دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

برخورد ها همیشه جالب نیستن

چه تصادفی اووو برخورد سنگین بود دیدار دوست های قدیمی یکی دست در دست یاری و دیگری با تنهایی خودش .هوا دو نفره بود اما مشکل این بود هوا از کسی سوال نمیکند که این روز ها چند نفره زندگی میکنی؟!!!!!

یکی شاد و یکی ناشاد یکی خنده هایش را ناقوس کلیسا را شرمنده میکرد و دیگری سکوتش را سنگ های سیاه کعبه را شرمسار ...

چقدر بلند فکر میکرد و ارام گفت خوشحالم با دوستت خوشحالی و دیگری گفت ممنونم تو چطوری و با طعنه گفت حال قلبت چطوره؟ دستی به قلبش کشید جاهای زخم روی قلب از زیر لباس احساس میشد انگار که چاله های عمیقی روی قلب افتاده بود و هیچکس توان همراهی با قلب اون را نداشت حال درد آنجا بود که صاحب ان زخم ها جلوی رویت باشد و لبخندی زد و گفت حالش خوب است اما هر از گاهی دلش تنگ میشود برای کسی که بتواند زخم های بزند که شیرین باشد آیا هنوز دوست داشت برگردد؟ پیشنهاد بود یا خواهش؟ متلک بود  یاتمنا؟

برقی در چشمان هر دو جست اما جای بعد داستان اینکه همیشه برق عشق دو طرفه نیس به اتوبان پا گذاشته بود که مسیر بازگشت نداشت و اگر توان برگشت داشت باید خطر سرشاخ شدن با کسانی که از مسیر روبه رو می آمدند را به جان می خرید. اما میدانست که پل برگشت توان وزن آن را ندارد راهش را به سوی تنهایی پیش گرفت  و رفت که رفت  راست میگفت انسانهایی هستند که تنها می مانند چون هیچکس تحمل بودن با قلب های درد دیده آنها را ندارد و خوشحالم نیمه های شب دستانش فشار می آورند به کیبورد و در جایی جند کلامی مینویسند تا شاید سوپاپی باشد برای دفع فشار برای قلب رنج دیده تنهایش...

امید که هنوز دارو خانه ها ما بقی پولش را چسب زخم دهند چون فقط او بود که اعصبانی نمیشد میخندید و میگفت دیدی من را شناخت و فهمید چفدر زخم خوردم که خودش بهم چسب زخم داد  و الان خوشحالم که هیچ وقت نگفتم داروخانه ها بهمه چسب زخم میدهند چون روز قبل به من قرص استامینوفن داد نه چسب زخم ...........

 


پاییز

تو را به من هدیه کرد

و من در تمنای مهرت

هر روز زردتر می شوم ...



 

برگ های پاییزی

سرشار از شعور ِ درخت اند

و خاطرات ِ سه فصل را بر دوش می کشند

آرام قدم بگذار ….

بر چهره ی تکیده ی آن ها

این برگها حُرمت دارند..

درد ِ پاییز ،درد ِ ” دانستن ” است

 

پاییز که می آید

دل سرکش می شود

دیگر در هیچ قالبی نمی گنجد ...


 

 

 

 

انار نیستم که؛


برسم به دست‌های تو...



برگم ،


پُر از اضطرابِ افتادن ...




این‌جا از آسمان پاییز می‌بارد

و من دارم سر می‌روم از باران

مگر تو کجای جهان آه کشیده‌ای ...

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت
بیاموزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست،
بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است.