یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود . یکی همیشه به دنبال یه چشم بند بود تا نتونه دنیا رو ببینه. نتونه زشتی ها و غم ها و خوبی ها رو ببینه. اما یکی دیگه بزرگترین آرزوش این بود که رنگ چشمای مادرش رو ببینه. با چشای خودش آسمون رو حس کنه. یا بدونه ماهی چه شکلیه یا از پنجره به حیاط خونه جلویی نگاه کردن چه مزه ای داره؟ یکی دیگه همیشه به دنبال پنبه بود. او از صدای اطرافیانش خسته شده بود. از همه ی صداها بدش می یومد ! ولی اون طرف تر یکی دلش می خواست بچه ش از شب تا صبح گریه کنه و با صدای جیغ اون لذت ببره! خلاصه توی این خلوتی گنبد کبود و شلوغی این دنیا هیچ کس نمی دونست چی می خواد. . . بالاخره معلوم نشد کی بود و کی نبود !!!