قافيه و... هم ندارد.
باز چيزي انگار اين ميان كم است؟ چرا خواندن شعرها سيرابت نميكند و حتي گاه ذهنت فرار ميكند از لاي واژهها و آنگاه كه به تمركز وا ميدارياش، اندكي بعد تن خسته پا پس ميكشد؟! حالا بعد از چند بار خواندن دقيق اين مجموعه، در حد توش و توان ذهن و سواد نگارنده، فكرمي كنم دليلي براي اين همه پيدا كردهام كه حاصل آن نوشتار پيشروست. اما پيش از آن بگذاريد از ويژگيهاي برجسته متن كه به اشاره از آنها سخن رفت، به تفصيل بيشتر و با مثال سخن بگوييم. شعر بشارتي بشدت تصويرمند است: از زخمهاي مردم اين شهر هرگز شب هيچ چيزي در دل خود حك نكرده تو يك مدار تازه تر از غم بكش تا تاريخ را جغرافيا كوچك نكرده... من از لباس تازه شب بيم دارم نگذار اين آلودگي دامن بگيرد تو لامپهاي كوچك ده را بيفروز كه ده نبايد در سياهيها بميرد از سوي ديگر شعر او نه تنها زبان روان و يكدستي دارد كه حتي به كشفهاي زباني هم دست ميزند و از خلال آن به انديشگي ناب دست مييازد: بي تو تنها فقط خودم هستم، بي تو تنهاتر از خودم هستم بي تو خالي تر از خودم هستم، مثل يك بچه سر راهي ! سين اول: سكوت. ميخندم ! سين دوم: صدا نميآيد سين سوم: سر بريده شده، رفتن زير تيغ جراحي از طرف ديگر در همين بيتها هم معلوم است كه عاطفه شعر غني است و در مثالي ميبينيم كه زبان را به جنون هم ميكشد: از كجاي سياه بنويسم؟ از كجاي جهان مثل لجن؟ توي اين چارگوش ويرانه چه بگويم از عاشقت بودن؟ شب كه باران به راه افتاد از چشمهاي گرسنه دلخور در جهاني كه فقر لبريز است چه بگويم؟ چگونه؟ از چه؟ چطور؟ با نداري و فقر هم بستر كودكي در زباله ميگردد بشر از عقدههاي تو در تو دارد از دور دست ميدردد توجه كنيم به واج آراييهاي متعدد كه موسيقي را پر تب و تاب ميكند و فعل برساخته نهايي كه در اين موسيقي خوش مينشيند. در فرم هم شعر بشارتي بيشتر چارپاره است و چند تايي غزل كه البته معمولا يا به چارپاره يا به مثنوي ختم ميشوند. چارپاره محمل خوبي براي زبان و درونمايه مورد علاقه شاعر است و سرگشتگيها و دردكشيدگيها را بخوبي در پارههاي خود به تصوير ميكشد. اما برسيم به مشكل! پس مشكل كجاست كه نفس اين شعرها را گرفته است؟ حقيقت اين است كه شعر بشارتي در سطرها و حتي بندها بسيار زيباست و حتي توان زمزمه شدن دارد. اما وقتي در يك تركيب به شكل شعر و درتركيب شعرها به شكل كتاب قرار ميگيرد تلالو نخستين خود را از دست ميدهد. چرا اين زيبايي اينقدر فرار است؟ به نظر نگارنده دليل اين همه، عدم توجه شاعر به مديريت ناخودآگاه تصاوير شعري و ايجاد انسجام لازم براي كليت شعر و نيز تكرارهايي است كه به كليت كتاب آسيب ميزند و علي رغم اين همه تلاطم، يكنواختي را در مجموعه پديد ميآورد. بگذاريد واضحتر و با مثال حرف بزنيم. شعر بشارتي تصوير دارد اما اين تصاوير تو در توست. شكل نگرفته رها ميشود تا تصوير بعدي ـ كه غالبا ارتباط چنداني با تصوير نخست ندارد ـ شكل بگيرد، در نتيجه تزاحم تصوير اتفاق ميافتد. مثل جايي كه با دهها لامپ در جهات مختلف و با رنگهاي گوناگون روشن است، اما آنقدر تزاحم نور وجود دارد كه عملا چيزي ديده نميشود. چارپاره كوتاه زير را بخوانيم: ديوار شد برابر صدها درخت چوب ديوانه شد... و دسته خود را تبر شكست باران كلاه دلقك ديوانه را گرفت تا كي سكوت كردن وهي دست روي دست؟ سطرها هيچ يك به خودي خود ايراد ندارند، اما ارتباطها گم هستند: دلقك اينجا چه ميكند؟... باران نقشش چيست در ميانه تبر و درخت؟... سكوت و دست روي دست چه ربطي به ديوانگي و شكستن دارد؟ در ادامه همين شعر ميخوانيم: تو خواستي پرنده شوي حق عشق را به سرزمين بيهدفت هديه...آه !نه ! تو خواستي ستيز كني با ستم ولي به يك حصار ساختگي تكيه...آه! نه ! چه شد كه از بند اول اينجا رسيديم؟ پرنده از كجا آمد؟ عشق اين وسط چه ميكند؟ درختها و تبر و دلقك كجا رفتند؟ جنگل پر است از نفس ميشهاي مست كه پشت كردهاند به پاييز و ميچرند هرگز كسي عشاير چشم تو را نديد كه ميگريستند تبسم بياورند؟ بند قشنگي است بيشك، ولي ربطش با تصوير بند قبل چيست؟ بله ميشود يك جوري به زحمت جنگل را وصل كرد به درختهاي بند اول، ولي اين بيشتر حاصل تمايلات ذهن منسجم خواننده است تا انسجام متن، چون عشاير و ميش و باقي الِمانهاي تصويري ربطي با درخت و جنگل برقرار نميكنند: به آسمان كه قسمتي از چشمهاي توست به بيقراري دل گنجشكها قسم كه رفتهاند سمت خدايي كه دور نيست دنبال سرنوشت تو با چشمه ميروم باز هم ارتباط بين سطرها گم است و هم رابطه با بند قبل. رابطه گنجشكها و آسمان با راوي و چشمه چيست؟ رابطه چشمه و گنجشك با عشاير و ميش چيست؟و... در تحليل همين چارپاره كوتاه همه آنچه ميشود راجع به كليت كتاب شاعر جوانمان گفت مستتر است. بشارتي ذهني بسيار فعال دارد، اما اين فعاليت منسجم نيست و اين از هم گسيختگي، ذهن مخاطب را با از اين شاخه به آن شاخه پريدن خسته ميكند. تكنيكهاي زيادي براي شكل دهي يك شعر پر تصوير وجود دارد. مثلا ميشود پلهاي تصويري و زباني بين تصاوير برقرار كرد تا ذهن با جاي گشتهاي مناسب از يك تصوير به سوي تصوير بعدي بچرخد. تكنيكي كه حتي در متنهاي اسكيزوفرنيك مورد استفاده است و خيلي كارهاي ديگر. اما عدم حضور اين روشها تنها به اعوجاج شعر و تصوير و ذهن مخاطب و در نتيجه خستگي ميانجامد. از سوي ديگر، در كليت كتاب يكنواختي خاصي در وزن و لحن وجود دارد. لحن عصباني و دلزده و پرخاشگر شاعر كه به زمان و زمين و كائنات و كليه موجودات ميتازد، به واسطه تكرار در كليت مجموعه كاركرد خود را از دست ميدهد و يكنواخت ميشود. چنان كه قريب به اتفاق شعرها در دوسه وزن مشخص سروده شدهاند و به دليل آن عدمانسجام پيش گفته، گاهي حتي ميشود دو سه تا چارپاره و حتي غزل را يكجا و با يك لحن و حس پشت سرهم خواند. مثلا نگاه كنيد به اين چارپاره كه نگارنده از 4 شعر نخست مجموعه كه شامل سه چارپاره و يك غزل مثنوي است مونتاژ كرده: ما صبح تا غروب پي هيچ ميدويم جنگل پر است از نفس ميشهاي مست من ميروم به دورترين نقطه جهان هفتاد نيل از دل من خون چكيده است و به همين ترتيب تا بينهايت تركيب تازه ميشود در كل كتاب شكل بگيرد، چون لحن و فضا و وزن بشدت به هم نزديك هستند و درست همين نزديكي و عدم تلون، ذهن را به سمت خستگي ميبرد. خلاصه اينكه شايد جواني و كم تجربگي شاعر سبب شده فوران شاعرانگي پر عاطفه او كه بايد نقطه قوت كارش باشد به نوعي اثر را دچار افول كند. اما شك نيست كه شاعري با اين توان با اندكي انسجام ذهني بيشتر و افزودن بر تجربههاي خود و نيز سعي در ايجاد لحنها و فضاهاي مختلف، دنياي رنگارنگ تر و قطعا زيباتري را رقم خواهد زد. سيامك بهرام پرور |
|
هوای دیگری دارم
در این زندان برای خود هوای دیگری دارم....جهان گو بی صفا شو"من صفای دیگری دارم....اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر"اما باز....درین خوف ورجا من دل به جای دیگری دارم
در این شهر پر از جنجال و غوغایی" از آن شادم....که با خیل غمش خلوتسرای دیگری دارم....پسندم مرغ حق را لیک با حق گویی عزلت....من اندر انزوای خود" نوای دیگری دارم
شنیدم ماجرای هر کسی" نازم به عشق خود....که شیرین تر ز هر کس ماجرای دیگری دارم....اگر روزم پریشان شد" فدای تاری از زلفش....که هر شب با خیالش خوابهای دیگری دارم
من این زندان به جرم مرد بودن می کشم" ای عشق....خطا نسلم اگر جز این"خطای دیگری دارم...اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است- ومن هر لحظه درخود تنگنای دیگری دارم
سزایم نیست این زندان وحرمتهای بعد ازآن....جهان گر عشق دریابد"جزای دیگری دارم....صباحی چند از صیف و شتاهم گر چه در بندم....ولی پاییز را در دل" عزای دیگری دارم
غمین باغ مرا باشد بهار راستین" پاییز....که با فصل" من سروصفای دیگری دارم....من این پاییز در زندان"به یاد باغ بستانها....سرود دیگر شعر غنای دیگری دارم
هزاران رابهاران در فغان آرد" مرا پاییز....که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم....چو گریدهایهای ابر خزان"شب"بر سرزندان....به کنج دخمه من هم هایهای دیگری دارم
عجایب شهر پر شوریست "این قصرقجر"من نیز....در این شهرعجایب"روستای دیگری دارم....دلم سوزد" سری چون در گریبان غمی بینم....برای هر دلی جوش جلای دیگری دارم
چو بینم موج خون وخشم دلها" می برم ازیاد....که در خون غرقه"خود خشم-آشنای دیگری دارم....به جان بیزار از این عقل زبونم"ای"جنون" گل کن....که سودا سر زنجیرهای دیگری دارم
بهایی نیست پیش من نه آن (مس) را نه این( به) را....که با نقد مزدشتم" بهایی دیگری دارم....خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد....ولیکن من برای خود "خدای دیگری دارم
ریا و رشوه نفریبد اهورای مرا" آری....خدای زیرک بی اعتنای دیگری دارم....بسی دیدم (ظلمنا) خوی مسکین ( ربنا) گویان.... من اما با اهورایم" دعای دیگری دارم
برد تا ساحل مقصودت" از این سهمگین غرقاب....که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم....زخاک تیره برخیزی" همه کارت شود چون زر....من از بهر وجودت کیمیای دیگری دارم
تملک شان انسان وز نجابت نیست" بینا شو....بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم....همه عالم به زیر خیمه ای" بر سفره ای" با هم....جز این هم بهر جان تو غذای دیگری دارم
محبت برترین آیین" رضا عقد است در پیوند....من این پیمان ز پیر پارسای دیگری دارم....بهین آزادگر (مزدشت)میوه ی مزدک و زردشت....که عالم را زپیغامش رهای دیگری دارم
شعور زنده این گوید "شعار زندگی این است....امید! اما برای شعر" رای دیگری دارم....مرا درسرهمان شورست و در خاطر همان غوغا....فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم
شعر . . .
آفتاب می تابد
خدا می خندد
ما توی آتش می سوزیم
خدا ناراحت می شود
دست ساخته های خودش
دارند توی آتش می سوزند
خدا گریه اش می گیرد
باد توی آتش می چرخد
ما فقط تنهامان بوی آتش می دهند.
منا پورشیخی - اهواز
مجادله زيبايي و بليت
جام جم آنلاين: علي شفيعي ، شاعر جوان مشهدي را نخستين بار با مجموعه «بگذار از پهلويم گلي برويد» (1387 ـ انتشارات سخن گستر مشهد) شناخته بوديم.
او اينك مجموعه دوم خود را با نام «زيبايي نگرانم ميكند» منتشر كرده است مجموعهاي كه نشر نوح نبي(ع) منتشرش كرده با طراحي جلد عباس كيارستمي، طراحي عنوان فرشيد مثقالي و مقدمه محمدعلي سپانلو. حقيقت اين است كه تفاوت ميان دو مجموعه نخست و دوم شفيعي چندان نيست. او همان مسيري را كه در «بگذار از پهلويم گلي برويد» انتخاب كرده بود، در مجموعه دوم نيز ادامه داده است، بدون پذيرش ريسك تجربههاي تازه و تغيير محسوسي در فرم و محتواي سرودههايش. در سرودههاي شفيعي، زبان يك عنصر فراموش شده است كه تنها در انتقال مفاهيم مورد نظر شاعر نقش بازي ميكند. شاعر نه از ظرفيتهاي پنهان و پيداي واژگان بهرهاي ميبرد، نه از ابهام و ايهام نشاني در شعر اوست و نه حتي به بازيهاي معمول زباني گوشه چشمي دارد. شعر او ادامه جريان سادهنويسي است كه اين سالها راه افتاده و مشتريپسند هم بوده است. اگرچه حتي سادهنويسان حرفهاي و بنام، اين روزها تا اين حد به ظرفيتها و ابزار زبان بيتفاوت نيستند. وقتي شعري تا اين حد از يكي از عناصر قوام دهنده خالي باشد، بناچار براي سرپا ماندن بايد از ديگر عناصر دوچندان بهرهمند باشد و شعر شفيعي براي روي پا ماندن از تواناييهاي حسي و عاطفي پررنگ شاعر بهرهمند است. در «زيبايي نگرانم ميكند» با شاعري روبهروييم كه در بهرهمندي از حسهاي بكر و به تصوير كشيدن لحظات شاعرانه هيچ حد و مرزي نميشناسد؛ او براي بيان حس و حال خود و تصوير كردن عاطفيترين لحظات زندگي شاعرانهاش از آشيانه پرندهها، معادن برفگير، لنگرگاههاي دور و نزديك و خلاصه همهجا و همهچيز بهره ميبرد تا مخاطبش را در حس خود شريك كند و در اين كار غالبا موفق هم است: حالم خراب است مثل مردي نابينا كه زنش را گم كرده است در ازدحام آن همه آدم يا نوازندهاي كه در اولين شب نقش را فراموش ميكند ميان آن همه آدم در نمونههاي اينگونه كه داراي حس و عاطفه سرشاري است و شاعر در آن يك لحظه شاعرانه موفق را براي مخاطبش تصوير كرده است، در مجموعه زياد هست و به همين يك نمونه اكتفا ميكنيم. اگرچه گاهي تكيه شاعر بر عاطفه و بيتوجهي به ساختار شعر و لزوم گرهخوردگي عناصر مختلف شعر باعث ميشود در پارهاي موارد، مصالحي كه شاعر براي آفرينش شعري مستحكم فراهم آورده است، بدون رسيدن به فرجام بايسته رها ميشود؛ براي مثال در يكي از شعرهاي مجموعه ميخوانيم: بعدازظهر به هيچ كشوري نخواهم رفت در خانه ميمانم كه از راه ابريشم هيچ بازرگاني بازنگشت نه عطري نه ابريشمي نه تو! برايم صدايت را بياور و رديف دندانهايت را وقتي كه نميفهمم به نظر ميرسد شاعر با نوعي سهلانگاري در استفاده از مجموعه كلماتي چون ابريشم و راه ابريشم ميتوانست با ايجاد يك ارتباط فراتر از آنچه در شعر آمده است شعر را داراي لايه دوم و ديگري كند و ارتقا بخشد. نكته مهم ديگري كه در آثار علي شفيعي قابل توجه است، محدوديت موضوع و موضع شاعر در برابر هستي و پيرامون اوست. تمام شعرهاي شاعر را ميتوان در اين شعر كوتاهش خلاصه كرد: خدا به تو زيبايي داد و به من بليت رفتن انتخاب اين كه شاعر از چه بگويد، شايد در موارد زيادي امري گزينشپذير نباشد، اما درگير شدن در كلان روايت «هجران» چنان در شعر شفيعي پررنگ است كه او تقريبا از پرداختن به هر موضوع ديگري بازميماند. مخاطب نيز شايد تا جايي همراه دلتنگيها و درددلهاي هجراني شاعر پيش آيد و از جايي به بعد شايد توان ادامه اين همراهي را در خود نبيند. به ياد داشته باشيم كه همه ساختار شعري شفيعي اصولا براساس روايت همين اندوه و تلخكامي بنا شده؛ تصاوير تاثيرگذاري كه او از مردي تنها و ترك شده در سراسر كتاب به مخاطب ميدهد و زباني كه با تلخي و سردي، در مضاعف شدن اين حس، نقش مهمي را بازي ميكند، ممكن است پس از مدتي مخاطب را دلزده كند. نكته ديگر درباره اين كتاب عدم تناسب ميان مجموعهاي است كه آن را شكل داده است. اين كه برخي چهرههاي برجسته نظير كيارستمي، مثقالي و سپانلو، از اعتبار نام خود براي اين كتاب مايه گذاشتهاند نكته مهم و قابل توجهي است، اما به نظر ميرسد عدم تناسب ميان وزن نام و اعتبار مجموعه سازنده يك كتاب بخصوص زماني كه كفه سبكتر به سمت صاحب اثر باشد، در بلندمدت تاثير چندان مثبتي بر ماندگاري يك اثر ندارد. آرش شفاعي |
آئین مستان
من ار. زان که گردم به مستی هلاک
به آیین مستان بریدم به خاک
به آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستم نهید
به تابوتی از چوب تاکم کنید
به راه خرابات خاکم کنید
مریزید بر گور من جز شراب
میارید در ماتمم جز رباب
مبادا عزیزان که در مرگ من
بنالد به جز مطرب و چنگ زن
تو خود حافظا سر ز مستی متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب
به انجماد تو
به انجماد تو
تکیه بر دستهایت
چه عمقی دارد
که در انتهای یک خیابان خیس
شبیه کسی راه بروی
تار بزنی
و این تندیس مقوائی را
شکل تو
درست شکل تو درست کرده باشند
شوخی نکن
به تناسب اندامت راه رفته قدم بردار
من تمام حالاتم را با نقاشی های تو کشیده اند
تو
سرباز سر هر مهره می شوی
آنقدر بوسه بوسه بوسه می زنم
ابروانت را لمس می کنم
مات می شوی
مات...
شعر از خانم لرکی
پيشخوان شعر جوان
بيشترين دغدغه نيكزاد در اين مجموعه غزل است و زبان شعر او هم بشدت نوگراست و تجربههاي اين شاعر جوان در ورود به فضاهاي نامتعارف و اوزان مهجور قابل تامل است.
با هم بخشي از شعرهاي اين كتاب را ميخوانيم:
... و دل تنگيام را هم از من بگيرد
و دل تنگيام را هم از من بگيرد
كه رويا سرم را به دامن بگيرد
غريبند دستان سردم، كسي نيست
كه تنهاييام را به گردن بگيرد
تو با نام كوچك صدايم بزن تا
ضميري به خود حسّ بودن بگيرد
تو را بلبلان ميسرايند بگذار
زبانِ كلاغانِ الكن بگيرد
عيار ِ مرا ميتواني بسنج
اگر آتش ِ من در آهن بگيرد
خيالِ تو حرزِ دلم بود و نگذاشت
كه افسونِ اين شهر در من بگيرد
بهانه
بهانهگير شدم، جز تو را نميخواهم
رها نميكني از گريههاي بيگاهم؟
اگرچه پا بگُذارم به روي جدولها
كنار كاجِ بلندت هنوز كوتاهم
چه روزها كه دويدي به سر، چنان خورشيد
كنارِ تخت، چه شبها كه ميشدي ماهم
نگو گلايه نداري ز بي وفايي ِ من
كه از كنايه لبخندهايت آگاهم
شبيه كودكيام بود، خواب ميديدم
كه دورِ سفره نشستيم، باز باهم
مه يا بخار؟...هالهاي از ابهام
مه يا بخار؟...هالهاي از ابهام
اين حوله است يا خزه بر دوشت؟
از ماسه نيست اين بدنِ بيشكل
جسمِ من است خالي از آغوشت
دستي بكش به آينه حمام
تصويرِ توست پشتِ سرت دريا
پاهات توي ماسه فرو رفتند
كمكم نسيم ميبرد از هوشت
بر صخره ايستادهاي و امواج
سر ميكشند و چنگ مياندازند
تا باز پنجههاي كدامين موج
اين حوله را جدا كند از دوشت
از پشت ميكشند تو را بالا
موهات، صد پرنده سرگردان
با سينهات در آب مياندازد
تشويشِ آن دو ماهي مدهوشت
حالا منم نشسته در اين حمام
از دوش ماسه است كه ميبارد
در هر صدف صداي تو پيچيدهست
ساحل نكردهاست فراموشت
ناخن به شيشه ميكشم و آنسو
موهاي توست روي كف امواج
آندور حولهاي ست رها در باد
نزديكتر جنازه خاموشت
پنجرههاي بياتاق
كتاب پنجرههاي بياتاق عنوان يكي ديگر از كتابهاي دفتر شعر جوان است كه در آن 52 قطعه از سرودههاي مهدي مظاهري در قالب غزل و سپيد را ميخوانيم. مظاهري پيش از اين در بخش جوان جشنواره شعر فجر مورد تقدير قرار گرفته بود. او را بيشتر با غزلهايش ميشناسيم كه حال و هوايي نئوكلاسيك دارند و براي مخاطب جدي شعر جوان آثار او تا حدود زيادي يادآور غزلهاي فاضل نظري است تا آنجا كه نميتوان تاثيرپذيري مظاهري از نظري را انكار كرد، اما در اين مجموعه چند شعر سپيد را هم مهدي مظاهري منتشر كرده است تا نشان بدهد در حوزه شعر مدرن هم توانايي دارد. در ادامه، شعري از اين مجموعه را با هم ميخوانيم:
نوبت
پرزدن از دام ابريشم به من هم ميرسد
شادمانيهاي بعد از غم به من هم ميرسد
برگها از شاخه ميافتند و تنها ميشوند
از جدايي، گرچه ميترسم ، به من هم ميرسد
هر كجا هستم من از ياد تو غافل نيستم
در خيابان شاخه مريم به من هم ميرسد
گندم گيسوي تو از باغ مينو بهتر است
از گناه حضرت آدم به من هم ميرسد
گر چه از من هيچ كس غير از وفاداري نديد
بيوفاييهاي اين عالم به من هم ميرسد
دلتنگ
اينكه دلتنگ توام اقرار ميخواهد مگر؟
اينكه از من دلخوري انكار ميخواهد مگر؟
وقت دل كندن به فكر باز پيوستن مباش
دل بريدن وعده ديدار ميخواهد مگر؟
عقل اگر غيرت كند يك بار عاشق ميشويم
اشتباه ناگهان تكرار ميخواهد مگر؟
من چرا رسوا شوم يك شهر مشتاق تواند
لشكر عشاق پرچمدار ميخواهد مگر؟
با زبان بيزباني بارها گفتي: برو!
من كه دارم ميروم! اصرار ميخواهد مگر؟
روح سرگردان من هر جا بخواهد ميرود
خانه ديوانگان ديوار ميخواهد مگر؟
خانه ام ابري است
خانه ام ابري است يكسره روي زمين ابري است با آن از فراز گردنه ,خرد وخراب ومست باد مي پيچد يكسره دنيا خراب از اوست وحواس من آي ني زن ,كه تو را آواي ني برده است دور از ره,كجايي؟ خانه ام ابري است اما ابر بارانش گرفته است در خيال روزهاي روشنم كز دست رفتندم من رو به آفتابم مي برم در ساحت ذريا نظاره و همه دنيا خراب وخرد از باد است و به ره ,ني زن كه دايم مي نوازد ني ,در اين دنياي ابر اندود راه خود را دارد اندر پيش | |
|
افسانه مردم
دیدم او را آه بعد از بیست سال
گفتم این خود اوست؟ یا نه دیگریست
چیزکی از او در او بود و نبود
گفتم این زن اوست؟ یعنی آن پری ست؟
هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم کردیم و حیران تر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف باد خزان پرپر شدیم
از فروشنده کتابی را خرید
بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد
خواست تا بیرون رود بی اعتنا
دست من در را برایش باز کرد
عمر من بود او که از پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعری تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او؟
حمید مصدق
درباره مجموعه پرندگان پراكندهاند انسانها
غزل به لهجه دريا
جام جم آنلاين: نوشتن از فرهنگ و مفاهيم حوزه فرهنگ، ازجمله عرصه ادبيات و هنر و خاصه شعر، بدون توجه به مفهوم محيط و بدون در نظر گرفتن نگرههاي بومي، ما را به نتيجه قابل قبول نميرساند يا دستكم تصويري كامل و جامع به ما ارائه نميكند.
در تعريف فرهنگ نيز به اين مساله توجه خاصي شده است. اصولا نميتوان براي فرهنگ مانند ساير مقولههاي كلان و مفاهيم ازلي، ابدي و كلي نميتوان به يك تعريف جامع رسيد، اما براي اين مفهوم تعاريف متعددي اعلام شده كه در بسياري از آنها، به نقش مهم محيط اشاره شده است. به عنوان مثال، بيدني در 1947 در تعريف فرهنگ از نقش محيط طبيعي سخن ميگويد: «فرهنگ بشري را در كل ميتوان فرآيندي پويا و حاصل خودپروري طبيعت بشري و همچنين محيط طبيعي دانست و شامل توسعه امكانات برگزيده از طبيعت براي رسيدن به هدفهاي فردي و اجتماعي زندگي است». كلاكن در 1951، فرهنگ را جنبههايي از محيط كلي بشري ميداند، چه پايدار و چه ناپايدار كه به دست بشر آفريده شده است. به اين اعتبار اگر بخواهيم در سرزمين شعر شاعري تفرج كنيم، ناگزيريم از توجه به محيطي كه شاعر در آن رشد كرده، چراكه اين محيط ميتواند در پروسه سرايش، موثر باشد. بوميگرايي شاعران جنوب، ازجمله ساكنان شهر شعرند كه محيط زندگي بوميشان و جغرافياي زيست و رشد و ديار دليران تنگستان، به خوبي در آثارشان نمود دارد. ازجمله اين شاعران محمدحسين انصارينژاد است كه «فصل پنجم» مجموعهاي از شعرهاي او را با عنوان «پرندگان پراكندهاند انسانها» را به تازگي روانه بازار كتاب كرده است. شعرهايي كه رنگ زيستگاه شاعر در آشكار و نهان آنان به چشم ميخورد. شاعر حدودا سي ساله اين مجموعه، اهل جنوب است و با دريا رشد كرده و با بوي شرجي بزرگ شده است. عناصر بومي جنوب، عليالخصوص دريا و شرجي در شعرهاي بسياري از شاعران جنوب به چشم ميخورد. مضامين گرم و برانگيزانندهاي كه در شعر شاعران خونگرم و غيور جنوبي بهچشم ميخورد. انصارينژاد نيز چنين تجربههايي دارد. سلام ميكنم امواج را و مينگرم به ياد چشم تو آشوب ماه و دريا را كمي به لهجه آن روزها بخوان دريا هواي ساحلي و فرصت تماشا را (پرندگان پراكنده.../ ص 27) ساخت فضاي مذهبي و ارزشي با اين همه نفس تصوير كردن محيط بومي، به خودي خود اتفاقي تازه نيست. اگر از اجراهاي مختلف يك مضمون واحد و تفاوت قدرتمندي و قوتها بگذريم، بايد در اين ميان به دنبال يك اتفاق قابل تامل باشيم. اتفاقي از آن نوع كه مثلا اگر به همين شعرهاي بومي و محلي (در فضاي شعر و نه زبان) بنگريم، متوجه ميشويم در برخي آثار، شاعر در پي آن است كه از اين عناصر بومي در ساخت فضاي مذهبي، آييني و ارزشي و انقلابي بهره بگيرد. شعرهاي آييني و متعهد و انقلابي، بخش عمدهاي از آثار انصارينژاد را شامل ميشود، اما نكته اين كه در صورت توجه جدي ميتواند فصل مميز و نقطه تمايز كار او از ساير فعالان اين حوزه شود، همان گونه كه در فضاهاي موجود نيز همين مقدار بهرهمندي، فضايي متفاوت را پديد آورده است. مثلا به اين شعر دقت كنيد كه تصويري است در ساخت فضايي از درددلهاي حضرت مولا علي(ع) با چاه. ـ هر روز در قابي از اشك، با شروههاي غريبي چشمان درياييات را بر ابرها ميسپاري (پرندگان پراكنده.../ ص 14) يا: ـ ميرسد آسمان در آغوشش، ميكند اقتدا به او دريا با نگاهي به جشن ماهيها، قد كشيده است با وضو دريا رو به فانوسهاي دريايي، باز ساحلنشين شبگردي است شانههاي شقايق زخمي، چشمهايش خودت بگو، دريا! (پرندگان پراكنده.../ ص 66) يكي از نكات قابل تامل در اين شعرها، رويكرد شاعر به برخي مفاهيم به تبع تحصيلات حوزوي است. اين روند را پيش از اين زكريا اخلاقي در پيش گرفته و با بهرهمندي از لطافت نگاه خيالبرانگيزش از برخي ظرفيتهاي اين مفاهيم به كارش وسعت و غناي بيشتري داده است. ـ تفسير يوسف از نفس ماه ميچكد در آيه آيه دست تكان ميدهد خدا تا خلسههاي سبز گل سرخ پر زديم باران گرفت بر ملكوتي كه ما دو تا... (پرندگان پراكنده.../ ص 70) ـ صدا پژواك تسبيح شقايقهاي تجريدي است كه گسترده است اينجا، جانماز اطلسيها را و در موج غزلهايش خدا را ميتوان حس كرد به ادراك تبسمهاي گل تا ميبرد ما را (پرندگان پراكنده.../ ص 79) با اين همه گاهي اوقات شاعر از لبه ديگر بام ميافتد و آنقدر اين مفاهيم بر شعر غلبه دارد كه ذهن نميتواند آن را در ساختار طبيعي شكل گرفتن شعر به راحتي بپذيرد. ـ ميتراود به لبت آيه تحريم شراب كه پراكنده شده حلقه عياشيها با اين همه، آنچه در جريان شعري شاعران آشنا به علوم حوزوي، بيشتر به چشم ميخورد، حركت به سمت آفرينش نوعي فضاي عرفاني يا لااقل بهرهمندي از ظرفيتهاي عرفاني در شعر است. كاري كه انصارينژاد نيز به عنوان يكي از شاعران اين جرگه به آن دست يازيده است. دايره وسيع زماني ازجمله نكات جالب ديگر اين مجموعه، گستره وسيع زماني، آن هم از منظر سرايش است. در نخستين صفحات، تاريخ زير شعرها آبانماه 1373 ذكر شده و اين روند تا آخرين تاريخ يعني 8 ارديبهشت ماه 1388، يك گستره زماني 15ساله را شامل ميشود. اين مدت زمان نسبتا طولاني، انواع و اقسام تجربههاي شاعر را در خويش جاي داده و در همين مجموعه كوتاه و نسبتا كمحجم آن هم با توجه به اين محدوده زماني، شما ميتوانيد نمونههاي تقريبا متنوع و گوناگون از حيث تجربه و رويكرد را مشاهده نماييد. اين روند در سالهاي نخستين هنوز با تجربههاي شعر انقلاب از نوع دهه 60 قرابت دارد. به اين نمونهها بنگريد: ـ در جنون باد و رقص خون و برق دشنهها مردي از توفان ميان سينه سنگر ميگرفت (پرندگان پراكنده.../ ص13) ـ خاكستري از نعش گل سرخ نمانده است با باغچه شبزده يكريز بسوزيد (پرندگان پراكنده.../ ص16) تركيبهايي همچون «جنون باد»، «رقص خون»، «برق دشنهها»، «نعش گل سرخ»، «باغچه شبزده» و حتي تعبيرهايي همچون «مردي از توفان» و «ميانه سينه سنگرگرفتن» از جنس تركيبسازيهاي آشناي دهه 60 و نهضت تركيبسازي است كه سردمداران اصلي شعر دهه 60 و در راس همه، زندهياد مرحوم «نصرالله مرداني» در آن يد طولايي داشته است، حتي تركيب «رقص خون» يادآور غزل معروف «رقص واژگون» اوست. بحث روايت و نوعي تلاش براي ارائه آثار روايي و ساخت روايت هم در آثار انصاري نژاد و غزلهاي اخيرش ديده ميشود. ـ كجاي وسعتي از آفتابگردانها نشستهاي به تماشاي ما پريشانها يا ـ محو در گستره آبي نقاشيها غزلي چيدهام از زمزمه كاشيها اين دو غزل، نمونههايي از رويكرد شاعر به غزلهاي ساده و لطيف و معنامحور سالهاي اخير است. با اين همه انصارينژاد فقط به اين تجربه از سالهاي اخير محدود نمانده است و مثلا شكلهاي مدرنتر غزل امروز را نيز با زبان و بيان و ذهنيت خويش تجربه كرده است. ـ شبيه كودكياش گاه گاه ميگريد چقدر زل زده در چشم ماه ميگريد غروب، مدرسه تعطيل شد، كجاست گلم! دو چشم مضطربش بين راه ميگريد (پرندگان پراكنده.../ اين حجم از تجربهگرايي امري شايسته تقدير است و ميتوان اميدوار بود شاعري اينچنين پرتلاش، كمتر به دام تنبلي در سرايش برسد. انشاءالله. محمدحسين انصارينژاد، در «پرندگان پراكندهاند انسانها» سعي كرده سيماي يك شاعر تجربهگرا را به مخاطب نشان دهد و اميدواريم در اين عرصه موفق باشد. هاشم كروني |
|
یک شعر از شفیعی کدکنی . . .
تا کجا می بَرد این نقشِ به دیوار مرا؟
- تا بدانجا که فرو می ماند
چشم از دیدن و
لب نیز ز گفتار مرا
لاجوردِ افق صبحِ نشابور و هَری ست
که درین کاشی کوچک متراکم شده است
می بَرد جانب فرغانه و فرخار مرا.
گَردِ خاکسترِ حلاج و دعای مانی،
شعلۀ آتشِ کَرکوی و سرودِ زرتشت
پوریای ولی، آن شاعر رزم و خوارزم
می نمایند درین آینه رخسار مرا
این چه حُزنی ست که در همهمۀ کاشی هاست؟
جامه سوکِ سیاووش به تن پوشیده ست
این طنینی که سُرایند خموشی ها
از عمق فراموشی ها
و به گوش آید، ازین گونه، به تکرار مرا.
تا کجا می بَرد این نقشِ به دیوار مرا؟
- تا درودی به « سمرقند چو قند »
و به رودِ سخن رودکی آن دم که سرود:
« کس فرستاد به سرّ اندر عیار مرا. »
شاخ نیلوفرِ مَرو است گََهِ زادن مهر
کز دل شطِّ روان شن ها
می کند جلوه، ازین گونه، به دیدار مرا.
سبزی سروِ قد افراشته کاشمرست
کز نهان سوی قرون
می شود در نظر این لحظه پدیدار مرا.
چشم آن « آهوی سرگشته کوهی » ست هنوز
که نگه می کند از آن سوی اعصار مرا
بوتۀ گندم روییده بر آن بام سفال
بادآوردۀ آن خرمنِ آتش زده است
که به یاد آورَد از فتنۀ تاتار مرا.
نقش اسلیمیِ آن طاق نماهای بلند
واجُرِ صیقلیِ سر درِ ایوانِ بزرگ
می شود بر سر، چون صاعقه، آوار مرا.
وان کتیبه
که بر آن
نامِ کس از سلسله ای
نیست پیدا و
خبر می دهد
از سلسله کار مرا.
کیمیا کاری و دستانِ کدامین دستان
گسترانیده شکوهی به موازات اَبد
روی آن پنجره با زینتِ عریانی هاش
که گذر می دهد از روزنِ اسرار مرا.
عجبا کز گذر کاشیِ این مَزگِتِ پیر
هوس « کوی مغان است دگر بار مرا »
گرچه بس ناژوی واژونه
در آن حاشیه اش
می نماید به نظر،
پیکر مزدک و آن باغِ نگون سار مرا.
در فضایی که مکان گم شده از وسعتِ آن
می روم سوی قرونی که زمان برده ز یاد
گویی از شهپرِ جبریل در آویخته ام
یا که سیمرغ گرفته ست به منقار مرا.
تا کجا می بَرد این نقشِ به دیوار مرا؟
- تا بدانجا که فرو می مانَد،
چشم از دیدن و لب نیز ز گفتار مرا.
كار گه كوزه گري عطار
به گزارش جام جم آنلاين به نقل از روابط عمومي و امورمخاطبان شبکه جهاني صداي آشنا،ويژه برنامه "زمزمه خوشدلي"، قصد دارد خيام نيشابوري را به مخاطبان معرفي کرده و دلايل محبوبيت وي و اهميت اشعارش را از نظر مردمان جهان بررسي کند. اين برنامه مروري بر رباعيات اين شاعر ايراني خواهد داشت.
رکسانا حميدي سردبير و کارشناس مجري، بهزاد بهادر تهيه کننده، بهنام تشکر گوينده، و دکتر محمد ترابي کارشناس اين برنامه اند.
"زمزمه خوشدلي" سه شنبه بيست و هشتم ارديبهشت ساعت 09:30 به وقت تهران برابر با ساعت 05:00 به وقت گرينويچ از کانال آسيا و اقيانوسيه شبکه جهاني صداي آشنا پخش مي شود.
ويژه برنامه "کارگه کوزه گران" قصد دارد به بازتاب انديشه هاي خيام نيشابوري در مغرب زمين بپردازد. تهدادي از رباعيات خيام در اين ويژه برنامه خوانده خواهد شد.
آرزو کبير سردبير، و طاهره توفيقي تهيه کننده اين ويژه برنامه هستند.
"کارگه کوزه گران" کاري از گروه هنر و ادبيات، سه شنبه بيست و هشتم ارديبهشت ساعت 11:00 به وقت تهران برابر با ساعت 06:30 به وقت گرينويچ، از کانال اروپاي شبکه جهاني صداي آشنا پخش خواهد شد.
نشاني وب سايت شبکه جهاني صداي آشنا www.sedayeashna.ir
شماره تماس روابط عمومي 22164131 ، 22652327
متاسفانه سعدي شاعر است!
حرفهايي به انگيزه روز بزرگداشت شيخ شيراز
جام جم آنلاين: فرض كنيد جواني هستيد كه به سرتان افتاده بايد شاعر شويد و دائم در ديوانهاي شاعران سابق و لاحق ميچرخيد اما به اسم ديوان سعدي شيرازي كه ميرسيد، يك حس ناخودآگاه ميگويد نه سراغ اين يكي نرو ؛ سالها بعد اگر كسي از شما پرسيد براي اين كه شاعر شوم، چه كتابي را بخوانم، بيهيچ فكر كردني بلافاصله ميگوييد غزلهاي سعدي را بخوان.
اين جوانك من بودم كه فكر ميكردم يك روز شاعر ميشوم و در اين نوشته ميخواهم داستان اين دگرگوني فكري را برايتان بگويم و چه مناسبتي بهتر از روز بزرگداشت سعدي آن هم درست در روز اول ارديبهشت ماه جلالي؟ اين كه من سعدي گريز بودم، تقصير 2 نفر آدم بود، روزي گريبانشان را ميگيرم و ميگويم شما بوديد كه سالها مرا از لذت خواندن بهترين شعرهاي فارسي محروم كرديد و اگر نبود معجزه عشق، معلوم نبود همچنان در مجموعههاي شعر لاغر و بي خون شاعران معاصر بايد به دنبال چه چيز عمرم را هدر ميدادم؟ آن سالها استاد استادان شعر معاصر كه حكايت تاختنش بر فردوسي نيز مشهور است، هنوز در اين دنياي فاني حضور داشت و ماي جوان بي قدر و قيمت كه ميخواستيم سري توي سرها دربياوريم، خط به خط اظهار فضلهاي استاد را حفظ ميكرديم و البته چون اين ايشان سعدي را شاعر نميدانستند و حكم بر ناظم بودنشان داده بودند، شكي نداشتيم كه سعدي شاعر نبوده است و به حكم تبليغات سعد بن زنگي و سليقه فسيل استادان دانشگاه، سري توي سرها در آورده است. از طرف ديگر، نويسنده خوش ذوق كتابهاي درسي آن سالهاي ما زحمت كشيده بودند و كتابهاي ما را پر كرده بودند از شعرهاي سعدي منتها سعدياي كه ما توي كتابهاي درسيمان ميخوانديم معلم خشك اخلاق بود كه همهاش از ابن عبدالعزيز حكايت ميكرد كه بودش نگيني در انگشتري يا روباهي كه دست و پا نداشت و روزياش ميرسيد. خوب ما هم كلاه نقدمان را قاضي ميكرديم و ميديديم انصافاً تو كز محنت ديگران بيغمي / نشايد كه نامت نهند آدمي نظم خوبي است منتها شعر نيست. شعر يك چيزي است كه دلت را بلرزاند، حالتت را دگرگون كند و وقتي ماندهاي چه بگويي و چگونه بگويي به جاي تو حرف ميزند و براي ما در آن سن و سال فقط حافظ مانده بود كه نه معلم اخلاق بود، نه نصيحت كننده، نه حكايت نويس بلكه ميگفت: زين آتش نهفته كه در سينه من است/ خورشيد شعلهاي است كه در آسمان گرفت و اين البته شعر بود، حسابي هم بود. اينها گذشت و گذشت تا بالاخره ما هم به حال و حالتهاي چنان كه افتد و داني دچار شديم. بايد براساس اين حالت دنبال شعرهاي سوزناك ميگشتيم و آوازهاي در مايه شور گوش ميكرديم و بالاخره باباطاهر تا يك جاهايي جواب ميدهد تا اين كه ديديم اي دل غافل يك روز شجريان دارد يك نالهاي ميكند كه درست راسته كار ما بود: هزار جهد بكردم كـه سرّ عشق بپوشم درست است كه تخلص داد ميزد همان ناظم پيش گفته اين ابيات را مرتكب شده است ولي چه ميكرد اين شعر با ما! متاسفانه بايد ميپذيرفتم كه استاد اشتباه كردهاند و سعدي هم شاعر بوده است و خودش نميدانسته است. هرچه شعر را بالا پايين ميكردم كه با نگاه موشكاف صنعت كشف كنم استعارات و تشبيهات و صنايع لفظي و معنوي اين بيتها را در بياورم، ميديدم چيز چنداني گيرم نميآيد و شاعر به اندازه نصف نصف يكي از استادان شاعر معاصر نه بازي زباني به خرج داده است نه خيالپردازيهاي عجيب و غريب و نه هيچ هنرمندي شگفت آور ديگري ولي شعر، همان است كه من دنبالش بودم و احتمالاً شما هم دنبالش هستيد . اين است كه مجبور شدم بروم و غزليات سعدي را بخرم و وقتي ازآن روز تا همين الان اين كتاب شده است كتاب بالينيام دائم بگويم كه چرا بزرگي مثل آن استاد بر اين مجموعه شگفت از احساس و شاعرانگي چشم بسته است و چرا اين وجه درخشان و هنرمندانه سعدي در كتابهاي درسي ما خالي است. بايد پذيرفت كه متاسفانه با وجود همه اقدامات چشمگير آموزش و پرورش معدودي از دانشآموزان ما ممكن است عاشق شوند (كه گويا ميشوند) و بهتر است براي رفاه حال اين گروه از عزيزان نسل سومي فكري به حال معرفي آثار سعدي در كتابهاي درسي هم بشود چون همانگونه كه گفتم باباطاهر تا يك جاهايي جواب ميدهد! غزل سعدي، شاهكار سادگي در كنار حس و عاطفه و تلفيق آن با زباني پيراسته، فني و در عين حال بيتكلف است. براي هر كسي كه ميخواهد راز شعر را بفهمد، خواندن غزل سعدي يك نياز دائم است. غزل سعدي به ما ياد ميدهد كه نبوغ شعري فراتر از همه صنعتگريها و آموزههاي كلاسيك و مدرن و پست مدرن است، راز شعر در اين است كه صدها سال بعد، جواني در گوشه غربت با سادگي كلماتت گريه كند و بنالد كه: غم زمانه خورم يا فراق يار كشم/ به طاقتي كه ندارم كدام بار كشم؟ آرش شفاعي |
|
گفتگو با دكتر رضا اشرفزاده ، محقق و عطار پژوه
پرواز عشق با سيمرغ عطار
جام جم آنلاين: امروز را در تقويمها به نام فريدالدين عطار نيشابوري ثبت كردهاند؛ شاعر و عارفي كه هيچ اجماع نظري درباره زندگي، تاريخ تولد و وفاتش ميان استادان زبان فارسي، محققان و پژوهشگران وجود ندارد و به جاي آن روايتهاي بسياري از او و آثارش در حافظه مردم باقي مانده و هنوز كه هنوز است زمزمه هفت شهر عشقش بر سر هر كوچه و بازاري جاري است.
عطار را شاعر و عارف ميشناسند و از همين رو گفتن و نوشتن درباره او كار بسيار دشواري است بويژه كه آثار عطار به پيچيدگي و ابهام شهرت دارد. 25 فروردين، روز بزرگداشت عطار بهانهاي بود تا پاي صحبتهاي دكتر رضا اشرفزاده بنشينيم كه يكي از بزرگترين عطارپژوهان كشورمان است و حدود 25 سال از عمرش را صرف مطالعه و معرفي آثار اين چهره برجسته تاريخ فرهنگ و ادب ايران كرده و در اين زمينه خود آثار متعددي آفريده است. اشرفزاده اگرچه اهل كرمان است، اما سالهاست در خراسان بزرگ كه زادگاه عطار نيشابوري است زندگي و تدريس ميكند و امروز هم معاون آموزشي دانشگاه آزاد اسلامي خراسان است. او آثار عطار نيشابوري را در حوزه هاي مختلف مورد تحقيق و بررسي قرار داده است كه از آن ميان مي توان به كتاب ارزشمند آيات و احاديث قرآني و ديني در آثار عطار اشاره كرد و همچنين اشرف زاده يكي از سخنرانان ويژه بزرگداشت عطار در سال هاي گذشته بوده است. دكتر اشرف زاده، عطار را به عنوان شخصيتي معرفي مي كند كه تحولي در عرفان اسلامي ايجادكرد و پس از سنايي زمينه ساز خلق آثار درخشان عرفاني در آثار مولوي هم شد. گفتگو با دكتر اشرفزاده بيشتر به تفاوت نگاه و عرفان عطار با ديگر بزرگان شعر فارسي و همچنين به مهمترين ويژگيهاي مضموني آثارش ميپردازد و دكتر اشرفزاده هم سعي كرده همانند خود عطار با بيان و زباني تمثيلي پاسخگوي پرسشهاي ما باشد. عطار نيشابوري را مردم ايران به عنوان شخصيتي چند وجهي ميشناسند. عدهاي او را شاعر، برخي عارف و تعدادي هم به اعتبار آثار منثوري كه دارد او را نويسندهاي بزرگ معرفي ميكنند. از نگاه شما كدام وجه شخصيتي عطار يعني نويسندگي، شاعري و عارفي پررنگتر است و ميتوان اين صفت را به عنوان اصليترين وجه شخصيتي او دانست؟ من معتقدم عطار نيشابوري يكي از عارفانِ شاعرِ بزرگ ايران است كه تحولي در عرفان اسلامي ايجاد كرده است، يعني مجموعهاي از اين صفتها شخصيت عطار را اينچنين بزرگ و ارجمند ساخته است. خب اين تحولي كه اشاره كرديد به چه مفهوم است و در آثار عطار چگونه نمود پيدا كرده است؟ عطار در زمينه عرفان خودش يك صاحب نظر كامل است و مقلد ديگر عرفا يا ادبا نيست و به عبارتي خودش مبتكر است و همين جا بايد عنوان كنم كه نخستين منظومه رمزي عرفاني ايران و زبان فارسي را او سروده است. يعني منطقالطير... ؟ بله دقيقا. منطقالطير نخستين منظومه رمزي عرفاني ايران و زبان فارسي است و پيش از آن هم به اين صورت كسي منظومه رمزي عرفاني نسروده بود، البته عطار تنها در منطقالطير متوقف نميشود و به دنبال آن مصيبتنامه را ميآفريند. از سوي ديگر، مطالب و محتوا و مضاميني هم كه در عرفان اسلامي ذكر ميكند بسيار جديد هستند و به تعبيري ضمن اين كه خودش عارف بسيار برجستهاي است يك نظريهپرداز عرفان هم به حساب ميآيد. در اين زمينه ميتوانيد مثالي هم بزنيد؟ ببينيد مثلا مطلبي در ميان عرفاست كه فرق انسان و فرشتگان چيست؟ بسياري از عرفا معتقدند انسان قبول امانت عشق كرده و اين امانت و عشق را پذيرفته است، در حالي كه فرشته نداند عشق چيست و اين موضوع را فصل تمايز در نظر ميگيرند. در همين ارتباط حافظ ميگويد: فرشته عشق نداند كه چيست اي ساقي اما عطار چيزي فراتر و برتر از اين مطلب را بيان ميكند و معتقد است فرشتگان هم مانند انسان عاشق خداوند هستند و اگر اين چنين نبود، حول عرش سجده و ركوع نميكردند، ذكر نميگفتند، سبحانالله نميگفتند، پس هر دو عاشق خداوند هستند و به ميزاني، آن امانت در آنها وجود دارد. ولي از نگاه عطار، چيزي كه انسان دارد و فرشتهها ندارند، درد است: قدسيان را عشق هست و درد نيست پس ميبينيد كه عطار درد را مايه كار و عرفان خودش قرار ميدهد و از همين روي اين درد است كه در آثار او برجستگي خاصي دارد. نكته ديگري كه در ارتباط با تفاوت عطار با ديگران چه عرفاي پيش و پس از خود بايد گفت، اين است كه معمولا عرفا مقامات عرفاني را براساس مطالب زهد بيان ميكردند، مثلا ابونصر سراج هفت مرحله را برميشمرد: توبه، ورع، زهد، فقر، صبر، توكل و رضا. اگر به همين 3 قسمت اول توجه كنيم، ميبينيم عرفان زهد است؛ اما عطار نيشابوري در اين زمينه تحول ايجاد ميكند و بحث زاهدانه را كنار ميگذارد. او همچنين مقامات عرفاني را وادي ميخواند و واديهاي او عاشقانه هستند: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحيد، حيرت و فقر و فنا. پس به همين دليل به هفت شهر عشق مشهور شده است؟ بله. هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم يك كوچهايم كه برخي به مولانا منسوبش ميكنند؛ اما نبايد از مولانا باشد و سند معتبري ندارد. البته به نظر ميرسد مولانا تاثير زيادي از عطار گرفته است؟ ببينيد عطار نيشابوري در يك كلام بين سنايي و مولوي قرار دارد. مطالب و آموختهاي را از شيوه و عرفان سنايي گرفته، دگرگون كرده است و نظريات خودش را به آن افزوده و براي مولانا به يادگار گذاشته و مولوي، مثنوي معنوي را بر همين اساس و سابقه ميگويد و ميسرايد. اگر بخواهيم ميزان برداشت مولوي از عطار را ذكر كنيم، خودش يك كتاب حجيم ميشود و در يك كلام، عطار استاد مولوي در عرفان است. آقاي دكتر اشرفزاده! مقداري هم درباره نوع عرفان عطار براي ما سخن بگوييد؛ چون بسياري از جوانان و مردم بر اين باور هستند كه عرفان نوعي خمودگي، سستي و گوشهگيري است. آيا عرفان عطار همين ويژگيها را دارد؟ همان طور كه گفتيد برخي تصور ميكنند تصوف و عرفان گوشه خانقاه نشستن و هوي حق كشيدن است؛ در حالي كه عرفان عطار پويا و ديالكتيكي است و با اسلحه عرفان، حربه كلام و زبان به جنگ قدرتمندان ميرود. عطار از زبان بهلول و ديوانگان و همچنين از زبان عرفاي ديگر به جنگ قدرت ميرود، پادشاهان را ميكوبد و به صورت صريح قدرتستيزي دارد كه من خودم مقاله مفصلي در همين ارتباط نوشتهام. نكته ديگر كه خيلي قابل ملاحظه است، كاربرد اصطلاحات عرفاني به زبان فارسي است. پيش از عطار چه فلسفه، چه منطق و عرفان معمولا به زبان عربي است كه امروز ما در اين زمينه وامدار عطار هستيم و بسياري از اين اصطلاحات را معادل فارسي برايش انتخاب كرد و به جاي اين كه بگويد عارف ميگويد شناسا به جاي توبه ميگويد بازگشت يا به جاي عرفان ميگويد شناخت كه خود همين نكته قابليت دارد كه يك فرهنگنامه زيبا برايش تدوين كرد. مساله ديگري كه در آثار عطار وجود دارد، بيان تمثيلي و نمادين اوست. شما اين بيان را چگونه ارزيابي ميكنيد؟ مسائل عرفان بسيار پيچيده است و به اين سادگي نميتوان به آن ورود پيدا كرد، مثلا با خواندن چند كتاب و شعر يا منابع عرفاني واقعا امكان ورود وجود ندارد بويژه براي عوام جز به زبان تمثيل نميتوان مسائل را بيان كرد. البته خواص ميتوانند آثار ابنعربي را بخوانند، اما عوام حتما بايد تمثيلي باشد و براي اين كه متوجه شوند حتما بايد از زبان پيچيده منطق و فلسفه دور شد و به همين دليل عرفا كه پيشتازشان سنايي است، آمدهاند با حكايت و زبان تمثيل مطالب عرفاني را در واقع ساده كردهاند. يكي از كساني كه پس از سنايي آمد و سعي كرد مسائل عرفاني را با حكايت و تمثيل بيان كند عطار است كه در 4 كتاب مثنوياش حدود 850 حكايت و تمثيل آورده است. من يك نمونه آن را ذكر ميكنم. فرض كنيم ميخواهد بگويد عارف در هر جايي بايد خدا را بطلبد. خب اين مساله را با يك تمثيل بيان ميكند و از جايي مثال ميآورد كه خيلي مشهور است، يعني داستان ليلي و مجنون و عشق زبانزد آنها و عطار با استفاده از اين داستان ميگويد: ديد مجنون را عزيزي دردناك خب نتيجه چيست ؟ اگر مثل مجنون عاشق خداوند باشيم در هر جايي و هر كاري كه ميكنيم بايد او را بجوييم و عاشق باشيم. مساله ديگري هم وجود دارد، اين كه ممكن است اگر يك موضوع با توجه به وضعيت جامعه به شكل صريح مطرح شود براي گوينده و سراينده مشكلساز شود، يعني همان سرنوشت و سرانجامي كه براي عينالقضات و حلاج پيش آمد نصيب او شود، چون مسائلي كه طرح ميكند در زمان خودش مقداري با آنچه از شريعت باور داشته، سازگار نباشد. پس مسائل را وارد تمثيل ميكند. به عنوان مثال از زبان بهلول و امثال او كه در گروه ديوانگان و مجانين قرار دارند بيان ميكند كه مشكلي هم پيش نيايد و حتي در مسائل سياسي هم از زبان ديوانگان انتقادهاي سياسي و اجتماعي را ذكر ميكند. عطار در اين مورد حدود 20 تمثيل و حكايت دارد كه كلا انديشه و فكر برداشت خودش از زمان است و به اوضاع مملكت و كشورداري و پادشاه و دستگاه قدرتش تندترين انتقادها را مطرح ميكند. به نظرم ميرسد شايد بتوان گفت امثال عطار براي انتخاب اين روش تمثيلي بسيار از كلامالله مجيد سود جستهاند، چرا كه خداوند در قرآن كريم خيلي خوب با استفاده از همين بيان تمثيلي و قصصي كه وجود دارد مطالب گوناگون را به مومنان و ايمان آورندگان ميفرمايد. عطار نيشابوري از نظر علوم زمان خودش شخصيتي جامع بوده است و آثارش اين ادعا را گواهي ميدهد. به عنوان مثال ميزان استفاده عطار از قرآن و حديث خودش يك كتاب مفصل است كه من همين موضوع را در كتاب «فرهنگ كاربرد آيات و روايت در آثار عطار نيشابوري» انتخاب و منتشر كردهام. اين استفاده فراوان از قرآن نشان ميدهد عطار احاطه كامل به متون ديني و در راس آن قرآن كريم داشته است همانطور كه به نجوم، منطق، علوم و فنون ادبي و عرفاني و... احاطه داشته است.
از سوي ديگر به واقع خود قرآن نمونه و الگو براي همه كساني است كه بعد از رسول خدا خواستند موضوعي را بيان كنند. در بخش نخست اين گفتگو شما به «درد» اشاره كرديد و از آن به عنوان تكيهگاه كليدي عرفان عطار ياد كرديد. آيا در «عطاري عطار» دارويي هم براي اين درد وجود دارد؟ بله، همان طور كه از درد سخن ميگويد دارويش را هم ميدهد به هر حال عطار، عطار است و درگذشته پزشكان را عطار ميگفتند و او درمان هم ميكرده است و در اين رابطه هم وقتي از درد سخن ميگويد، داروي آن را هم تجويز ميكند. داروي آن دردي كه عطار از آن سخن ميگويد، رسيدن به وصال حق و مرحله قرب به حق است؛ يعني انسان به جايي برسد كه خود را همواره در پيشگاه خداوند ببيند. برخي تصور ميكنند تصوف و عرفان گوشه خانقاه نشستن و هوي حق كشيدن است در حالي كه عرفان عطار پويا و ديالكتيكي است و با اسلحه عرفان، حربه كلام و زبان به جنگ قدرتمندان ميرود عطار از زبان بهلول و ديوانگان و همچنين از زبان عرفاي ديگر به جنگ قدرت ميرود پادشاهان را ميكوبد و به صورت صريح از آنها انتقاد ميكند بگذاريد مثالي بزنم: هنگامي كه رگبار و باران تندي ميزند، از دامنه كوه سيلي راه ميافتد و هرچه سر راهش باشد درهم ميپيچاند و ميآورد اما وقتي به دريا رسيد چه ميشود و چه اتفاقي رخ ميدهد؟ هيچ آرام ميگيرد و شايد از همينروست كه شعر مولانا و عطار را تازيانههاي سلوك ميدانند؛ تازيانهاي كه بر گرده راهروان زده ميشود: از مقامات تبتل تا فنا بنابراين دواي اين درد و عاشقي رسيدن به وصال و قرب حق است؛ اين كه فنا شود مثل قطرهاي كه در دريا فاني ميشود. نكته ديگري كه ميخواهم از شما بپرسم، ارتباط به روحيه قدرتستيزي عطار دارد كه شما هم پيشتر اشاره كرديد. آيا عطار مدح پادشاهي را هم در آثارش دارد؟ پرسش بسيار خوبي است اصلا يكي از برجستهترين ويژگيهاي عطار نيشابوري كه در آثارش و اصلا در فكر و انديشهاش وجود داشته اين بوده كه به دربار هيچ پادشاهي نرفته و در كل كتابهاي او هيچ پادشاه و قدرتمندي مورد مدح قرار نگرفته است. شما ببينيد سنايي عارف و زاهد بزرگي است، اما در آثارش مثل حديقهالحقيقه مدح بهرام شاه غزنوي وجود دارد يا مولانا گاهي به معينالدين پروانه اشاره كرده است و ستايش گونهاي برايش دارد؛ اما عطار نيشابوري كلا مخالف قدرتمندان است: شكر ايزد را كه در باري نيام يعني غذا را هم از پاره دل و اشك چشم ميداند و يكي از عللي كه من واقعا ارادتمند او هستم و 25 سال از عمرم را صرف مطالعه آثار او گذاشتم، همت بلند اوست كه با هيچ قدرتمندي كنار نيامده است. آقاي دكتر به نظر شما چرا زندگي عطار آنقدر مبهم است و زندگينامه درست و دقيقي از او وجود ندارد و به نوعي زندگياش هم مانند آثارش پيچيده است؟ نخست اين را بگويم كه عطار در زمان خود و پس از زمان حياتش بسيار شخصيت مشهوري است به عنوان مثال شيخ محمود شبستري كه بعد از عطار ميزيسته ميگويد: مرا از شاعري خود عار نايد يا كسي مثل مولانا كه در قونيه بوده و عطار هم در نيشابور اما ارادت ويژهاي به انديشهها و آثار عطار داشته است. بنابراين نهتنها ناشناس نبوده بلكه آدم خيلي مشهوري هم بوده است؛ اما به طور كل عارفان و بخصوص عطار خيلي به منيت خودشان دل نبسته و در محبوب خودشان كه خداوند است محو شده بودند حتي عطار در پايان منطقالطير از پيشان (درگاه الهي) رخصت ميگيرد. حال اين كه تاريخ تولد، وفات و استادان و شاگردانش مشخص نيست، دليل بر كوچك بودن او نيست و عطار به هر حال عطار است. نكته ديگري كه در ارتباط با عطار وجود دارد، كمتر معرفيشدنش در سطح جهاني است؛ به نظر شما مشكل كجاست؟ من فكر ميكنم اينگونه نيست و از مستشرقان يا بهتر بگويم عارفاني كه خارج از ايران بودهاند، كساني مانند هرموت رتير، لويي ماسينيون، آنه ماري شيمل و... روي آثار عطار به صورت جدي كار كردهاند. منظور من در مقايسه با ديگر قلههاي ادبيات و فرهنگ ايران زمين مانند حافظ و مولانا و سعدي و خيام بود. خب در مقايسه با اينها بله! حق با شماست؛ فكر ميكنم مهمترين دليلش اين است كه نسخههاي تصحيح شدهاي از عطار وجود نداشته تا همين دوره اخير كتابهايي كه از عطار موجود بوده از روي هم نوشته ميشده است؛ ضمن اين كه عطارهاي زيادي در طول تاريخ پيدا شدهاند كه به قول سعيد نفيسي آثار او را به خودشان نسبت دادهاند و در واقع عطار تقلبي بودهاند. بنابراين يك ترديدهايي درباره كل آثار عطار از دوران گذشته وجود داشته است حتي يك شخص عالم و دانشمندي همچون فروزانفر كتابهايي نقل ميكردند كه از عطار نيست و به او منسوب شده است. اما خوشبختانه بتازگي آثار پاكيزه و مدوني از 4 مثنوي و مختارنامه عطار نيشابوري توسط استاد ارجمند شفيعي كدكني ارائه شده است و به نظر ميرسد جوانان هم بايد كمي بيشتر در اين زمينه تلاش كنند تا بتوانند آثار او را معرفي و حقي از استاد مولوي ضايع نشود؛ البته از پيچيدگيهاي آثار عطار هم نبايد غافل بود. امروز 25 فروردين است، روزي كه در تقويمها به نام عطار نيشابوري ثبت شده است. خود شما همواره يكي از سخنرانان بزرگداشت عطار در نيشابور بودهايد. نظرتان درباره برنامههايي كه در چنين مناسبتهايي اجرا ميشود چيست و آيا در زمينه ارج نهادن بزرگان و مفاخرمان كمي گرفتار مناسبتزدگي نشده ايم؟ اصولا بزرگداشت مفاخر، بزرگان و فاضلان در حقيقت بزرگداشت يك جامعه است و كساني كه در اين كار شركت ميكنند، علم و دانش و فرهنگ را ارج مينهند چه فردوسي باشد و چه عطار و حافظ... فرقي نميكند. اينها ذخيرههاي فرهنگي، ادبي، علمي و عرفاني يك ملت و مردم هستند كه بايد معرفي شوند و آثارشان منتشر شود در تمام روزها و روزگاران. اما معتقدم واقعا يك روز براي بزرگداشت يك عالم در هر زمينهاي كه باشد رياضي، فيزيك، فرهنگ و هنر بسيار كم است بخصوص كه همانند عطار شهرت جهاني هم داشته باشد. ما بايد تمام جهات زندگي و آثار او را به جهانيان معرفي كنيم. مثلا از چند ماه پيش بزرگان شروع به تحقيق و پژوهش كنند و براي اين روز بهترين آثار را ارائه نمايند كه حرف تازهاي داشته باشند و با نشر و ترجمه آن كمك به فرهنگ كلي ايران كنند. به عبارتي نبايد محدود به يك روز شود و در تمام روزها بايد اين بزرگان مورد توجه باشند؛ شما ببينيد 25 فروردين راديو، تلويزيون، روزنامهها و به طور كل رسانهها مطلب و برنامههاي ويژهاي براي عطار دارند همچنين در نيشابور مراسمي بزرگ برپا ميشود. كاش اينها در طول سال استمرار پيدا ميكرد. حالا كساني مثل حافظ، سعدي و مولانا خيلي غريب نيستند، اما شخصيتهايي مثل عطار واقعا در مظلوميت قرار دارند و نياز به تحقيق و اطلاعرساني بيشتر قطعا وجود دارد. تاريخ ادبيات ما مملو از چهره هاي بزرگ و درخشاني است كه زير سيطره نام چند قله رفيع قرار گرفته اند و نياز جدي در اين زمينه وجود دارد كه با همتي مضاعف پيرامون زندگي و آثارشان تاليف و پژوهش صورت گيرد. جوهر زندگينامه يك عارف غزلهاي عطار نيشابوري يكي از مهمترين مراحل تكامل غزل عرفاني فارسي به شمار ميرود و برخي از پژوهشگران شعر و ادب فارسي بر اين باور هستند كه اگر در ادبيات كلاسيك از ديوان شمس تبريزي چشمپوشي كنيم. غزليات عطار مهمترين نمونههاي غزل عرفاني فارسي هستند و حتي همانطور كه در اين گفتگو دكتر رضا اشرفزاده تاكيد كرده عطار را به نوعي استاد مولوي معرفي ميكند ميتوان گفت اوج و تكامل غزلهاي عطار را ميتوان در ديوان شمس جلالالدين مولوي جستجو كرد. در همين ارتباط استاد محمدرضا شفيعيكدكني در كتاب «زبور فارسي» نوشته است: «در اين شيوه غزل (آثار عطار) مهمترين نكته، وحدت تجربه شعري و حتي در مواردي بسيار زياد، وحدت «تم و موتيو» است. به اينگونه كه شاعر از همان آغاز كه مطلع غزل را ميسرايد تا پايان، از يك مسير طبيعي حركت ميكند و دايرهوار در همانجا كه آغاز كرده بود، سخن را به پايان ميبرد.» در بسياري از اين غزلها نوعي سرگذشت يا واقعه تصوير ميشود و چه بسيار در اين غزلها ـ كه جوهر زندگينامه يك عارف هستند ـ تحولي روحي باعث دگرگوني عارف شده است. درباره عطار چند كتاب مهم نوشته شده است كه مهمترين آنها، «درياي جان» از هلموت ريتر، «شرح احوال عطار» از دكتر فروزانفر، زبور پارسي از دكتر شفيعي كدكني و كتابي «درباره عطار» از دكتر زرينكوب قابل ذكر است. همچنين بر اساس برخي از تذكرهها و آنچه استاد فروزانفر آورده است عطار در سال 540 قمري متولد شده است كه البته به گفته دكتر شفيعي كدكني اين تاريخها و به طور كل آنچه از زندگي عطار نقل ميشود چندان قابل استناد نيست و دكتر محمد استعلامي هم در مقدمه خود بر كتاب «تذكره الاولياء» به اينگونه روايتها از زندگي عطار تشكيكهاي جدي وارد كرده است. با اين حال بسياري مرگ عطار را بر اثر حمله سربازان مغول به نيشابور در 618 قمري عنوان ميكنند و معتقدند او به دست يكي از سربازان مغول كشته شد. با هم 2 غزل از اين شاعر و شخصيت برجسته فرهنگي كشورمان را ميخوانيم: پير ما بار دگر روي به خمّار نهاد *** يا دست به زيرِ سنگم آيد سينا عليمحمدي |
|
ادبيات مولتي مديايي
يكي از اين ابزارهاي نوين كه مرتبط با فضاي مجازي است وبلاگها و وب سايتهاي شخصي شاعران، نويسندگان و هنرمندان است. محلي كه شما را از به انتظار ماندن براي مشاهده، خواندن و چاپ آثار مورد علاقه تان تقريبا نه تنها بي نياز كرده كه باعث شده تا بي هيچ حجاب و پردهاي شما با خالق اثر نيز ارتباط داشته باشيد و حتي نقد و نظر خود را نيز انتقال دهيد.
بتازگي مجموعهاي از شعرهاي شاعر جوان روزگارمان مجيد كوهكن از سوي نشر ثالث با عنوان «آكواريوم» منتشر شده است. شاعري كه از مدتها پيش در فضاي مجازي حضوري پر رنگ داشت و كتاب شعرش نيز چه در فرم و چه در محتوا متاثر از حال و هواي وبلاگي ومجازي است.
در برخورد اول با كتاب آكواريوم و شعرهاي مجيد كوهكن آنچه بيشتر از هر چيزي خودش را به رخ ميكشد، فرم متفاوت كتاب است شعرهايي كه به شيوه وبلاگي و همراه با كامنتهايي كه دوستان و منتقدان شعر به يادگار براي هر شعر نوشته اند منتشر شده است.
پيش از آن كه وارد بررسي اشعار كتاب و آثار كوهكن شويم، نكتهاي وجود دارد كه يادآوري آن چندان خالي از لطف نيست؛ با مطالعه پانوشتها يا به اصطلاح كامنتهايي كه براي هر شعر در فصلي از كتاب آكواريوم ذكر شده است، بيشتر از هر زمان ديگري به فضاي منفعل و سطحي كه اين روزها در دنياي مجازي وجود دارد پي ميبريم.
براي مثال به كامنت زير در همين كتاب آكواريوم توجه كنيد:
با غزلي تازه به روزم و منتظر (ص 33)
اين جمله و جملات مشابه آن براي بيشتر كاربران اينترنت بسيار آشنا و تكراري است و ميتوان پيشبيني كرد شاعري كه چنين پيامي را دريافت ميكند چه حالي خواهد داشت!
اما برسيم به شعرهاي مجيد كوهكن، شعرهايي كه در 5 فصل تقسيم بندي شده اند و همه آنها به جز يك شعر كه با نام بومرنگ در سرآغاز فصل سوم كتاب چاپ شده است در قالب سپيد سروده شدهاند.
چاپ شعر بومرنگ كه يك غزل است در ميان ديگر شعرهاي سپيد توسط شاعر به نظر كاملا آگاهانه بوده است و بيشتر از هر چيزي قرار است بگويد شاعر توانايي موزون سرودن و تجربه شعر كلاسيك را پشت سر گذاشته و آگاهانه رو به شعر نو و سپيد سرايي آورده است.
اگرچه اين انتخاب و تصميم شايد مجموعه را از حالت يكدستي خارج كند،اما نميتوان از كنار اين غزل نئوكلاسيك و موفق هم بسادگي عبور كرد:
نقاش تو ، الگو طبيعت، چهره از من
زيباست از من شاهكاري خلق كردن
بر بوم لبهايي بكش از جنس لبخند
باران بباران بر لبم با رنگ و روغن
پيراهني گل اشكي و زيبا تنم كن
تن پوشي از گلبرگهاي نرم سوسن...
مولفههايي مانند استفاده مناسب و بجا و تا حدودي غافلگير كننده از قافيه، رعايت تناسب واژگاني كه قدما مراعات النظير گفتهاند و امروز از آن به عنوان شبكه تداعيها ياد ميشود، بهرهگيري از موسيقي كناري، عروضي و دروني در شعر و همچنين واج آرايي يا به قول غربيها آليتريشن و حتي تركيبسازي مانند گل اشكي همه دست به دست هم دادهاند تا تك غزلي موفق از كوهكن را بخوانيم؛ غزلي كه البته آن خلاقيت شاعران جوان و حرفهاي غزل سرا و مدرن امروز را شايد نداشته باشد اما آن روح تغزلي و ليريك در بيت بيت آن موج ميزند.
اما از غزل كه بگذريم با مجموعهاي از شعرهاي سپيد روبهرو هستيم كه سعي كردهاند آينهاي از شاعري باشند كه در دهه 80 زندگي ميكند؛ شاعري كه گاه به هيجان ميآيد، گاه گوشهاي آرام ميگيرد، گاه به مسائل اجتماعي و سياسي گير ميدهد، گاه پشت هويت شرقي خودش پنهان ميشود و گاهي برعكس، شعرش پر از واژهها و اصطلاحات غربي ميشود و...
فرهاد كوهكن را ميشناسيد
من مجيدشون هستم
مولتي مديا
از هر انگشتم رنگ و روغن ميچكد...
يا:
هميشه صفحه اول اين آلبوم خالي بوده است
جاي عكس دختري
با پاهاي بهار
پيشترها از ترس مادرم
اكنون، همسرم
يا:
من كوچه پشتيام
عادت دارم به كودكان كيف به كول
خسته از معلم و مشق
و كارمندي كه بايد سيگارش را
در من دود كند
يا:
دنيا چقدر كوچك شده است
نه ببخشيد
ما چقدر بزرگ شدهايم
انگار همين ديروز بود كه يك عده راننده
پشت پيراهن هم را ميگرفتند
و دنيا را دور ميزدند
در نمونههاي بالا تمام آنچه تيتروار گفته شد به چشم ميآيد از بيان طنز و زبان فولكلور بگيريم تا عاطفه پر رنگ و حسآميزيهاي قوي و حتي ارجاعات اجتماعي و دفاع از برخي ارزشها و سادگيهايي كه با گذشت زمان به فراموشي سپرده شده است.
نكته ديگري كه در ارتباط با شعرهاي كوهكن بايد اشاره كرد نقش زبان است؛ رومن ياكوبسن، زبان شناس مطرح روس وقتي سخن از شعرشناسي به ميان ميآورد معتقد است بايد به اين مساله پرداخت كه چه چيزي پيام كلامي را تبديل به اثر هنري ميكند و بلافاصله هم به نقش و كاركرد زبان اشاره ميكند و ضرورت فاصله گرفتن و خارج شدن آن از زبان معيار.
كوهكن در آكواريوم بندرت در نحو زبان دست ميبرد و به نوعي شايد جسارت خارج شدن از زبان معيار را كمتر دارد، اما در مقابل اين نقص سعي ميكند با شخصيت پردازيها و تزريق لحن به زبان تا حدودي اين آسيب را كمرنگ كند و بر آن پوشش بگذارد و حتي گاهي با شگردهاي ساده زباني كه در خدمت محتوا نيز قرار ميگيرد برجستگيهايي ايجاد كند شبيه شعر سه اپيزودي و تا حدودي سينمايي «رودخانه/ صدا/ حركت» كه شاعر به دنبال فرمهاي مدرن و متفاوت است.
1
رودخانهاي كه صدا ندارد
خانهاي ست كه رود ندارد
اگر سالها از يك خيابان به خانه ميروي
از خيابان به خانه نرو
از خيابان برو
خانه نو.
2
رودخانهاي كه صدا دارد
روديست كه خانه ندارد
اگر خانهاي نداري به خيابان بروي
رود را به خيابان ببر
با رودخانه برو
خانه نو.
3
رودخانهاي كه صدا ندارد
رودخانهاي كه خانه ندارد
شاعر است
اگر خياباني نداري قدم بزني
شعري بگو تا در آن زندگي كني.
در اين شعر خانه به عنوان نماد ايستايي و سكون، رودخانه به عنوان نماد پويايي و حركت و در پايان صدايي كه به قول فروغ قرار است بماند سه شخصيت و پرسوناي اصلي اثر را تشكيل ميدهند؛ سه ويژگي كه در معنا اگرچه ارتباط چنداني ندارند ولي در نحو زبان (كه به آن پيشتر اشاره شد) تقريبا موازي و يكسان عمل ميكنند.
هر اپيزود اين شعر با وجود ظاهر جداگانه و مستقل، پيوندي محكم با يكديگر دارند و نميتوان هريك را به آساني و مستقل مورد خوانش قرار داد.
در اين 3 اپيزود ما با يك استحاله زماني و مكاني هم روبهرو ميشويم و مسير شعر به سمتي حركت ميكند كه در پايانبندي اثر اين خود شعر است كه جايگزين هر سه شخصيت اصلي ميشود و محلي براي زيستن و زندگي قرار ميگيرد شعري كه هم پويايي دارد و هم ايستايي؛ درست بر خلاف منطق قدمايي شعر كه محلي براي توصيف و توضيح زندگي بود.
به نظر ميرسد سرودن شعري كه بشود در آن زندگي كرد دشوارترين كاري باشد كه يك شاعر بايد انجام دهد شعري كه به قول «بامداد» خود يك سره زندگي است.
سينا علي محمدي
فرار در مه
كه ما را پيرتر نشان مي دهند
و عصباني تر!
حافظ اين روزها توي فنجان قهوه غيب مي گويد
و من؟
قهوه نمي خورم
كه تقدير مچاله ام را هورت نكشم
تو هم
جهنم را از همين جايي كه ايستاده ام بشمار
(وقت دارد سر می رود!)
سيب ها صف كشيده اند
شايد قرار است به زميني ديگر منتقل شويم...
آدم چه مي داند؟
سميرا حسن جان زاده
آبان۸۸
جام جم آنلاین - چهارمين جشنواره شعر فجر در بوشهر
به گزارش ايسنا ، روز گذشته (دوشنبه ، 9 آذرماه)، اولين جلسه دبيران چهارمين جشنواره شعر فجر با حضور سيد علي موسوي گرمارودي - دبير جشنواره - ، مرتضي اميري اسفندقه - دبير علمي - و مصطفي اميدي - دبير اجرايي - برگزار و هماهنگيهاي ابتدايي براي اجراي جشنواره مطرح شد.
به گفته اميدي ، در اين جلسه، پيگيري كارها و يكسري پيشنهادات مطرح شد كه اين پيشنهادات بايد در شوراي سياستگذاري تصويب و به صورت رسمي اعلام شود. امسال مقرر شده است با توجه به اعلام آمادگي استان بوشهر، افتتاحيه جشنواره شعر فجر اول بهمنماه در بوشهر برگزار شود. اختتاميه جشنواره نيز اول اسفندماه در تهران برگزار خواهد شد.
دبير اجرايي جشنواره شعر فجر يادآور شد: هماهنگي شبهاي شعر استاني و چگونگي برگزاري آنها از ديگر مسائلي بود كه در اين جلسه مطرح و مقرر شد ، با استانها هماهنگ كنيم كه با حضور شاعران برجسته ، همايشهاي ادبي داشته باشيم كه بر اساس پيشبيني و مصوبه شوراي سياستگذاري جشنواره شعر فجر، امسال در بخش استاني، با تأكيد بر حضور شاعران در قالب همايش ادبي و شب شعر ، هر استان با توجه به ظرفيت شعري ، حداكثر سه همايش ادبي برگزار كند و در هر همايش، 20 شاعر استاني كه برجستهتر هستند ، به شعرخواني ميپردازند و به عنوان تقدير و تشكر به آن هدايايي داده ميشود.
به گفته وي ، در اين همايشها ، برپايي كارگاه نقد شعر و معرفي آثار ادبي استان با هماهنگي ادارات ارشاد استانها نيز صورت ميپذيرد.
اميدي متذكر شد: سالهاي گذشته، يكبار در استانها رقابت انجام ميشد، از برگزيدگان در استان خودشان تقدير ميشد و آثار برتر استاني مجددا در دبيرخانه مركزي و در سطح كشور مورد بررسي و داوري قرار ميگرفت اما امسال تصميم گرفته شد كه داوري به صورت متمركز در تهران انجام شود. سال گذشته، آثار 10 شاعر برتر استاني به دبيرخانه مركزي آمد و ساير شاعران هم ميتوانستند آثارشان را ارسال كنند. با توجه به پيشنهادات مطرحشده از سوي شورا و نظرات شاعران، تصميم گرفته شد كه امسال آثار همه شاعران به دبيرخانه مركزي بيايد و به صورت متمركز، بررسي، ارزيابي و داوري صورت گيرد.
دبير اجرايي جشنواره شعر فجر با اشاره به اين موضوع كه امسال جشنواره شعر فجر به شكل رقابتي در دو مقطع سني جوان (زير 30 سال) و بزرگسال برگزار خواهد شد، در توضيح بيشتر گفت: سال قبل، بخش جوان به شكل رقابتي برگزار شد. امسال با توجه به نظراتي كه از سوي شوراي سياستگذاري و شاعران مختلف مطرح شد، به اين نتيجه رسيديم كه بخش بزرگسال هم مانند بخش جوان به صورت رقابتي باشد كه شاعران ميتوانند آثارشان را به دبيرخانه بفرستند. شاعران علاقهمند بايد براي شرکت در بخش کشوري 20 تا 40 صفحه از شعرهاي چاپ نشده يا چاپ شده خود در نشريات و کتابها (از سال 87 تاکنون) را فقط در يکي از قالبهاي شعر سنتي، نو (اعم از نيمايي و سپيد) و کودک و نوجوان در 5 نسخه به دبيرخانه جشنواره ارسال كنند. امسال 10 نفر از شاعران و پژوهشگران پارسيگوي در بخش بينالملل حضور خواهند داشت.
اميدي از ديگر مباحث مطرحشده در جلسه ديروز را تعيين تركيب داوران دانست و گفت: روز گذشته درباره تعيين تركيب داوران نيز بحث شد و ما امسال در تعداد داوران محدوديتي نخواهيم داشت.
شعر . . .
-روی تنم-
شانه ات به رویا می بردم . . .
پورشیخی - خوزستان
سپید
مردمک ها خورشید
...مردمک ها خیره!
مردمک ها آمد ...
مردمک ها ؟
مردمک ها جای پایی در باد
...
ش سپید ۱۳۸۸
ایلام