دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

قصه عشق درخت به پرستو ...

 

http://ellima.persiangig.com/image/love/www.elima.mihanblog.com_tanhaee%20(6).jpg

  

 

 

 درخت همیشه پرستو رو دوست داشت

از زمانی که پرستو بر روی شاخه اش مینشست,دوستش داشت

هر روز صبح بخود میگفت :امروز همون روزیه که بهش میگم دوستش دارم

اما صبح وقتی خورشید مهربون گرمی عشقش رو به همه میداد,درخت هرچی

سعی میکرد به پرستو بگه

دوستش داره چیزی جلوشو میگرفت

شاید خجالت ...

خودش هم نمیدونست اون چیه

فردا گذشت و فرداهای دیگه... باز هم گذشت

فردا حتما بهش میگم ...

ولی باز هم فردایی دیگر...

یک روز از سرما به خود لرزید

بغض گلوشو گرفت,انگار یخ زده بود,نه از سرما ...

پرستو رفته بود, ...

"هیچوقت فرصت هایی که برای بیان احساست به کسی نصیبت میشه رو از دست نده,...

شاید دیگه خیلی دیر باشه ..."

 

صدای تنهایی


http://filehive.com/files/080910/kheli-tanham.jpg 

 

می آید صدای آب

شاید که چیزی می شویند در خانه تنهایی

تار و پود دلتنگی را چه کسی چنگ می زند

کمی آهسته تر چنگ بزن

مگر در مشتت

دل کوچکم را نمی بینی ...!

در این سرای بی کسی . . .

 

http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/asemane261/lovenice(2).jpg

 

 


در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند

به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی زشب گرفتگان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

درخت افکار

مسافری خسته که از راهی دور می آمد ، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری اسـتراحت کند غافـل از این که آن درخت جـادویی بود ، درختی که می توانست آن چه که بر دلش می گذرد برآورده سازد...!

وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب می شد اگـر تخت خواب نـرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویـش را کرده بود در کنـارش پدیـدار شـد !!!



مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. کاش غذای لذیـذی داشتم...


ناگهان میـزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـکار شد. پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید...


بعـد از سیر شدن ، کمی سـرش گیج رفت و پلـک هایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا کرد و در حالـی که به اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فکـر می کرد با خودش گفت : قدری می خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟


و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید...


هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارش هایی از جانب ماست.


ولی باید حواسـمان باشد ، چون این درخت افکار منفی ، ترس ها ، و نگرانی ها را نیز تحقق می بخشد.


بنابر این مراقب آن چه که به آن می اندیشید باشید...





مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است جان اولیورهاینر

لحظه های جالب

توی زندگی با چقدر لحظات جالب زندگی کردین؟

ایا این لحظات دردناک هستن یا جالب؟

زمانی که شاید به دنبال بزرگترین تغییرات زندگی هستین و نیاز به مقداری پول دارین هیشکی نداره

اما میان از چیزی که تازه خریدن و اقرار میکنن نیازی بهش نداشتن که شاید چند برابر پولی که شما نیاز داشتین هست

زمانی که بعد از کلی ارزو میرین دانشگاه و یادتون میره چه اهدافی داشتین و دست اخر بدون مدرک برمیگردین

روزی گاری عاشق کسی میشین و از بخت شما اون ازدواج میکنه و میبینید اصلا همسرش بهش اعتنا نمیکنه و دست اخر زندگی بدی دارن و شاید طلاق

زمانی که به کتابی احتیاج دارین و بعد از کلی اینور انور رفتن پیدا میکنید اما توی کتابخونه خاک میخوره

به سرزمین مهد تمدن خود میبالید اما دریغ از کمی تمدن توی افراد مملکت و خود شما

زمانی که در یک قدمی ارزوی خود هستید و کار خود رو به امروز فردا میاندازید تا اینکه دیر بشه و شاید هیچوقت بهش نرسین

و زمان ها و زمان های دیگر

خلوتم را نشکن

 

خلوتم را نشکن

شاید این خلوت من کوچ کند

به شب پروانه

به صدای نفس شهنامه

به طلوع آخرین افسانه

و غروبی که در آن

نقش دیوانگی یک عاشق

بر سر دیواری پیدا شد.

خلوتم را نشکن

خلوتم بس دور است

ز هوای دل معشوق سهند

خلوتم راه درازی ست میان من و تو

خلوتم مروارید است به دست صیاد

خلوتم تیر وکمانی ست به دست سحر

خلوتم راه رسیدن به خداست

خلوتم را نشکن

کاش...

 

 

دانه های دل !  
 
 
 
 

کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود ، 

کاش ...

 
 

هنوزم ...

 

 

  هنوز ! 

 

هنوزم چشمای تو مث شبای پر ستاره ست 


هنوزم دیدن تو برام مث عمر دوباره ست
 

هنوزم وقتی میخندی دلم از شادی میلرزه
 

هنوزم با تو نشستن به همه دنیا می ارزه 


اما افسوس تورو خواستن دیگه دیره ، دیگه دیره 


اما افسوس با نخواستن دلم آروم نمیگیره ، نمیگیره 


تا گلی از سر ایوون تو پژمرد و فروریخت 


شبنمی غمزده از گوشه ی چشمان من آویخت 


دوری بین من و تو ، دوری ماهی و دریاست 


دوری بین من و تو ، دوری ماه و تماشاست
 

اما افسوس تورو خواستن دیگه دیره ، دیگه دیره
 

اما افسوس با نخواستن دلم آروم نمیگیره ، نمیگیره

گم شدم!

 

می ترسم ! 

 

هربار که کودکانه دست کسی را گرفتم گم شدم .  

آنقدر که در من هراس گرفتن دستی هست ، ترس از گم شدنم نیست ...

رفتن ، رسیدن است ...

 

رسیدن ! 

 

دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند.نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار، کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم. شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد.با این دیوارها چه می شود کرد؟
می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و میشود اصلاً فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای برداشت و کند و کند.شاید دریچه ای ، شاید شکافی ، شاید روزنی ، شاید....دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد. گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.آن طرف حیاط خانه ی خداست.و آن وقت هی در می زنم ، در می زنم ،  در می زنم و می گویم دلم افتاده تو حیاط شما ، می شود دلم را پس بدهید؟
کسی جوابم را نمی دهد.کسی در را برایم باز نمی کند.اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار،
همین....و من این بازی را دوست دارم.همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار.همین که....من این بازی را ادامه می دهم،
و آنقدر دلم را پرت می کنم،
آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند،
تا دیگر دلم را پس ندهند،
تا آن در را باز کنند و بگویند:
بیا خودت دلت را بردار و برو.
آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم.
من این بازی را ادامه می دهم...

یادمان باشد

 

قبل ازاینکه به کسی بگی: دوستت دارم

 

خوب  فکراتو  بکن...

 

چون شاید چراغی رو تو دلش روشن کنی...

 


 

  

 

                         که خاموش کردنش به خاموش شدن اون بیانجامه
  .