دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

 




نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم


نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی



در اگر باز نگردد ، نروم باز به جایی


پشت دیوار نشینم ، چو گدا بر سر راهی



کس به غیر از تو نخواهم


چه بخواهی چه نخواهی



باز کن در ، که جز این خانه مرا نیست پناهی

 


گفته بودی :


"گیرم بهار هم بیاید


فاصله‌ ها سبز می‌شوند فقط..."


حالا بهار آمده


فاصله ها سبز


و همچنان باقی ست...


دستی را بگو که از فاصله ها دورمان کند...‏



 


نهال بودم و در حسرت بهار !


ولی


درخت میشوم و شوق برگ و بارم نیست   


من درخت ام