دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دوست داشت بماند جایی برای ماندش نبود

امروز چند روزه همچین غذایی نخورده اما به جاش کلی غصه خورده یه جورایی شاید همه جورایی دلم براش میسوزه همه چی رو گردن اون میندازن دعوا میشه میگن به خاطر تو هست که دعوا شده عباس اقا بقال سر کوچه ور شکست میکنه میگن تقصیر اونه نه نه ی حاج محمود که دوره نادر شاه افشار رو یاد داره میمیره میگن تقصیره اونه .وقتی میاد از کوچه رد بشه یه شکلی همچین دوست داشتنی میمونه اما انگار کسی دوسش نداره وقتی میخنده همه شاد میکنه ولی امان از دل پر خونش چشماش حرف میزنن ولی زبونش نه گاهی دستاش فقط از زبونش چیزی بیان میکنه خسته شده یه روز یه سوال کرد از من گفت تو میدونی شکستن چه صدایی میده؟ موندم خیلی وقت بود میخواستم باهاش دوست بشم اما نتونستم منگ منگ کردم چی باید بگم این صدا از وجودش بود که انگار دلش بد شکسته بود فقط گفتم چی؟ چرا؟ گفت چیزی نیست یه صدا زیاد میشنوم خواستم ببینم چی هست فقط گفت اخه میگن دلم میشکنه ...رفتش نموند باز تنهایی تنها دوستش بود دلم میخواست باهاش باشم اما دنیاش خیلی بالاتر بود از دنیای ما .اره صدای شکستن بود اما چطور به دلش یاد داده بود ساکت باشه نمیدونم.

همیشه میگفت دنیا قشنگه عشق هست عاشق هم هست دید باید عوض بشه فکر میکردم شعار میده اما انگار دیگه ملکه ذهنش شده بود میخندیدم و حرصم میگرفت که عشق کجاس عاشق کدومه الان فهمیدم هم عاشق بود هم عشق رو میفهمید اما جایی توی دنیای ما نداشت چند روزی هس هیچ خبری ازش ندارم شبا بیداره روزها میخوابه راسی راسی دنیاش جدا شد ......................

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد