دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

حسین پناهی

من : همه چی از یاد آدم می ره 
مگه یادش که همیشه یادشه 
یادمه قبل از سوال 
کبوتر با پای من راه می رفت 
جیرجیرک با گلوی من می خوند 
شاپرک با پر من پر می زد 
سنگ با نگاه من برفو تماشا می کرد 
سبز بودم درشب ِ رویش گلبرگ پیاز 
هاله بودم در صبح گِرد چتر گل یاس
گیج می رفت سرم در تکاپوی سر گیج عقاب 
نور بودم در روز
سایه بودم در شب 
بیکرانه است دریا 
کوچیکه قایق من
های ... آهای
تو کجایی نازی
عشق بی عاشق من
 
سردمه 
مثل یک قایق یخ کرده روی دریاچه یخ ‚ یخ کردم 
عین آغاز زمین 
نازی : زمین ؟
یک کسی اسممو گفت 
تو منو صدا کردی یا جیرجیرک آواز می خوند 
من : جیرجیرک آواز می خوند 
نازی : تشنته ؟ آب می خوای ؟
من : کاشکی تشنه م بود 
نازی : گشنته ؟ نون می خوای ؟
من : کاشکی گشنه م بود 
نازی : په چته؟ دندونت درد می کنه ؟
من : سردمه 
نازی : خب برو زیر لحاف 
من : صد لحاف هم کمه 
نازی : آتیشو الو کنم ؟
من : می دونی چیه نازی ؟
تو سینه م قلبم داره یخ می زنه 
اون وقتش توی سرم 
کوره روشن کردند 
سردمه 
مثل آغاز حیاتِ گل یخ 
نازی : چکنم ؟ ها چه کنم ؟
من : ما چرامی بینیم 
ما چرا می فهمیم 
ما چرا می پرسیم 
نازی : مگس هم می بینه 
گاو هم میبینه 
من : می بینه که چی بشه ؟
نازی : که مگس به جای قند نشینه رو منقار شونه به سر 
گاو به جای گوساله اش کره خر را لیس نزنه 
بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه 
خیلی هم خوبه که ما می بینیم 
ورنه خوب کفشامون لنگه به لنگه می شد 
اگه ما نمی دیدیم از کجا می فهمیدیم که سفید یعنی چه ؟
که سیاه یعنی چی؟
سرمون تاق می خورد به در ؟
پامون می گرفت به سنگ
از کجا می دونستیم بوته ای که زیر پامون له می شه 
کلم یا گل سرخ ؟
هندسه تو زندگی کندوی زنبور چشم آدمه 
من : درک زیبایی ‚ درکی زیباست 
سبزی سرو فقط یک سین از الفبای نهادِ بشری 
حُرمت رنگ گل از رنگ گلی گم گشته است 
عطر گل خاطره عطر کسی است که نمی دانیم کیست 
می آید یا رفته است ؟
چشم با دیدن رودخونه جاری نمی شه 
بازی زلف دل و دستِ نسیم افسونه 
نمی گنجه کهکشون در چمدون حیرت 
آدمی حسرت سرگردونه 
ناظر هلهله باد و علف 
هیجانی ست بشر
 
در تلاش روشن باله ماهی با آب 
بال پرنده با باد 
برگ درخت با باران 
پیچش نور در آتش
آدمی صندلی سالن مرگ خودشه 
چشمهاشو می بخشه تا بفهمه که دریا آبی است 
دلشو می بخشه تا نگاه سادۀ آهو را درک بکنه 
سردمه 
مثل پایان زمین 
نازی 
نازی : نازی مرد 
من : تا کجا من اومدم
چطوری برگردم ؟
چه درازه سایه ام
چه کبودِ پاهام
من کجا خوابم برد ؟
یه چیزی دستم بود کجا از دستم رفت ؟
من می خواهم برگردم به کودکی
قول می دهم که از خونه پامو بیرون نذارم 
سایه مو دنبال نکنم 
تلخ تلخم 
مثل یک خارک سبز 
سردمه و می دونم هیچ زمانی دیگه خرما نمی شم 
چه غریبم روی این خوشه سرخ 
من می خوام برگردم به کودکی
نازی : نمی شه 
کفش برگشت برامون کوچیکه 
من : پابرهنه نمی شه برگردم ؟
نازی : پل برگشت توان وزن ما را نداره برگشتن ممکن نیست 
من : برای گذشتن از ناممکن کیو باید ببینیم 
نازی : رویا را 
من : رویا را کجا زیارت بکنم ؟
نازی : در عالم خواب 
من : خواب به چشمام نمی آد 
نازی : بشمار تا سی بشمار ... یک و دو 
من : یک و دو 
نازی : سه و چهار

 

هی ...!!
پاییـــــــــز ... !!
ابرهایت را زودتر بفرست ...


.........................


شستن این گرد غم
از دل من
چند پاییز
باران میخواهد ...


 


من گم شدم


میان واژه ها ...


میان همهمه ماه و ستاره ها ...


میان گریه های ابر ... آغوش زمین...


بین عشق بازی باد و پرده سفید اتاقم...


بین همهمه مردم کوچه و بازار ...


لا به لای پچ پج های درگوشی زن های همسایه


بین خمیازه های ممتد پیرمرد های پارک لاله...


و نگاه های شیطنت آمیزی که گره میخورند در هم...


و هراسان از دست هایی که به سمتم دراز شد ...



< آنقدر که در من ترس از گرفتن دستی ست


ترس از گمشدن نیست >

 





آسمان گرفته


باد زوزه می کشد ....




دعا کن باران نیاید


باران های بی تو


رگبار واژه ی تلخ تنهایی است




سرمای این پاییز


روزی مرا از پا می اندازد


ای کاش باران نیاید ...

 

برگ پاییزم

لیک ، نه به زردی و پریشانی و سرگردانی

من همان سبزه تنم

که تجلی بلوغ عشقت

نفس از من بگرفت ، زرد شدم ، افتادم

با غزل ، رقص کنان

به تمنای شکوهت

تن به خاک آمیختم

تو همان یک نگهت کافی بود!!!

 

پاییـــــــــــــــز ها

تمام خاطرات زیبا

تمام رویاهای شیرین

با بوی عطر تو

در مقابل افکارم خودنمایی میکنند ...

میرقصند

کف میزنند

به رخ میکشند

نبودنت را….


ای کاش از اول در سیاره ایی به جز زمین بودم

هستم اگر چه کمرنگ هر از گاهی در گذشته بیشتر در اینده و از حال بی خبر این است دلیل دیده نشدن من 

زندگی میکنم من هم به نوعی اما اگر بیشتر میخواهی بشنوی آب میخورم زمین تاب میخورم زمین هم میخورم بلند میشوم دستی به سرو رویم میکشم باز به راه خودم ادامه میدهم امشب شهر پر صدا به خواب رفته ارام اهسته در خلوت تنهایی خودم به کذشته سرک میکشم و میبینم جقدر تنها شده ام..............

اصرار زندگی دیگر نمیخواهم و امان از لحظه های سخت تصمیم که یا میروی به فنا یا که میروی به خورشید 

اسمان ها صدایم میکنند اما چه کنم که پاهایم به زمین گیر کرده اند......

ای کاش از اول در سیاره ایی به جز زمین بودم 

قسمت من ناکجا ابادی شد که زمین نام دارد .مریخ را دوست دارم شاید مشتری حداقل میدانم در انجا خریداری داشتم اما زمین نه خریداری نه مشتری اگر هم باشد انجه میفروشند چیزی نیست به جز معرفت که به قیمت ناچیز میفروشند 

میخواهم به مشتری بروم ببینم انجا هم شرافت خریداری و فروش میشود؟

انجا هم مرام و معرفت با دلار معامله میشود؟

اما میدانم هر جا که ادم باشه داستان همین است حتی اگر من تنها باشم چون باور دارم برای تحول یک نفر هم کافیست