داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.
اوپس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.
ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت .
ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بودهمان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالی که به سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمان می دیدو همچنان سقوط می کرد ، در آن لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد ودر میان اسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند:
خدایا کمکم کن . . . ناگهان صدای پرطنینی از اسمان شنیده شد:
چه می خواهی.
-ای خدا نجاتم بده
واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم
-البته که باور دارم
اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن
یک لحظه سکوت.... ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.
بدنش از طناب اویزان بود وبادستهایش محکم طناب را گرفته بود
در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.
آیا میدانستید که مهندسین در نظر دارند تونل زیرآبی بین لندن و نیویورک احداث کنند که
مسافرت بین این دو شهر در کمتر از یک ساعت انجام بگیرد؟
آیا میدانستید که شما میتوانید به رویاهایتان جامه عمل بپوشانید رویاهایی مانند عشق ثروت سلامت اگر آنها رابا اعتقاد بخواهید و اگر واقعا این موضوع را میدانستید از آنچه قادر به انجامش بودید متعجب میشدید
آیا میدانستید به زودی کنترلهایی به بازار ارائه خواهد شد که کوکی هستند و بدون باتری کارمیکنند، با یک بار کوک کردن این نوع کنترلها، تا هفت روز بدون هیچ مشکلی کار میکنند؟
آیا میدانستید که در ماداگاسکار دویست و پنجاه نوع مختلف قورباغه وجود دارد، که درضمن پژوهشگران مدعی هستند که همان اندازه نیز قورباغه هایی وجود دارد که هنوز ناشناخته هستند؟
آیا میدانستید که انسان در طی طول عمرش دهانش سی هزار لیتر بزاق ترشع میکند؟
آیا میدانستید برای تولید هر ۱۰۰۰ کیلوگرم کاغذ جدید باید ۱۵ درخت جنگلی قطع شود؟
آیا میدانستید قد فضانوردان هنگامی که در فضا هستند ۵ تا ۷ سانتی متر بلندتر می گردد؟
آیا میدانستیداگر یک بار پلک بزنید.عقرب همین اندازه مان نیاز دارد تا دشمنش را نیش بزند؟
آیا میدانستید که کسانی که قرمز میپوشند ازاعتماد بیشتری نسبت به خود برخوردارند؟
" زندگی را دور بزن و آن گاه که بر تارک بلند ترین قله ها رسیدی، لبخند خود را نثار تمام سنگریزه هایی کن که پایت را خراشیدند. "
سلام دوستای خوبم . . .
حتما و قطعا بارها و بارها شنیدین که میگن خواستن توانستن است!
شاید توی زندگی افرادی رو دیده باشین یا خودتون هم جز این گروه بوده باشین که این سخن رو به حقیقت تبدیل کردن.
راستش من اهل شعار دادن و یا رفتار کلیشه ای نیستم. پس میرم سر اصل مطلب!
قصدم اینه که اینجا و از طرف خودم و همه ی دوستداران این وبلاگ یه تشکر و قدردانی از آقای صولتی داشته باشم بخاطر ایجاد این فضای تفریحی صمیمی و دوستانه که با همت و تلاش و ارائه ی مطالب زیبا این وب رو وارد دنیای 4 سالگی کردن.
آقای صولتی 3/7/1389 ، سومین سال تولد این وبلاگ را با تاخیری 61 روزه به شما و تمام دوستان و دوستداران شما تبریک میگم . امیدوارم که من هم بتوانم در کنار شما و دوستان خوبمون در روند هرچه بهتر شدن آن موثر باشم.
اگر روزی دشمن پیدا کردی. بدان در رسیدن به هدفت موفق بودی
اگرروزی تهدیدت کردند. بدان دربرابرت ناتوانند
اگرروزی خیانت دیدی. بدان قیمتت بالاست
اگرروزی ترکت کردند. بدان باتو بودن لیاقت می خواهد.
"با آرزوی موفقیت روزافزون"
"شیدا"
سکوت سرشار از ناگفته هاست اما برای شنیدن این ناگفته ها باید هنر گوش سپردن به سکوت را در خود ایجاد کنیم. بیایید انسانهای اطراف خود را ملزم نکنیم هر چه می خواهند بر زبان آورند .بیایید هنر گوش سپردن به سکوت را در خود تقویت کنیم و قبل از بر زبان آورده شدن ناگفتنی ها و قبل از این که حرمت بیان شکسته شود از اشارات سکوت و از رمز و ایماهای بی صدایی به نیات درونی انسان ها پی ببریم و با آن ها هم نوا شویم.
سکوت که کنیم بی زبانی ها به صدا در می آیند . بیا صداهای روزمره را نشنویم بلکه به خاموش ترین صدا برسیم.
سکوت...
سکوت شاید چیزی باشه که خیلی از ما باهاش بیگانه ایم و شایدم زیادی آشنا !!
سکوت یعنی گفتن در نگفتن، یعنی مقابله با شهوت رام نشدنی حرف ،یعنی تمرین برگشتن به دوران جنینی و شنیدن انحصاری لالایی قلب مادر در سکوت محض.
سکوت در خود گریه دارد ولی گریه با خود سکوت ندارد.
هر سکوتی سرشار از ناگفته ها نیست ،بعضی وقت ها سرشار از خجالت گفته هاست.
سکوت شاهد یعنی شهادت دروغ ،موقع خواب و استراحت و تعطیلی وجدان.
سکوت محکوم بی گناه یعنی بغض آه ،گریه درون.
سکوت مظلوم یعنی نفرینی مطلق و ابدی.
بعضی سکوت را به رشوه ای کلان می خرند و با سودی سرشار به اسم حق السکوت می فروشانند.
سکوت عاشق در جفای معشوق یعنی پاس حرمت عشق.
بعضی با سکوت آنقدر دشمنند که حتی در خواب هم با پریشان گویی آن را می شکنند.
سکوت در بیمارستان بهترین هدیه عیادت کنندگان است.
ایرانی ها از قدیم معنی سکوت و سخن بخردانه گفتن را خوب بلدند، اشکال فقط در استفاده گاه و بی گاه این دو نعمت به جای هم است.
آنان که حرمت سکوت را پاس می دارند بیشتر از حرافان حرفه ای به بشر امیدواری می دهند.
وقتی خدا بخواهد فساد کسی را برملا کند، نعمت سکوت را از او سلب می کند.
سکوت وداع واپسین دیدار دو دلدار،همیشه مرطوب است.
سکوت قاضی رعب آورترین سکوت زمینی ست وقتی بدانی گناهکاری.
خیالتان آسوده ،سکوت مرگ ،سرد و منجمد است ولی شکستنی نیست.
غیر قابل درک ترین سکوت ،متعلق به معلم ادبیات پیری است که ،شاگرد قدیمیش را در حال غلط خواندن گلستان سعدی از تلویزیون می بیند.
آزاردهنده ترین سکوت ،وقتی است که دروغ می گویی و مخاطبت در سکوتی سنگین فقط نگاهت می کند.
آدم های ترسو برای فرار از سکوت با خود حرف می زنند.
تمام مردم جهان با یک زبان واحد سکوت می کنند ولی به محض باز کردن دهان از هم فاصله می گیرند.
کرولال ها در سکوتی محض با هم پرچانگی می کنند.
سکوت خیلی خیلی خوب است اما نه هر سکوتی.
بعضی قادرند تا لحظه مرگ سکوت کنند ،به شرط آنکه حق السکوت قابلی در قبالش گرفته باشند.
در آخرت تو را به خاطر حرف های نسنجیده ممکن است مجازات کنند ولی سکوت بی جایت را هرگز نمی بخشایند.
سکوت را با هر چیزی می توان شکست ولی با هر چیزی نمی توان پیوند زد.
تاکنون هیچ مترجمی پیدا نشده که بتواند سکوت را از زبانی به زبان دیگر ترجمه کند.
آدم های خسیس ممکن است که بی بهانه حرف بزنند ولی بی بها سکوت نمی کنند.
آنانکه در مراسم خواستگاری ساکتند در زندگی حرف نگفته باقی نمی گزارند.
درست است که زبان خوش مار را از لانه اش بیرون می کشد ،در عوض زبان سرخ سر سبز را به باد می دهد، بهتر نیست مار در لانه بماند و سر در گردن.
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
سلام
امشب درگیر یه سوال بودم
مذهب چیست روحانیت چیه؟
خیلی جالبه واسم که یه سوال خاص از ادم های دورو برم بپرسم و جواب هاشون جویا بشم
اما درکی که خودم از این موضوع برداشت کردم این بود
درک در مورد مذهب: یه سنت هست که معمولا از پیشینیان به ما میرسه ومعمولا به اجبار هست و در بعضی از موارد اختیاری.مثلا در جنگ ایران با اعراب مذهب اسلام تحمیل شد و بعد از اون از خانواده ها به اجبار به فرزندان حالا صرف نظر از اینکه بعضی به اختیار به تغییر دین روی میارن مذهب ایده های داره واسه خودش که معمولا میتونن راه خوب بودن هم به ما نشون بدن و معمولا در هر مذهبی موردهای زیادی میتونه باشه برای انسان خوب بودن
مذهب تلاش میکنه خدا رو به ما نشون بده اما بعضی وقتا انقدر غرق در مسائل جزیی مذهب میشیم که خدا رو پیدا که نمیکنیم هیچ بلکه گم میکنیم و برای پیدا کردنش به معابد و مساجد یا به گرد کعبه میگردیم به قول عارفی میگه وقتی ندونید دنبال چی میگردید جستجوی شما پایانی نداره
جالب نقل میکنه تا من بودم خدا نبود حالا که او هست من نیستم
قبل از هر شروعی باید خوب دانست که دقیقا دنبال چی هستیم تا وقتی بیماری خودمون رو نشناسیم چطور دنبال مداوای آن هستیم؟ اگر درمانگری هم اینجاست بازم هم کاری از دستش بر نخواهد امد
خلاصه درک:مذهب تحمیل شده که میتونه خوب باشه و میتونه باب میل ما نباشه
درک در مورد روحانیت:
روحانیت رو یه حس که طبق نیاز خودت هست میدونم
روحانیت برگرفته از نیاز من به بهتر زندگی کردن در راستای دستورات خدا
شاید به معابد و مساجد نروم شاید به دور کعبه طواف نکنم شاید به شعر زیبای که نقل میکنه ای قوم به حج رفته بیایید بیایید معشوق همین جاست
شاید هزینه سفر را به نیازمندی هدیه کرد بدونم شاید روحانیت رو در زیبایی یک گل سرخ با خارهای تیز و خوشگلش بدونم
روحانیت تو هر دینی میشه جست روحانیت تحمیل نمیشه با هیچ جنگی از بین نمیره و با هیچ حمله ایی نمیتونه تحمیل بشه به ما از گذشتگان ارث نمیرسه و نمیتونیم به نوادگان خودمون هدیه بدیم
روحانیت رو نمیشه به هرکسی لقب بدی هرکسی که به درجه ایی از دین برسه نمیشه چسباند
روحانیت رو میشه ساده بیان کرد اما سخت میشه بهش رسید
روحانیت زیبایی در خود نهفته داره که اگر به اون درجه رسید کسی نیاز نیست بیانش کنه و معمولا بیانش نمیکنه بلکه از نگاه به ظاهرش میشه به همه چی رسید چنان غرق در نگاهش میشی که حس میکنی در دریایی اروم و پر آرامش پا گذاشتی
خیلی سخته روحانیت رو بیان کنی
به یکی گفتم چطور به این درجه رسیدی که چهره ت با ادم صحبت کنه؟ جواب مختصری داد ندیدن فیلم های مبتذل نگفتن دروغ و قضاوت نکردن در مورد ادم ها
خوب اینم راهی بود
به قول معروف راه های رسیدن به خدا بسیار هست
اگر راه رو اشتباه نری حتما به خدا میرسی روحانیت راه های اشتباه کم داره یا شاید بهتر بگم نداره
اما خطرناک ترین راه اینه که بخوای برای به رخ کشیدن دانش روحانیت خودنسبت به دانش دیگری انتخاب کنی نویسنده کتابی مقدمه رو اینجوری نوشته بود اگر کتابی رو به منظور اینکه جایی سخنی بگی تا مردم تورو تشویق کنن به نتیجه نخواهی رسید بلکه کتاب رو به منظور مراقبه بخون حتی اگر سطری از کتاب تو ذهن شما نمونه اما مطمئنن میتونی بیشترین استفاده رو تو زندگی ببری
روحانیت رو به منظور مراقبه با خدا باید انتخاب کرد
خلاصه روحانیت:روحانیت نه از گذشتگان به ارث به ما میرسه و نه میشه به نوادگان هدیه کرد
با جنگی از بین نمیره وبا جنگی به ما تحمیل نمیشه
فرق مذهب و روحانیت:با مذهب شاید نشه به روحانیت رسید اما با روحانیت ناخواسته میشه به درجه ی عالی از مذهب رسید
شباهت مذهب و روحانیت:هر دو اگر درست انجام بشه میشه به خدا رسید
................
با دید تعصب به موضوع نگاه نکن فقط با دید یه مطلب ساده که از هیچ کدوم شناختی نداری بخون
......................................
من کسی نیستم ،توکیستی؟؟؟اگر توهم مانندمن کسی نیستی ،مایک زوج میشویم .مبادا این راز را باکسی درمیان نهی ،ماراتبعید خواهند کرد ...
مسیحا درک شخصی
قوانینــــــــی که نیوتــــــــــن از قلــــم انداخت !!!
قانون صف:
اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد.
قانون تلفن:
اگر شما شمارهای را اشتباه گرفتید، آن شماره هیچگاه اشغال نخواهد بود.
قانون تعمیر:
بعد از این که دستتان حسابی گریسی شد، بینی شما شروع به خارش خواهد کرد.
قانون کارگاه:
اگر چیزی از دستتان افتاد، قطعاً به پرتترین گوشه ممکن خواهد خزید.
قانون معذوریت:
اگربهانهتان پیش رئیس برای دیر آمدن پنچر شدن ماشینتان باشد، روز بعد واقعاً به خاطر پنچر شدن ماشینتان، دیرتان خواهد شد.
قانون حمام:
وقتی که خوب زیر دوش خیس خوردید تلفن شما زنگ خواهد زد.
قانون روبرو شدن:
احتمال روبرو شدن با یک آشنا وقتی که با کسی هستید که مایل نیستید با او دیده شوید افزایش مییابد.
قانون نتیجه:
وقتی میخواهید به کسی ثابت کنید که یک ماشین کار نمیکند، کار خواهد کرد..
قانون بیومکانیک:
نسبت خارش هر نقطه از بدن با میزان دسترسی آن نقطه نسبت عکس دارد.
قانون تئاتر:
کسانی که صندلی آنها از راهروها دورتر است دیرتر میآیند.
قانون قهوه:
قبل از اولین جرعه از قهوه داغتان، رئیستان از شما کاری خواهد خواست که تا سرد شدن قهوه طول خواهد کشید
یادمان باشد که : او که زیر سایه دیگری راه می رود، خودش سایه ای ندارد.
یادمان باشد که : هر روز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را.
یادمان باشد که : آن چه درد می آورد زخم نیست، عفونت است.
یادمان باشد که : در حرکت همیشه افق های تازه هست.
یادمان باشد که : دست به کاری نزنم که نتوانم آن را برای دیگران تعریف کنم.
یادمان باشد که : آن ها که دوستشان می دارم می توانند دوستم نداشته باشند.
یادمان باشد که : حرف های کهنه از دل کهنه برمی آیند، یادمان باشد که که دلی نو بخریم.
یادمان باشد که : فرار؛ راه به دخمه ای می برد برای پنهان شدن نه آزادی.
یادمان باشد که : باورهایم شاید دروغ باشند.
یادمان باشد که : لبخندم را توى آیینه جا نگذارم.
یادمان باشد که : آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفته اند و او را راه می برند.
یادمان باشد که : لزومی ندارد همان قدر که تو برای من عزیزی، من هم برایت عزیز باشم.
یادمان باشد که : محبتی که به دیگری می کنم ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودم نباشد.
یادمان باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید.
یادمان باشد که : دلخوشی ها هیچ کدام ماندگار نیستند.
یادمان باشد که : تا وقتی اوضاع بدتر نشده ! یعنی همه چیز رو به راه است.
یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها.
یادمان باشد که : آرامش جایی فراتر از ما نیست.
یادمان باشد که : من تنها نیستم ما یک جمعیتیم که تنهائیم.
یادمان باشد که : برای پاسخ دادن به احمق، باید احمق بود !
یادمان باشد که : در خسته ترین ثانیه های عمر هم هنوز رمقی برای انجام برخی کارهای کوچک هست!
یادمان باشد که : لازم است گاهی با خودم رو راست تر از این باشم که هستم.
یادمان باشد که : سهم هیچکس را هیچ کجا نگذاشته اند، هر کسی سهم خودش را می آفریند.
یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود، به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست.
یادمان باشد که : پیش ترها چیزهایی برایم مهم بودند که حالا دیگر مهم نیستند.
یادمان باشد که : آن چه امروز برایم مهم است، فردا نخواهد بود.
یادمان باشد که : نیازمند کمک اند آن ها که منتظر کمکشان نشسته ایم.
یادمان باشد که : من از این به بعد هستم، نه تا به حال.
یادمان باشد که : هرگر به تمامی نا امید نمی شوی اگر تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی.
یادمان باشد که : غیر قابل تحمل وجود ندارد.
یادمان باشد که : گاهی مجبور است برای راحت کردن خیال دیگران خودش را خوش حال نشان بدهد.
یادمان باشد که : خوبی آن چه که ندارم اینست که نگران از دست دادن اش نخواهم بود.
یادمان باشد که : با یک نگاه هم ممکن است بشکنند دل های نازک.
یادمان باشد که : به جز خاطره ای هیچ نمی ماند.
یادمان باشد که : کار رهگذر عبور است، گاهی بر می گردد، گاهی نه.
یادمان باشد که : در هر یقینی می توان شک کرد و این تکاپوی خرد است.
یادمان باشد که : همیشه چند قدم آخر است که سخت ترین قسمت راه است.
یادمان باشد که : امید، خوشبختانه از دست دادنی نیست.
یادمان باشد که : به جستجوى راه باشم، نه همراه.
یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها.
زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد.
اوایل، خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب و ایرادهایم را ثبت میکند تا بعدا تک تک آن ها را بهرخم بکشد.
به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یک خدا که مثل مأموران دولتى.
ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود که حس کردم زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یک جاده ناهموار!
اما خوبیش به این بود که خدا با من همراه بود و پشت سر من رکاب مىزد.
آن روزها که من رکاب مىزدم و او کمکم مىکرد، تقریبا راه را مىدانستم، اما رکاب زدن دائمى، در جادهاى قابل پیش بینى کسلم مىکرد، چون همیشه کوتاهترین فاصلهها را پیدا مىکردم.
یادم نمىآید کى بود که به من گفت جاهایمان را عوض کنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو رکاب مىزدم.
حالا دیگر زندگى کردن در کنار یک قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.
او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در کوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته میتوانست با حداکثر سرعت براند،
او مرا در جادههاى خطرناک و صعبالعبور، اما بسیار زیبا و با شکوه به پیش مىبرد، و من غرق سعادت مىشدم.
گاهى نگران مىشدم و مىپرسیدم، دارى منو کجا مىبرى؟ او مىخندید و جوابم را نمىداد و من حس مىکردم دارم کم کم به او اعتماد مىکنم.
به زودى زندگى کسالت بارم را فراموش کردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى که مىگفتم، دارم مىترسم بر مىگشت و دستم را مىگرفت.
او مرا به آدمهایى معرفى کرد که هدایایى را به من مىدادند که به آن ها نیاز داشتم. هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آن ها به من توشه سفر مىدادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.
و ما باز رفتیم و رفتیم ...
حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: همهشان را ببخش. بار زیادى را با خود همراه کرده ای. خیلى سنگیناند!
و من همین کار را کردم و همه هدایا را به مردمى که سر راهمان قرار مىگرفتند، دادم و متوجه شدم که در بخشیدن است که دریافت مىکنم. حالا دیگر بارمان سبک شده بود.
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.
او مىدانست چه طور از پیچهاى خطرناک بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز کند...
من یاد گرفتم چشمهایم را ببندم و در عجیبترین جاها، فقط شبیه به او رکاب بزنم.
این طورى وقتى چشمهایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مىبردم و وقتى چشمهایم را مىبستم، نسیم خنکى صورتم را نوازش مىداد.
هر وقت در زندگى احساس مىکنم که دیگر نمىتوانم ادامه بدهم، او لبخند مىزند و فقط مىگوید،
رکاب بزن...
می ترســـم ..!
29 آبان 89 - 01:07
طبقه بندی: سایر
می ترسم !
من از این همه خوشبختی
می ترسم
خورشید همیشه نمی تابد
من از این همه یکرنگی
می ترسم
اشکهایم را گرفته ای
از من
من از این همه لبخند
می ترسم
گاهی دروغکی بگو
که از من تو خسته ای
من از حضور همیشه ات
می ترسم
مرا به کهکشان نگاهت
نشانده ای
من از این همه ستاره
می ترسم
تمام فاصله ها را
پل بسته دست تو
من از این همه رنگین کمان
می ترسم
روزی اگر تو نباشی
بگو به من از من
چه می ماند
من و آن همه هیچ
می ترسم !
می ترسم !