دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

کلمات . . .

 

کلمات واسطه خوبی برای احساسات ما آدما نیست...

یه انتخاب سهل انگارانه کلمات...

می تونه پاکترین نیتها و عواطفمون رو تیز و برنده کنه...

و قلب کسی رو که دوستش داریم خراش بده...

پروسه اش خیلی سادست...

احساس می کنی...

فکر می کنی و چند تا کلمه با هم ترکیب می کنی...

اما اون کلمات توی دنیای هرکس به یه چیز دیگه ای ترجمه می شه...

یک جمله محدود...

فقط چند سانتی متر از کاغذه...

 فقط چند میلی گرم جوهر یه خودکاره...

و یا چند کاراکتر اس ام اس...

چجوری قراره یک دنیای پیچیده و عجیب غریبی مثل من یا تو رو نشون بده؟

اما چاره ای نیست...

واسطه بهتری نداریم فعلاً...

کلماتت رو ترکیب می کنی...

و با زبونت روح افکار و احساساتت رو توی یه کالبد تنگ چند کلمه ای جا میدی...

ولی چیزی که مخاطبت دریافت می کنه فقط اون چند تا کلمه ست...

کلماتی که بعضی وقتا نتونستن احساسات ، ذهنیت و منظورت رو اونجوری که هدفته منتقل کنن...

از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید..


از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید..
 

از وقتی مادرم پای دار قالی مرد از قالی بدم می آید 


از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید 


از وقتی پدرم شبها گریه می کند از شب بدم می آید 


از وقتی دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد  

 

از دستهای مهربان بدم می آید.. 


از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول می زند از آفتاب بدم می آید 
 

از وقتی سیل آمدو مزرعه را ویران کرد از آب بدم می آید 


و تنها خدا را دوست دارم!!! 


چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!!!
 

چون او شب را می آورد که اشک های پدرم را هیچ کس نبیند!!!  


چون او مادرم را برد پیش خودش که او هم گریه نکند!!! 


چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگی کند!!! 


چون من دعا کردم و می دانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد فلج خواهد کرد!!! 
  

چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!!! 


چون او سیل را جاری کرد تا گناه انسان را از زمین بشوید!!! 


و من تنها خدا را دوست دارم..

چی شد اون روزا

وقتی سگها در بیابان از گرگها رشوه میگیرند, 
 
 و مترسکها در مزارع با کلاغها تبانی می کنند,  
 
از وفاداری آدمها چه انتظاریست...

زن عشق می کارد و کینه درو می کند...

زن عشق می کارد و کینه درو می کند... 

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...
 
می تواند تنها یک همسر داشته باشد 

و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ....  

برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است 

و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ... 

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...
 
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ... 

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی.... 

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد .... 

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی .... 

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...
 
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ 

پیر می شود و میمیرد...  

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند
 
چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت، 

زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛
 
گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛ 

سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند... 

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

چشمهایم

 

 

 

چشمهای من از دوریت کنون مثل آسمان بارانیست 

ابرها میبارند و آرام میشوند اما چشمهایم می بارند و بیقرار تر میشوند 

کاش تا ابرها آرام نشده اند بیایی

مبادانگرانم باشی

  

 

مبادا نگرانم باشی 

حــــال مـــن خـــــوب اســت " بــزرگ شـــده ام ... 


دیگر آنقــدر کــوچک نیستـم که در دلـــتنگی هـــایم گم شــوم! 


آمـوختــه ام، 


که این فـــاصــله ی کوتـــاه، بین لبخند و اشک نامش" زندگیست


آمــوختــه ام که دیگــر دلم برای " نبــودنـت " تنگ نشـــود . . . 


راســــــتی، دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خــــــــوب یاد گـــرفتــه ام ...


" حــــال مـــن خـــــــوب اســت " ...خــــــوبِ خــــوب!!

 

عقل زن کامل نیست ...

مادر کودکش را شیر میدهد. به کودکش عشق می ورزد. 

و کودک از نور چشم مادر خواندن و نوشتن می آموزد. 

وقتی کمی بزرگتر شد کیف مادر را خالی میکند. 
 
تا بسته سیگاری بخرد.  


بر استخوانهای لاغر و کم خون مادر راه میرود. 
  

... تا از دانشگاه فارغ التحصیل شود. 


وقتی برای خودش مردی شد.
 
پا روی پا می اندازد و در یکی از کافه تریاهای روشنفکران. 

کنفرانس مطبوعاتی ترتیب میدهد و میگوید: 
 

                        عقل زن کامل نیست ...
 

حالا که نیستی . . .

 

حالا که نیستی

سرم را لا به لای روزنامه هاگرم می کنم

شاید خبری ازتوباشد. . . 

http://www.photographyblogger.net/wp-content/uploads/2009/07/Park-Bench6.jpg

اشکهایم . . .

 


 

 

 

 

اشکـــهایم که سرازیـــر میشوند  

 دیری نمی پایدکه قنـدیل می بندد 
 

عجیــب ســـرد است هوای نبودنــــت ...

 

یه جایی . . .

  

 

 

یه جایی هست که دیگه خسته میشی وکم میاری  

 

از اومدنا و رفتنا از شکستنا 

جایی که فقط میخوای یکی باشه یکی بمونه و نره  

 

واسه همیشه کنارت باشه 

من الان اونجام  

توکجایی؟؟؟؟؟؟؟؟


 

باران عشق . . .

 

مدتهاستــــ

چتـــ ــر منطق را بر ســـ ــر گرفتـــــ ـه ام!

تا باران "عشــــ ـق" را

تجربــــ ـه نکنم!

دیگر توان مقابلــــ ـه با

تبـــ و لرز

برایـــ ــم باقیـــ نمانـــ ـده استـــ 

عکس های عاشقانه زیر باران