دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

شبی غمگین

 

شبی غمگین ، شبی بارانی و سرد

                               مرا در غربت فردا رها کرد

                                                        دلم در حسرت دیدار او ماند

                              مرا چشم انتظار کوچه ها کرد

به من می گفت تنهایی غریب است

                              ببین با غربتش با ما چه ها کرد

                                                        تمام هستی ام بود و ندانست

                                  که در قلبم چه آشوبی به پا کرد

که او هرگز شکستم را نفهمید

                                  اگه چه تا ته دنیا صدا کرد

سبزه عاشق

تمام عید تنها در خانه

نپذیرفتن جامعه یا مشکل با خودم تنهایی هم نعمت خوبی هست  ترجیح دادن تنهایی بهتر است انتخاب محیطی که شاید خوشایند نباشه اس مس میامد که 13 به در و روز طبیعت مبارک سبزه رو گره بزن و ارزو کن و به اب روان بسپار اما در اتاق خودم بودم شاید هیشکی باور نمیکرد که الان توی اتاق و سبزه آب نخورده که رنگ سبزش رو با زردی عوض کرده و طرواتش با خشکی دیگه  طاقت گره نداره درست مثل دل من منتظر اشاره هست تا بشکند سبزه زرد رنگ را امدم گره بزنم اما شکست به جای من اشک ریختم از اشک من سبزه جان تازه گرفت دیگه انگار زردی نداشت و درست مثل عقاید ایرانیان باستان در روز 4 چهارشنبه سوری که زردی به اتش میدهند و قرمزی اتش خواستارن جان گرفته بود از سبزه هم خجالت میکشیدم گفتم شرمندتم باید امروز به اب روان میسپاریدم تورا اما نشد....

گره به زلف های را فراموش نکردم اما دست و دلش رو ندارم به سبزی خودت ببخش خندید گفت من خوشبخت ترین سبزه دنیا هستم که امروز با تو خلوت کردم بیا غم هاتو گره بزن و منو به جای اب روان به سطل اشغال بسپار من سبزه خوشبختی هستم میرم و با اشغال های دیگر سوزانده میشم تا که امیدوار باشم غم های تو هم سوزانده میشن اشک های تو دل من را اتیش زد قبل از اینکه با اشغال ها سوزانده شم کل عید دیدم تنهایی شاهد همه درد دل هایت با خدا بودم از اینکه اب به من نرسید زرد نشدم از اینکه دیدم تنهایی ناراحت شدم و با هر درد دل با خدا یک تار موهایم زرد شد تا اینکه روز 13 دیدم خیلی ناراحتی و هنوز تنها دیگر طاقت نیاوردم و همه هستی من فنا شد بیا باهم دوست باشیم من فردا سوزانده میشم و مطمئن باش غم هایت با خود میبرم

سال بعد میایم دوست دارم بهم بگی کی چی شد و چگونه سپری کردی تا باز هم بتوانم غم های دیگرت رو با خود ببرم

حالا هم منو به سطل اشغال بسپار دیگه بقیه راه رو خودم میرم

سبزه گفت و همه تار هایش شکست و مطئننا الان سوزانده شده و غم هایم رو با خود برد منتظرم دوباره بیاد .......

غم هم نعمت است


غم را دیدم که پیاله اندوه سر می کشد صدا زدم : شیرین است این طور نیست ؟ غم پاسخ داد " تو مرا گیر انداختی و کارو بارم را خراب کردی چگونه از این پس می توانم اندوه را بفروشم در حالی که تو دانستی غم هم یک نعمت است

نامه ابراهیم لینکلن به آموزگار فرزندش

به فرزندم بیاموزید در مدرسه بهتر است مردود شود، امّا با تقلّب به قبولی نرسد.

ارزش های زندگی را به او یاد بدهید و به او یاد بدهید که در اوج اندوه، تبسّم کند.

به او بیاموزید که در اشک ریختن خجالتی وجود ندارد. به او بیاموزید که می تواند

برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، امّا قیمت گذاری برای دل بی معناست.

اگر می توانید نقش مهم کتاب را در زندگی آموزش دهید.

در کار تدریس به فرزندم ملایمت به خرج دهید، امّا از او یک ناز پرورده نسازید.

توقّع زیادی است امّا ببینید که می توانید چه کار کنید

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

  دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

  این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

  باید آدمش پیدا شود!

 باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

 سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

 فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…

 شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

 توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی

 توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند

 توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد

 در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد

 برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟

 بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!

 سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…

 اما بگذار به سن تو برسند!

 بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند

 غریب است دوست داشتن.

 و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

 وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

 و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

 به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

 تقصیر از ما نیست؛

 تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند

روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید.


روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید.

مامان: نژاد انسان ها از کجا اومد؟
مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق
کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژاد
انسان ها به وجود اومد.
دو روز بعد دخترک همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: خیلی سال پیش میمون ها
تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد.
دختر کوچولو که گیج شده بود نزد مادرش رفت
و گفت: مامان, تو گفتی خدا انسان ها رو
آفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته
میمون ها هستند...من که نمی فهمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است.. من
بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات در
مورد خانواده خودش

تو کجایی سهراب؟


تو کجایی سهراب؟
آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند...
وای سهراب کجایی آخر؟...
زخم ها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند !
تو کجایی سهراب؟
که همین نزدیکی عشق را دار زدند,
همه جا سایه ی دیوار زدن !
وای سهراب دلم را کشتند

خدایا. . .

 


  خدایا ! مرا وسیله ای برای صلح و آرامش قرار ده.

 بگذار هرجا تنفر است ، بذر عشق بکارم.

هرجا آزردگی است ، ببخشایم . 

  هرجا شک حاکم است ، ایمان و هرجا یأس است ، امید .  

 هرجا تاریکی است ، روشنایی و هرجا غم جاری است ، شادی نثارکنم.

الهی ! توفیقم ده که بیش از طلب همدردی ، همدردی کنم .

بیش از آنکه مرا بفهمند ، دیگران را درک کنم .

پیش از آنکه مرا دوست بدارند ، دوست بدارم ، زیرا در عطا کردن است که می ستانیم  

 و در بخشیدن است که بخشیده میشویم و در مردن است که ، حیات ابدی می یابیم

برگ و آفتاب

 

 

 

 

 

وقتی زیر سایه درخت پناه گرفتم

دریافتم

چه وزنی را تحمل می کنند برگها زیر فشار آفتاب. . .

قصه کویر

 

   

 

           

 

 آسمان یک شب گفت:

 قصه ای ساز کن اینک با من!

هرچه اندیشیدم،

قصه ای تازه تر از تشنگی تلخ کویر، ذهن در یاد نداشت

قصه را تا گفتم،

آسمان نعره زد و زار گریست!!!!!!!!!!