دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

طعم پاییز . . .

 

 

 

سرد ، از دهان افتاده

این منم و دیگر هیچ 

یک فنجان بهار

با طعم پائیز

چترت . . .

 

 

 

من از گل های نارنج تنت

زیر باران دلم می ترسم

مرا   ...

زیر چترت بخوان

 

خوش به حال پرنده ها

 

 

 

 

خوش به حال پرنده ها

نه چمدانی نه هزینه ای نه دغدغه ای

نه خبری از نظم های آنچنانی

آسمان اول و آخرش قرق شده بالهایشان است

و زیر زبان آسمان را که بکشی جز پرنده راز دیگری ندارد که بگوید

سفرهاشان عاشقانه

زندگی شان ساده

سقفشان بزرگ

و شاید خاطره هاشان ماندنی تر از تمام شمال رفتن هایمان

تنها دو بال برایشان کافی ست

نه نگران دل آن یکی هستند و نه به اشاره ای رخت شک به تن می کنند

خستگی شان را پرواز در می کند و وقت تفریح هم پرواز می کنند

کوچ نام دیگر تمام پرنده های سر به هوای آسمان است

تنها دو بال برایشان کافی است تا بروند

بروند پی دام و دانه ای دیگر

این شیوه تمام پرندگانی است که در نقاشی های مان

آنقدر دور هستند که جایشان " هفت " می گذاریم.

شعری از حافظ

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا چشمت به غمزه ما را خون خورد و می پسندی در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم این راه را نهایت صورت کجا توان بست هر چند بردی آبم روی از درت نتابم                                                  

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت جانا روا نباشد خون ریز را حمایت از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت کش صد هزار منزل بیش است در بدایت جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت                                                
  عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت                                                

دوست داشت بماند جایی برای ماندش نبود

امروز چند روزه همچین غذایی نخورده اما به جاش کلی غصه خورده یه جورایی شاید همه جورایی دلم براش میسوزه همه چی رو گردن اون میندازن دعوا میشه میگن به خاطر تو هست که دعوا شده عباس اقا بقال سر کوچه ور شکست میکنه میگن تقصیر اونه نه نه ی حاج محمود که دوره نادر شاه افشار رو یاد داره میمیره میگن تقصیره اونه .وقتی میاد از کوچه رد بشه یه شکلی همچین دوست داشتنی میمونه اما انگار کسی دوسش نداره وقتی میخنده همه شاد میکنه ولی امان از دل پر خونش چشماش حرف میزنن ولی زبونش نه گاهی دستاش فقط از زبونش چیزی بیان میکنه خسته شده یه روز یه سوال کرد از من گفت تو میدونی شکستن چه صدایی میده؟ موندم خیلی وقت بود میخواستم باهاش دوست بشم اما نتونستم منگ منگ کردم چی باید بگم این صدا از وجودش بود که انگار دلش بد شکسته بود فقط گفتم چی؟ چرا؟ گفت چیزی نیست یه صدا زیاد میشنوم خواستم ببینم چی هست فقط گفت اخه میگن دلم میشکنه ...رفتش نموند باز تنهایی تنها دوستش بود دلم میخواست باهاش باشم اما دنیاش خیلی بالاتر بود از دنیای ما .اره صدای شکستن بود اما چطور به دلش یاد داده بود ساکت باشه نمیدونم.

همیشه میگفت دنیا قشنگه عشق هست عاشق هم هست دید باید عوض بشه فکر میکردم شعار میده اما انگار دیگه ملکه ذهنش شده بود میخندیدم و حرصم میگرفت که عشق کجاس عاشق کدومه الان فهمیدم هم عاشق بود هم عشق رو میفهمید اما جایی توی دنیای ما نداشت چند روزی هس هیچ خبری ازش ندارم شبا بیداره روزها میخوابه راسی راسی دنیاش جدا شد ......................

دوستت دارم

 



گوشت را بیاور جلو

هیس...!

نگذار کسی بفهمد

که قرار است مهم ترین راز زندگی ام را

به تو بگویم

نگذار کسی بفهمد

"دوستت دارم!"

مینویسمت . . .

 


 

 

این بار مینویسمت…
” تو ” را میان اصطحکاک مداد و کاغذ
گیر خواهم انداخت
شاید اینگونه بشود تو را
” تجربه ” کرد…!!!
برای تویی که قلبت پـاک است…
برای تو می نویسم……..
برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست…
برای تویی که قلبم منزلگه عـــشـــق توست…
برای تویی که احساسم از آن وجود نازنین توست…
برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد…
برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است…
برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاک خود کردی…
برای تویی که وجودم را محو وجود نازنین خود کردی…
برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است …
برای تویی که سـکوتـت سخت ترین شکنجه من است….
برای تویی که قلبت پـاک است…
برای تویی که در عشق ، قـلبت چه بی باک است…
برای تویی که عـشقت معنای بودنم است…
برای تویی که عـشقت معنای بودنم است…
برای تویی که غمهایت معنای سوختنم است…
برای تویی که آرزوهایت آرزویم است……….
دوستت دارم تا ……..!
نه…!
دیگر برای دوست داشتن هایم تایی وجود ندارد
 بی حد و مرز دوستت دارم .


خوب ترین جاﮮ جهان

 



فرقـے نمـے کند !!

بگویم و بدانـے !

یا ... 

 نگویم و بدانـے . . .!  

فاصله دورت نمی کند . . .!!! 

 در خوب ترین جاﮮ جهان جا دارﮮ . . .! 

جایـے که دست هیچ کسـے به تو نمـے رسد.

دلــــــــــــــم . . . !!! 

هر چه باشی دوستت دارم

 

 

 


من این شب زنده داری را دوست دارم

 من این پریشانی را دوست دارم

بغض آسمان دلتنگی را دوست دارم

گذشت و دلم عاشق شد ، بیشتر گذشت و دلم دیوانه ات شد

من این دیوانگی را دوست دارم

 چه بگویم از دلم ؟ چه بگویم از این روزها ؟ 

هر چه بگویم ، این تکرار لحظه های با تو بودن را دوست دارم

 بی قرارم ،ساختم با دوری ات ،

نشستم به انتظار آمدنت ،

من این انتظارها و بی قراریها را دوست دارم

چونکه تو را دارم ، چون به عشق تو بی قرارم، به عشق تو

اینجا مثل یک پرنده ی گرفتارم

به عشق تو نشسته ام در برابر غروب ،

این غروب را با تمام تلخی هایش دوست دارم

من این نامهربانی هایت را دوست دارم ،

هر چه سرد باشی با دلم،

من این سرمای وجودت را نیز دوست دارم

من این بی محبتی هایت را دوست دارم ،

هر چه عذابم دهی ، من آزار و اذیتهایت را دوست دارم

هر چه با دلم بازی کنی ، من این بازی را دوست دارم

مرا در به در کوچه پس کوچه های دلت کردی ،

من این در به دری را دوست دارم

مرا نترسان از رفتنت ، مرا نرجان از شکستنت ،

بهانه هم بگیری برایم ، بهانه هایت را دوست دارم

من این اشکهایی که میریزد از چشمانم را دوست دارم ،

آن نگاه های سردت را دوست دارم

بی خیالی هایت را دوست دارم ،

اینکه نمیایی به دیدارم هم بماند،

غرورت را نیز دوست دارم .

تو یک سو باشی و تمام غمهای دنیا هم همان سو،

من تو را با تمام غمهایت دوست دارم .

هر چه بگویی دوست دارم ، هر چه باشی دوست دارم ،

مرا دوست نداشته باشی ، من دوستت دارم .

من این ابر بی باران را دوست دارم ،

من این کویر خشک و بی جان را دوست دارم،

این شاخه خشکیده و بی گل را دوست دارم ،

من اینجا و آنجا همه جا را با تو دوست دارم .

 من این شب زنده داری را دوست دارم .

اگر با تو بودن خطا است و من گناهکار ،

من گناه کردن را با تو دوست دارم .

بی مهری هایت به حساب دلم ،

اشکهایم را که در می آوری نیز به حساب چشمانم

من این حساب اشتباه را دوست دارم .

عشق در حیطه ی فهمیدن ما نیست‏، بیا برگردیم

عشق در حیطه ی فهمیدن ما نیست‏، بیا برگردیم

آسمان پاسخ پرسیدن ما نیست‏ ، بیا برگردیم

گریه هامان چقدر تلخ، ببین ! رنگ ترحّم دارد

تا زمین دشمن خندیدن ما نیست‏، بیا برگردیم

باغ از فطرت این جاده پر از بوی شکفتنها، حیف

شمّه ای مهلتِ بوییدن ما نیست، بیا برگردیم

بال سنگین سفر میشکند وای ملال انگیز است

هیچ کس منتظر دیدن ما نیست، بیا برگردیم

مثل گنجیم گرانسنگ کمی وسوسه آمیز ولی

دزد هم  مایل دزدیدن ما نیست ، بیا برگردیم

خودمانیم ببین! ما دلمان را به دو قسمت کردیم

عشق در حیطه ی فهمیدن ما نیست؟! بیا برگردیم.

مانده ام در شب این جاده کمک میخواهم

کوله از شانه ام افتاده کمک میخواهم

روزگاریست که آن سوی دعایم خالیست

محض  روی گل  سجاده کمک میخواهم

چشم پروانه قلبم به گل روی شماست

آی ای مردم آزاده کمک میخواهم

دست کوتاه مرا از دهن موج بگیر

هم نفس سینه به دریا ده کمک میخواهم

عاشقی معترفم جرم بزرگیست ولی

اتفاقیست که افتاده کمک میخواهم


عشق و وابستگی

عشق وابستگی میاره یا وابستگی عشق میاره؟


چیزی که این وسط مشخصه وابستگی خودخواهی ماست و حتی دوست داشتن هم در خود ندارد

و صرفا برای رفع نیاز هایم کسی رو به سلطه در می اورم و زنجیر در دست و پاهایش می اندازم که از من دور نشود اما بعد رفع نیاز رابطه من چه شکلی خواهد شد؟ مطمئنا جدایی و اینجا عشق را مقصر میدانیم و کمتر به وجود من و امثال من پی میبریم چون فرق بین وابستگی و عشق را نمیدانیم

 

زمانی من وابسته میشوم که از درون خالی هستم شناختی به توانایی ها و ارزش های خودم ندارم  و ترس از دست دادن و ندادن ها از تنهایی و بی کسی حاضر به بزرگترین چاپلوسی زمانه میشوم و برای نیاز به دیگری میگویم دوستت دارم و این خیانت به عشق است

 وابستگی محدودیت دارد آشفتگی به همراه دارد شک و ترید نهفته در خود دارد 

 

عشق مقدس ترین واژه


بعد از گذشتن از غرور بعد از شناختن خودم  پر کردن درون از نیرو های مثبت گامی به سمت عشق برداشتم  عشق را میشود با جای خالی نوشت و هر کسی ان را به دلخواه با کلمات معنا بخشد . محدودیت ندارد آزادی به همراه دارد اعتماد و محبت در ان است عشق کمرنگ نمیشود از بین نمی رود و جایگزین ندارد عشق فقط میتوانم بگویم عشق است 


 من و خداوندم

من به خدا وابسته هستم و در کاری میخوام خدا بهترین به من دهد و هیچ حرفی را قبول ندارم که در همین لحظه از خداوند بهترین را میخواهم که شاید بدترین برایم باشد خدا رو فقط برای رفع مشکلم میخواهم   و خیلی وقت ها به بودنش به مهربانیش شک کردم . حاضر نیستم لحظه ایی به حرف هایش گوش کنم و خودخواهی من کاملا در زندگی من مشخصه


خداوند عاشق من

در کثیف ترین کار ها هم منو رها نکرد هر چه بد شدم باز تنهایم نگذاشت محدودیت سر راه من نگذاشت اجبار خبری نیست شک و تردید به دلش راه نداد لطفش لحظه ایی دریغ نکرد و تنها جاذبه خداوند مهربانی و عشق اون بود در صورتی که نیازی به من ندارد

        یه مقایسه خودتون بکنید و ببنید تو زندگی عاشقیم یا وابسته؟

ما ها که خدایی کردن را دوست داریم پس چرا فقط جای خدا قضاوت میکنیم چرا نمیتوانیم مثل اون عاشق باشیم؟