ما هم به روزگار جوانی
ما هم شکسته خاطر و دیوانه بوده ایم
ما هم اسیر طره جانانه بوده ایم
ما هم به روزگار جوانی ز شور عشق
روزی ندیم بلبل و پروانه بوده ایم
بر کام خشک ما به حقارت نظر نکن
ما هم رفیق ساغر و پیمانه بوده ایم
ما هم شکسته خاطر و دیوانه بوده ایم
ما هم اسیر طره جانانه بوده ایم
ما هم به روزگار جوانی ز شور عشق
روزی ندیم بلبل و پروانه بوده ایم
بر کام خشک ما به حقارت نظر نکن
ما هم رفیق ساغر و پیمانه بوده ایم
به چه می خندی !؟
به چه چیز!؟
به شكست دل من
یا به پیروزی خویش !؟
به چه می خندی...!؟
به نگاهم كه چه مستانه تو را باور كرد!؟
یا به افسونگریه چشمانت
كه مرا سوخت و خاكستر كرد...!؟
به چه می خندی !؟
به دل ساده ی من می خندی
كه دگر تا به ابد نیز به فكر خود نیست !؟
یا به جفایت كه مرا زیر غرورت له كرد !؟
به چه می خندی !؟
به هم آغوشی من با غم ها
یا به ........
خنده داراست.....بخند !!
به حسن نيّت عشقم خدا گواه من است
خيال روي تو در هر کجا که خيمه زند
ز بي قراري ام آنجا قرارگاه من است
به محفلي که تويي صد هزار تير نگاه
روانه گشته ولي کارگه نگاه من است
که آنچه به ز يقين است اشتباه من است
اگر چه بيشتر از هر کسي گنهکارم
وليک عفو تو بالاتر از گناه من است
داری میری مطمئن باش که یه روز با چشم گریون بر می گردی
اما حالا هر جا میخوای تو برو یادت نره با من چه کردی
با چشم گریون بر میگردی دل ویروون بر میگردی
رو سیاهی پر گناهی پشیمون بر میگردی
تو برو بذار بسوزم آخر عاشقی اینه
هر چی بود خوب و بدش با تلخی هاش برام شیرینه
داری میری دفتر خاطره هات بذار بمونه
تا بخونم تا بفهمم به کی من یه عمری میگفتم دیوونه
با چشم گریون بر میگردی دل ویروون بر میگردی
رو سیاهی پر گناهی پشیمون بر میگردی
وسعت درد فقط سهم من است باز هم قسمت غم ها شده ام
دگر آیینه زمن بی خبر است که اسیر شب یلدا شده ام
من که بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها شده ام
کاش چشمان مرا خاک کنید تا نبینم که چه تنها شده ام
قلبی که از آن با خبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد
همان که گاهی می شکند
گاهی می گیرد و گاهی می سوزد
گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه
و گاهی هم از دست می رود...
با این دل است که عاشق می شویم
با این دل است که دعا می کنیم
با همین دل است که نفرین می کنیم
و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم...
اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.
این قلب اما در سینه جا نمی شود
و به جای اینکه بتپد.....می وزد و می بارد و می گردد و می تابد
این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد
سیاه و سنگ هم نمی شود
از دست هم نمی رود
زلال است و جاری
مثل رود و نسیم
و آنقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند
بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد
این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی او دعا می کند
وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد
وقتی تو می رنجی او می بخشد...
این قلب کار خودش را می کند
نه به احساست کاری دارد نه به تعلقت
نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی
و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند
به خاطر قلب دیگرشان
به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند
برای خواندن شعر به دامه مطلب بروید......>>>>
آي ... انسان! اي سوار سركش مغرور! اي شتابان رهرو گمراه! اي بغفلت مانده ي خود خواه!
|