دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

از او آغاز کن

 

وقتی که تنهای تنها می شوی ،

وقتی که دوستانت ، آنها که نیازمند یاریشان هستی درست در حساس ترین

رهایت می کنند وقتی که در دست همانان که پشتوانه و نقطه

پشتگرمی محسوبشان می کردی ، خنجری می بینی ؛

وقتی زیر سنگی که به استواری اش سوگند می خوردی و تکیه گاهش می شمردی ،

ماری خفته می بینی که در تکان حادثه از خواب جهیده است ؛

وقتی که امواج امتحان ، خاشاک دوستی های سطحی را می رباید و لجن متعفن

خودخواهی و منفعت طلبی را عریان می سازد

وقتی که هیچ تکیه گاهی برایت نمی ماند و هیچ دستی خالصانه به دوستی

گشاده نمی گردد یک ملجا و امید و پناهگاه می ماند

که هیچ حادثه ای نمی تواند او را از تو بگیرد

او حتی در مقابل بدی های تو خوبی می آورد و روی زشتی های تو

پرده ی اغماض می افکند اگر بدانی که محبت و اشتیاق او به تو چقدر است

بند بند تنت از هم می گسلد حتماً دانسته ای او کیست

پس چرا در انتها به او برسی ، از او آغاز کن

متاسفم

 


  

خدایا بابت آن روز 



که سرت داد کشیدم متاسفم 



 من عصبانی بودم 



برای انسانی که تو میگفتی 


ارزشش را ندارد و من پافشاری می کردم



دلتنگـــــــــــــــــــــــم

گاهی دل تنگـــــ می شوم

دل تنگ تر از همه دلتنگی ها

گوشه ای می نشینم


و حسرت ها را می شمارم
و باختن ها را،  


و حتی صدای شکستن ها را...  

نمی دانم کدامین امید را ناامید کرده ام


و کدام خواهش را نشنیدم

و به کدام دلتنگی خندیدم

دل تنگ

دل تنگ،

دل تنگـــــــــــم ...!  

انگارباید برای فرارازاین دل تنگیها 

هنوز پشت نقاب خنده ها پنهان شوم

که این چنین