دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

نابغه هشت ساله نقاشی محافل هنری را به هم ریخت

نابغه هشت ساله نقاشی محافل هنری را به هم ریخت


نابغه هشت ساله نقاشی محافل هنری را به هم ریخت / عکس

ویلیامسن که به تازگی هشت ساله شده با وجود شهرت ناگهانی‌‌اش در دنیای کودکی سیر می‌کند.

او می‌گوید: «کشیدن گاو از هر چیزی ساده‌تر است، لازم نیست به فکر جزئیات باشی.»

ویلیامسن که مطبوعات بریتانیا او را «مونه کوچک» لقب داده‌اند در نمایشگاه قبلی‌اش 33 اثر شامل کار با پاستل، آبرنگ و رنگ روغن ارائه کرده بود که تمام آنها به فروش رفت. این نمایشگاه 235 هزار دلار سود برای او به همراه داشت.

خریداران آثار او که از سراسر نقاط دنیا به این نمایشگاه آمده بودند تمام طول شب را در صف پشت در گالری سپری کردند. تخمین زده می‌شود سه هزار نفر منتظر نقاشی‌های جدید ویلیامسن از مناظر برفی، آسمان و مزارع قارچ هستند، نقاشی‌هایی که همگی نشانه‌های مکتب امپرسیونیستی را دارند.

این هنرمند هشت ساله صاحب وبسایت شخصی و کارت ویزیت است. حتی مردم برای گرفتن امضای او روی نمونه‌های کوچک آثارش به گالری او مراجعه می‌کنند، علاوه بر این روزنامه‌نگاران سفر طولانی به شرق انگلستان را بر خود هموار می‌کنند تا با او مصاحبه کنند.

کایرون ویلیامسن با این مسئله کنار آمده و می‌گوید: «به نظرم همه چیز معمولی است.» اما این مسائل برای کیت و میشل ویلیامسن والدین او معمولی نیستند. آنها شگفت‌زده و مغرور هستند و البته نگران استعداد و تاثیر این مسائل بر فرزندشان.

میشل مادر 37 ساله کایرون که پزشک غذایی است می‌گوید:«طاغت‌فرسا است.» او به همراه پدر 44 ساله، مادر و بیلی-جو، خواهر شش ساله‌اش در آپارتمانی کوچک زندگی می کنند.

او در کودکی مثل تمامی بچه‌ها سرشار از انرژی بود و زمانیکه دو سال پیش در جریان تعطیلات از مادر و پدرش تقاضای مداد و کاغذ کرد آنها شگفت‌زده شدند. او که در آن زمان پنج سال و خورده‌ای داشت نقاشی بی‌نقص از یک قایق در ساحل کشید. سرعت پیشرفت او بسیار بالا بود. به زودی نقاشی‌های بسیار زیبایی از مناظری که بسیار شبیه مناظر منطقه نورفالک، در نزدیک خانه‌اشان بود می‌کشید.

میشل می‌گوید:«من و کیت نقاشی بلد نیستیم، برایمان سخت بود بفهمیم در سرش چه می‌گذرد. نمی‌توانستیم درک کنیم. نمی‌دانستیم از کجا این استعداد را پیدا کرده، اما او مصمم بود این کار را ادامه بدهد. وقتی فرزندتان چنین موهبت و استعدادی دارد باید از او حمایت کنید.»

با این حال والدین کایرون مطمئن نیستند این حجم از توجه مردم به فرزندشان مفید است یا مضر. آنها آثار کایرون را به گالری محلی نشان دادند. این گالری تا کنون دو نمایشگاه برای او برپا کرده و کنار آمدن با انبوه مخاطبان را برای خانواده ویلیامسن ساده کرده است.

میشل در این مورد افزود: «طبیعی نیست که فرزندتان را زیر ذره‌بین مطبوعات قرار بدهید. با گرگ‌های بسیاری مواجه شده‌ایم. فقط دنبال پول هستند. اصلا به جنبه حسی موضوع کاری ندارند. هنر از کایرون جداکردنی نیست.»

او که بسیار درون‌گرا است بلوز و شلوارک به تن می‌کند و اصلا شبیه نابغه‌های گلخانه‌ای کت و شلوارپوش نیست. او عاشق فوتبال است و در پست دفاع تیم مدرسه بازی می‌کند.

با این حال زمانیکه در مورد هنرش صحبت می‌کند حرف‌هایش آمیزه‌ای جذاب از بزرگسالی و کودکی است. او با اعتماد به نفس درمورد انتخاب رنگ و همچنین بازی نور و تاریکی صحبت می‌کند و به راحتی جزئیات خاص را به ذهن می‌سپارد.

نظر اهل فننظر اهل فن درمورد آثار کایرون متفاوت است. روزنامه‌ای با چنین تیتری به استقبال او رفته بود: «آیا کایرون جذاب‌ترین نقاش بریتانیا نیست؟» اما برخی دیگر با شک به موضوع نگاه می‌کنند و معتقد هستند اگر او بزرگسال بود این چنین نقاشی‌هایش مورد توجه قرار نمی‌گرفت و استعدادش نیز ماندگار نیست.

پابلو پیکاسو نقاش مشهور نظر جالبی درمورد نابغه‌های خردسال دارد: «برعکس موسیقی، نابغه خردسال در نقاشی معنایی ندارد. آنچه مردم نبوغ زودهنگام می‌خوانند همان نبوغ دوران کودکی است. با رشد کردن این نبوغ محو می‌شود.»

این درحالی است که پیکاسو خودش نابغه خردسال محسوب می‌شود، نابغه خردسالی که در بزرگسالی نقاشی را متحول کرد. همچنین می‌توان از جان اورت میلائیس نام برد، نقاش انگلیسی قرن نوزدهم که در 11 سالگی عضو اکادمی سلطنتی هنر شد.

اما برعکس پیکاسو، میلائیس و موزارت بسیاری دیگر از نوابغ خردسال در بزرگسالی به جایی نرسیدند. صحبت‌های روانشناسان در این زمینه نامربوط نیست.

جک بویل، روانشناس کودکان در گلاسگو می‌گوید: «اغلب نابغه‌های هشت ساله که فوتبالیست یا نوازنده پیانو هستند تا بزرگسالی دوام نمی‌آورند.»

او که معتقد است استعداد کایرون هیچ ضرری برای او ندارد افزود: «بچه‌ها دوست دارند موفق و بهترین باشند، نظر من چیست؟ پول را بردار و فرار کن! روی دیگر توانایی‌هایش کار کنید و تا جایی که می‌توانید از نقاشی‌هایش بهره ببرید.»

با آغاز فصل مدرسه کایرون به دنیای معمول هم سن و سال‌هایش بازمی‌گردد. اخیرا دو تابلو از او برای حراج عرضه شده‌اند و نمایشگاه بعدی‌اش تابستان آینده برگزار می‌شود.

کایرون از اکنون می‌داند که در آینده می‌خواهد فوتبالیست و نقاش شود. هرچند پدر و مادرش از اینکه او روزی دست از نقاشی بکشد اصلا شگفت‌زده و ناراحت نمی‌شوند.

در آخر او توصیه‌ای هم برای نقاشان جوان دارد: «هرگز تسلیم نشوید. تلاش کنید و به راهتان ادامه دهید. و فقط یک آسمان آبی نکشید!»

آسوشیتدپرس / 13 اوت /

بدرقه . . .

 

رفتنت را دیدم

تو به من خندیدی

آتش برق نگاهت دل من آتش زد


و مرا در پس یک بغض غریب در میان برهوتی تاریک

پشت یک خاطره ی سرد و تهی با دلی سنگ رهایم کردی

و تو بی آنکه نگاهی بکنی به دل خسته و آزرده ی من.

رفتنت را دیدم

تا به آنجا که نگاهم سو داشت

و تو در آخر این قصه ی تلخ محو شدی

باورم نیست که دیگر رفتی

اشک من بدرقه ی راهت باد . . .

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری دوم www.pichak.net کلیک کنید

داستان کوتاه بسیار زیبا

                                    

                                                       عشق واقعی 

 

همسرم نواز با صدای بلند گفت: تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟

می شه بیای و به دختر عزیرت بگی غذاشو بخوره؟

 من روزنامه رو به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا، به نظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود و ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری مودب و برای سن خود بسیار باهوش هست. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم:

چرا چند قاشق نمی خوری عزیزم؟ فقط به خاطر بابا. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید... آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم می دی؟

دست کوچک دخترم رو که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم: قول می دهم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم: آوا، عزیزم، نباید برای خرید کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا اونقدر پول نداره. باشه؟

- "نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام." و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم عصبانی بودم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بود. وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج می زد.

همه نوجه ما به او جلب شده بود.

آوا گفت: من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بیاندازه؟ غیرممکنه! نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت: فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود می شه!

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: "بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟" آوا در حالی که اشک می ریخت ادامه داد: "و شما به من قول دادی که هر چی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟"

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش!

مادر و همسرم با هم فریاد زدن: "مگر دیوانه شده ای؟"

پاسخ دادم: "نه. اگر ما به قولی که می دیم عمل نکنیم، اون هیچ وقت یاد نمی گیره به قول خودش احترام بذاره. آوا! آرزوی تو برآورده می شه....

آوا با سر تراشیده شده و صورت گرد، چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود.

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دخترم با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من هم بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد، دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه...

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود، بدون آن که خودش رو معرفی کنه گفت: دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده است. و در ادامه گفت: پسری که داره با دختر شما می ره پسر منه.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو آروم کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره اش کنند.

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرش رو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو برای پسر من فدا کنه.

آقا! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو به من یاد دادی که عشق واقعی یعنی چه...

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آن جور که می خوان زندگی می کنن. بلکه کسانی هستن که خواسته های خودشون رو به خاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر می دهند.

به این مسئله فکر کنین....

دختر هندی که به جای اشک خون می گرید! +عکس

دختر هندی که به جای اشک خون می گرید! +عکس


بهترین و جدیدترین عکسها و خبرهای روزانه در damsaz.com

 

به گزارش سایت پزشکان بدون مرز ، «تونیکل دوی ودی»، دختر نوجوان هندی است که بدون هیچ خراش یا زخمی روی پوست بدنش، خونریزی دارد.

وی هنگامی که گریه می‌کند، به جای اشک، خون از غدد اشکی چشمانش می‌چکد. علاوه بر این از گردن، بینی و کف پاهایش نیز خون ترشح می‌شود.

روستائیان ساکن اطراف خانه این کودک می گویند او نفرین شده است و او را در خیابان با بدترین الفاظ توهین می کنند . این بدترین شهرتی است که می توانید در هند به دست بیاورید.

این دختر ۱۳ ساله می‌گوید: “این موضوع نخستین بار باعث ترس من شد، اما بعد به آن عادت کردم. خون، کثیف است و تمامی لباس‌های من همیشه خون‌آلوده هستند، در مدرسه هیچ کس به من نزدیک نمی‌شود، تا با هم بازی کنیم. من هیچ وقت نمی‌توانم گریه کنم و همیشه جلوی گریه خودم را می‌گیرم تا خون جاری نشود.”

برای اولین بار در ژوئیه سال ۲۰۰۷ میلادی، دهان این دختر خونریزی کرد و از همان زمان این خونریزی ادامه دارد.

ابتدا پزشکان گمان کردند این خون‌ها از یک زخم ناشی می‌شود، اما چند هفته بعد این خونریزی از منافذ پوست سر وی هم ادامه یافت.

پزشکان انیستیتو تحقیقاتی هند بر این باورند که این دختر به بیماری کمبود پلاکت خون مبتلاست، یعنی بدنش قادر به تأمین پلاکت به میزان کافی نبوده و به همین دلیل از منافذ بدنش به طور ناخواسته خون خارج می‌شود.

گرچه از نظر خیلی ها این کودک درمانپذیر نیست اما یک پزشک هماتولوژیست انگلیسی عنوان کرده که این دختر قابل درمان است .

«تونیکل» ۱۳ساله همراه با سه خواهر و والدینش در روستای عالم باغ در شهر لاک نو در ایالت اوتارپرادش هند زندگی می‌کند.


ببار اسمون

 این جرم من است...

 ببار اسمون

نزار کسی ببینه گریه هام و                      بزا پنهون کنم بغض صدام و
 آخه هیچکی نمی خواد که بخونه             از تو نگاه من گلایه هام و
بگو تا کجا باید برم تا دل آروم بگیره            کی میتونه غم و از من بگیره
 اونی که شیشه ی دل و شکسته            حتی سراغی از من نمی گیره
بخون تو هم صدای من آسمون                 دل خسته ام از بازیه این زمون
انگاری که دله تو رم شکستن                    بغضت رو بشکن اره بارون بزن 

 

عکسی بسیار زیبا هوایی از بارش باران بر روی یک شهر

چند سخن و گفتار رهایی بخش زیبا از اشو

 

* تمام گذشته های تو را دیگران بر تو تحمیل کرده اند ، پس خوب و بد آن مهم نیست . نکته مهم آن است که به یاد داشته باشی که این کشف تو نبوده ، تمام آن عاریه ای بوده است ؛ دست دوم و سوم است ... باید از شر آن تمام و کمال خلاص شوی . 

 

*شادی امری روحی است ؛ سرچشمه آن جسم تو نیست . فرد می تواند حتی در بیماری شاد باشد ، او می تواند حتی بهنگام مرگ شاد باشد . شادی درونی است . درد و لذت هر دو ریشه در جسم دارند ولی شادی وابسته به وجود است. 

 

*خداوند یک شخص نیست ، بلکه تنها تجربه ای است که تمام هستی را به پدیده ای زنده مبدل می سازد : تنهایی او مطرح نیست . او با زندگی می تپد ....؛ با زندگی که دارای ضربان است . لحظه ای که دریابی دل هستی می تپد ، خداوند را کشف کرده ای . 

 

*بخاطر داشته باش ، وقتی به تخریب دست می زنی ، خود را نیز تخریب کرده ای . و آنگاه که می آفرینی ، خود را نیز می آفرینی و ابعاد نویی از وجود خود را کشف می کنی . 

 

 *انسان پدیده ای غریب است ؛ به فتح هیمالیا می رود ، به کشف اقیانوس آرام دست می یازد ، به ماه و مریخ سفر می کند ، تنهایک سرزمین است که هرگز تلاش نمی کند آنرا کشف کند و آن دنیای درونی وجود خود اوست. 

 

 *کافیست به ندای دلت گوش کنی . او تنها آموزگار توست . در سفر واقعی زندگی ، شهود تو تنها آموزگار توست. 

 

 *هسته‌ی تو درست مثل قرص ماه در آسمان روز که تا شب ظلمانی بر آن حادث نگردد. بازتاب آفتاب عالم تاب در آن هویدا نیست و کافی است در زلال شب به تماشای مهتاب بنشینی و در گوی بلورین وجودت حقیقت را رویت کنی.و این بلوغ است. 

 

 *عشق الهی به گونه ای است که اگر معبد وجود شما را برای سکونت برگزیند دیگر اجازه نمی دهد بت ها و خدایان گوناگونی که هم اکنون بسیاری از ان ها در معابد وجود دارند و بر اریکه قدرت نشسته اند بر جای خود باقی بمانند .وقتی نور الهی ظهور میکند همه چیز را در بر میگیرد .او یک چیز است و همه چیز .او فرمانروای مطلق است. 

  

*مرتکب هر تعداد اشتباهی که ممکن است بشوید فقط یک چیز را به یاد داشته باشید:یک اشتباه را دوبار مرتکب نشوید و رشد خواهید کرد. این جزئی از آزادی شماست که بیراهه بروید این جزیی از شأن شماست که حتی در مقابل خدا قرار بگیرید. در غیر این صورت میلیونها انسان در دنیا بدون اراده و شهامت هستند. این طریقی است که بتوانید جرأت و شهامت پیدا کنید. 

 

 *عشق را درون خویش تجربه کن اگر دلی سرشار از عشق داشته باشی دیر یا زود مخاطب خویش را پیدا میکنی عشق تو کسی را که همواره جویایش بودی پیدا میکند - راه عشق راهی پر مخاطره است تنها کسانی که شجاعت عشق ورزیدن را دارند به این راه گام می نهند عشق مراقبه تنها نصیب کسانی میشود که شجاعت بودن را دارند راه عشق و مراقبه هر دو به خدا میرسند. 

 

 *ماهی چیزی درباره دریا نمیداند، زیرا در دریا زاده شده و در آن زندگی میکند، اما روزی که او را از آب بگیرند و بر روی ماسه های داغ ساحل بیندازند؛ آنگاه ماهی خانه حقیقی خود را خواهد شناخت و متوجه میشود چه چیزی را از دست داده، او اکنون با تمام وجود به خود را به اقیانوس بیافکند. مردم فقط در لحظه مرگ است که قدر و منزلت زندگی را خواهد فهمید...


موضوع: تعالیم برتر

ذهن انسانی بسیار زیرک و حیله گر است . سعی میکند مسئولیتها را به گردن دیگران بیندازد. میگویید: - طبیعت باعث مشکلات راه است .- این خود شما هستید که شمکل را درست کرده اید به طبیعت ربطی ندارد . عمل طبیعت همیشه ساده و اسان است . طبیعت یعنی طبیعی یعنی بداهت یعنی سهولت . در طبیعت هیچ چیز مشکلی نیست . فقط ادمی آنها را پیچیده میکند و از آنها مشکل و ناهمواری درست میکند .
دوستی میپرسید : -آیا هدفی الهی در پشت همه چیز وجود ندارد که راه وصول را این همه سخت کرده ؟ -
نه تنها مسئولیت ها را به گردن طبیعت میاندازید بلکه سعی میکنید خیلی مقدر و الهی هم به چشم بیاید واناگر هدف الهی در پس آن وجود دارد و از همین است که رسیدن به هدف برای شما مشکل میشود از همین است که مراقبه کردن برای شما دشوار میشود از همین است که شعف این همه دور از دست به نظر می آید . نه ! شما هستید که برای هدف الهی موانع جور میکنید . به تعبیری هدف الهی وجود ندارد زیرا که هستی بی مقصد است , بازی است .
هدف یک مقوله بشری است : شما هدفدار هستید . اما هستی نمیتواند هدفدار باشد . هدفدار بودنش بی معنی است . هستی مواج است با نیروهای ذاتی اش در جوشش و جریان است . هستی ضیافت است نه هدف . جشنی دائمی است . هستی به عناوین مختلف از خود لذت میبرد . هدفی در میان نیست . و هستی نگران این نیست که شما به کمال برسید یا نه . این نگرانی از آن شماست . اگر به کمال نرسید این شما هستید که رنج میبرید . هستی ککش هم نمیگزد از اینکه شما به مقصودتان نرسیدید و هستی شما را برای رسیدن به کمال مجبور نمیکند . با خودتان است .
هستی یعنی رهایی محظ .اگر دلتان میخواهد رنج بکشید , بکشید . اگر دلتان میخواهد در شور و شعف سر کنید , سر کنید انتخابش با خودتان است . اما توقع زیادی است برای ذهن ما که تصور کند همه چیز به انخاب خودمان است زیرا آن وقت مسئول اعمالمان خواهیم بود . آن وقت حالتان بد میشود . همیشه آسانترین کار این است که دیگری را مسئول رنجمان قلمداد کنیم .
اما یادتان باشد اگر کسی دیگری مسبب رنجهای شما باشد رهایی شما میسر نخواهد بود . آزادی در میان نخواهد بود . اما اگر مسبب رنجهایتان خودتان باشید آن وقت آزادی در دستهای شما خواهد بود, اقدامی صورت خواهید داد و عوضش خواهید کرد .
بگویمتان که خود شما مسبب بهشت و جهنم خودتان هستید . اگر در جهنم بسر میبرید انتخاب کرده اید که چنین باشد . و در لحظه ای که تصمیم بگیرید میتوانید از آن خارج شوید . هیچ کس مانعتان نخواهد شد . هیچ کس به شما نخواهد گفت : - نرو بیرون - دروازه ها به روی شما بسته نخواهد بود . در واقع دروازه ای وجود ندارد و هیچ مدعی العمومی هم پای در نایستاده . به تصمیم خودتان متکی است که بگذرید یا نگذرید . مسئولیت ها را به گردن چیزهای دیگر , چیزهایی نظیر طبیعت , خدا , سرنوشت و تقدیر نیندازید .
برگرفته از کتاب زندگی به روایت بودا - مترجم : شهرام قائدی

یادمان باشد از امروز جفایی. . .

 

یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم

گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم

خود بتازیم به هر درد که از دوست رسد

بهر بهبود ولی فکر دوایی نکنیم

جای پرداخت به خود بر دگران اندیشیم

شکوه از غیر خطا هست،خطایی نکنیم

یاور خویش بدانیم خدایاران را

جز به یاران خدا دوست وفایی نکنیم

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند

طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم

گر که دلتنگ از این فصل غریبانه شدیم

تا بهاران نرسیده ست هوایی نکنیم

گله هرگز نبود شیوه ی دلسوختگان

با غم خویش بسازیم و شفایی نکنیم

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم

وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست

گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم

و به هنگام نیایش سر سجاده ی عشق

جز برای دل محبوب دعایی نکنیم

مهربانی صفت بارز عشاق خداست

یادمان باشد از این کار ابایی نکنیم

برداشت آزاد...

 
دکتر حسابی به فرزند خویش همواره میگفت : 

نمازت اگر برای خدا نیست ( توجهی در آن نیست ) مخوانش
اگر قدمی به پیش دارید
اگر این قدم از برای خود نمایی شماست
اگر از این امر درک درستی ندارید
اگر اندیشهء تان هیچ دلیل درستی را به شما عیان نمیسازد
باور کنید
چه روسری از سر برگیرید
چه روسری به سر کنید
چه چادر به سر گیرید
چه چادر از سر برگیرید
هیچ تفاوتی نخواهد داشت
باید همان بود
که از خودنمایی ها
از اندیشه های کژتاب خویش
دور ماند

کافی است ، کمی خودمان باشیم
،
انسان عریان افریده شد
به سیبی رانده شد
و جامه به تن کرد
،
این اندیشه که من چادر به سر میبرم تا مردان به گناه آلوده نشوند
بسیار از منطق به دور است
زیرا خواهر من ؛ تو خود را کوچک دانستی
تو خود را عامل گناه دانستی و خویشتن را بی ارزش
تو خود را هم ردیف گناهان کرده ای
و میشود از این اندیشه به آنجا رسید
که عرب ها زنان خود را در پی بی ارزشی ، به گور میبردند
و یا جامعه ای ، زنان را زادهء شیطان میدانستند
،
این اندیشه که من حجاب بر میگیرم ، زیرا مرد زیبا بین است
و من زیبا و باید از زیبایی ها لذت برد
در تحجر خود میماند
زیرا گرامی ؛ تو خود را وسیله قرار میدهی
وسیله ای از برای لذت کسی
نگاهی و چشمی و دلی ...
تو یک انسانی
انسانی کمال جو
چگونه یک وسیله کمال را میجوید
خود را کوچک کردی
کوچکتر از یک گل در گلدانی که امروز به دید بسیاری خوشایند است
و فردا
در پی پژمرده گی
هیچ نگاهی را از برای خویش نمیبرد
،
هر دوی این اندیشه ها ؛ از برای مردان تلاش میکنند
کمی هم به زنانگی خویش بها دهید .

داستان های شیوانا

                                                     چند کیلو امید داری

روزی پسری نزد شیوانا آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوی آن ها را اذیت می کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است و در سراسر سرزمین امپراتوری کسی سریع تر و پر شتاب تر از او حرکات رزمی را اجرا نمی کند. به همین خاطر هیچ کس جرات مبارزه با او را ندارد. این افسر نامش "برق آسا" است و آنچنان حرکات رزمی را به سرعت اجرا می کند که حتی قوی ترین رزم آوران هم در مقابل سرعت ضربات او کم می آورند. من چگونه می توانم از خودم و حریم خانواده ام در مقابل او دفاع کنم؟!


شیوانا تبسمی کرد و گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه او را سرجایش بنشان!"


پسر جوان لبخند تلخی زد و گفت:" چه می گوئید؟! او "برق آسا" است و سریع تر از برق ضربات خود را وارد می سازد. من چگونه می توانم به سرعت به او ضربه بزنم؟!"


شیوانا با همان لحن آرام و مطمئن خود گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه سر جایش بنشان! برای تمرین ضربه زنی برق آسا هم فردا نزد من آی تا به تو راه سریع تر جنگیدن را بیاموزم!"


فردای آن روز پسر جوان لباس تمرین رزم به تن کرد و مقابل شیوانا ایستاد. شیوانا از جا برخاست به آهستگی دستانش را بالا برد و با چرخش همزمان بدن و دست و سر و کمر و پاهایش ژست مردی را گرفت که قصد دارد به پسر جوان ضربه بزند. اما نکته اینجا بود که شیوانا حرکت ضربه زنی را با سرعتی فوق العاده کم و تقریبا صفر انجام داد. یک ضربه شیوانا به صورت پسر نزدیک یک ساعت طول کشید. پسر جوان ابتدا مات و مبهوت به این بازی آهسته شیوانا خیره شد و سپس با بی تفاوتی در گوشه ای نشست. یک ساعت بعد وقتی نمایش ضربه زنی شیوانا به اتمام رسید. شیوانا از پسر خواست تا با سرعتی بسیار کمتر از او همان ضربه را اجرا کند.


پسر با اعتراض فریاد زد که حریف او سریع ترین مبارز سرزمین امپراتور است. آن وقت شیوانا با این حرکات آهسته و لاک پشت وار می خواهد روش مبارزه با برق آسا را آموزش دهد؟!؟ اما شیوانا با اطمینان به پسر گفت که این تنها راه مبارزه است و او چاره ای جز اطاعت را ندارد."


پسر به ناچار حرکات رزمی را با سرعتی فوق العاده کم اجرا نمود.


یک حرکت چرخیدن که در حالت عادی در کسری از ثانیه قابل انجام بود به دستور شیوانا در دو ساعت انجام شد. روزهای بعد نیز شیوانا حرکات جدید را با همین شکل یعنی اجرای حرکات چند ثانیه ای در چند ساعت آموزش داد. سرانجام روز مبارزه فرا رسید. پسر جوان مقابل افسر امپراتور ایستاد و از او خواست تا دست از سر خانواده اش بردارد. افسر امپراتور خشمگین بدون هیچ توضیحی دست به شمشیر برد و به سوی پسر جوان حمله کرد. اما در مقابل چشمان حیرت زده سربازان و ساکنین دهکده پسر جوان با سرعتی باور نکردنی سر و صورت افسر را زیر ضربات خود گرفت و در یک چشم به هم زدن برق آسا را بر زمین کوبید.


همه حیرت کردند و افسر امپراتور ترسان و شرم زده از دهکده گریخت. پسر جوان نزد شیوانا آمد و از او راز سرعت بالای خود را پرسید. او به شیوانا گفت:" ای استاد بزرگ! من که تمام حرکات را آهسته اجرا کردم چگونه بود که هنگام رزم واقعی این قدر سریع عمل کردم؟"

شیوانا خندید و گفت:" تک تک اجزای وجود تو در تمرینات آهسته تمام جزئیات فرم های مبارزه را ثبت کردند و با فرصت کافی ریزه کاری های تک تک حرکات را برای خود تحلیل کردند. به این ترتیب هنگام رزم واقعی بدن تو فارغ از همه چیز دقیقا می دانست چه حرکتی را به چه شکل درستی باید انجام دهد و به طور خودکار آن حرکت را با حداکثر سرعت اجرا کرد. در واقع سرعت اجرای حرکات تو به خاطر تمرین آهسته آن بود. هرچه تمرین آهسته تر باشد سرعت اجرا در شرایط واقعی بیشتر است. در زندگی هم اگر می خواهی بهترین باشی باید عجله و شتاب را کنار بگذاری و تمام حرکات را ابتدا به صورت آهسته مسلط شوی. فقط با صبر و حوصله و سرعت پایین است که می توان به سریع ترین و پیچیده ترین امور زندگی مسلط شد. راز موفقیت آنها که سریع ترین هستند همین است. تمرین در سرعت پایین. به همین سادگی!"

داستانی از شیوانا

                                        کلبه ای برای همه

روزی شیوانا در مدرسه درس اراده و نیت را می گفت . ناگهان یکی از شاگردان مدرسه که بسیار ذوق زده شده بود از جا برخاست و گفت: من می خواهم ده روز دیگر در کنار باغ مدرسه یک کلبه برای خودم بسازم . من تمام تلاش خودم را به خرج خواهم دادو اگر حرف شما درباره نیروی اراده درست باشد باید تا ده روز دیگر کلبه من آماده شود !همان شب شاگرد ذوق زده کارش را شروع کرد . با زحمت فراوان زمین را تمیز و صاف کرد و روز بعد به تنهایی شروع به کندن پایه های کلبه نمود .هیچ یک از شاگردان و اعضای مدرسه به او کمک نمی کردند و او مجبور بود به تنهایی کار کند .روز ها سپری می شد و کار او به کندی پیش می رفت . روز های اول چند نفر از شاگردان به تماشای او می نشستند . اما کم کم همه چیز به حال عادی باز گشت و تقریبا هر کس سر کار خود رفت و آن شاگرد مجبور شد به تنهایی همه کارها را انجام دهد .یک هفته که گذشت از شدت خستگی مریض شد و به بستر افتاد و روز دهم وقتی در سر کلاس ظاهر شد با افسردگی خطاب به شیوانا گفت : نمی دانم چرا با وجودی که تما عزمم را جزم کردم ولی جواب نگرفتم !؟
شیوانا تبسمی کرد و خطاب به پسر آشپز مدرسه کرد و گفت : تو آرزویی بکن !پسر آشپز چشمانش را بست و گفت : اراده می گنم تا ده روز دیگر در گوشه باغ یک اتاق خلوت برای همه بسازم تا هر کس دلش گرفت و جای خلوت و امنی برای مراقبه و مطالعه نیاز داشت به آن جا برود ! این اتاق می تواند برای مسافران و رهگذران آینده هم یک محل سکونت موقتی باشد !همان روز پسر آشپز به سراغ کا نیه تمام شاگرد قبلی رفت . اما این بار او تنها نبود و تمام اهالی مدرسه برای کمک به او بسیج شده بودند . حتی خود شیوانا هم به او کمک می کرد . کمتر از یک هفته بعد کلبه به زیباترین شکل خود آماده شد . روز بعد شیوانا همه را دور خود جمع کرد و با اشاره به کلبه گفت : شاگرداول موفق نشد خواسته اش را در زمان مققر سازد . چرا که نیت اولش ساختن کلبه ای برای خودش و به نفع خودش بود ! اما نفر دوم به طور واضح و روشن اظهار داشت که این کلبه را به نفع بقیه می سازد و دیگران نیز از این کلبه نفع خواهند برد . هرگز فراموش نکنیم که در هنگام آرزو کردن سهم و منفع دیگران را هم در نظر بگیریم . چون اگر دیگران نباشند خیلی از آرزو ها جامه عمل نخواهد پوشید !