خدا آن حس زیباست؛
که در تاریکی صحرا؛
زمانی که هراس مرگ می دزدد سکوتت را؛
یکی همچون نسیم دشت میگوید:
کنارت هستم ای تنها...
واقعیت شگفت انگیز درمورد عطسه
| |
|
خدایا،وقتی جهان هستی با ان عظمتش و ستاره ها
با میلیاردها عبادتشان در محضر تو سر افکنده اند
من چگونه تو را بسرایم؟
خدایا ،خسته ام درمانده در گذره عمر!
راه گریزی برایم نمانده است جز چنگ زدن به رشته پر محبت تو
رهایم مکن
می دانم از کثرت گناهان
عرق شرم از پیشانیم جاری می شود
اما به من گفته اند تو خیلی مهربانی
خدایا،در این تنهایی و در اوج نیاز
بگذار برای تو بمانم و نیازم را برای تو بخوانم
جز راهی که تو نشانم دادی صراط مستقیمی نمی یابم
من غریبه نیستم و ناله هایم با تو از سر حسرت و گناه است
شعرهایت را گم کرده ام و دستانی را که سایبانم بو د ، نمی بینم
تنها پناهم در این وادی وحشت تویی
به اسمانت سوگند می میرم اگر به فریادم نرسی
در این ظلمت، پروانه ی وجودم را به باغ یادت پر می دهم
مرا سیراب کن از مهر بی پایانت
فرعون
پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه
انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای
بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در
آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر
سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه
انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی
خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان
عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده
شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید
زمزمه های دلتنگی : من اگه خدا بودم اینقدر با شیطون سر آدم ها شرط بندی نمی کردم که همش ببازم
هی دختر باران!
زیاد این دست و آن دست نکن!
بترس از دلی که دارد پرپر میشود...!!
برای من
...هیچ قراری نمانده هست
.
.
بگو کجای آغوش قرار بگذاریم؟!
بگو
تا عاشقانهایم را
بر اندام آب بسایم
می خواهم سر تمام دلتنگیهایم را
با زلالی رویت ببرم...!!
.............
جغدی
روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای
آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند.
جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می
شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای
تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی
درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل
آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز
جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را
دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و
جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا
گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به
هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و
می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار
دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست
ـ مردم بی اعتنا به اطراف دستهایشان را محکم در جیب فرو برده و یقهها را تا بالای گردن خود پوشش داده بودند و از کنار یکدیگر رد می شدند
نم نمک آسمان اشک میریخت. چترهای باز موجب میشد آنها پسر بچه گلفروش کنار خیابان را نبینند
چشمهایش از شدت سوز پر اشک شده بود و گهگاه بغض در گلویش میپیچید
ـ امشب بدون حتی یک مشتری ... حتی یک سکه ... چگونه به خانه برود تا عطرنان، مادر و خواهرانش را خوشحال کند؟
باد در آن خیابان تنگ و تاریک میتاخت و گونه های پسرک را گلگون تر میکرد
دستان یخ زدهاش توان پاک کردن اشکهایش را نداشت که سایه ای آرام روی شانه اش پایین آمد
قاصدکی ساده به پسرک لبخند زد
و صدای بوق ماشینی پسرک را از غم بی نانی رها کرد
لطفاً دوشاخه گل رز