دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

از سری داستان های شیوانا

                                                

                                                       “ابر نیمه تمام” 

پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را “ابر نیمه تمام” گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از “ابر نیمه تمام” پرسید:” چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!”
پسر گفت:” هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!”
شیوانا گفت:” اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به
پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند.” 

 


“ابرنیمه تمام” کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:” به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم.”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!”
دو هفته بعد “ابر نیمه تمام” نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود.”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!” پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:” حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر  شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!”
پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید.
شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:” هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و “ابر نیمه تمام” هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد.”
یک ماه بعد خبر رسید که “ابر نیمه تمام” بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی “ابر نیمه تمام” پرداخت و گفت: ” این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!”
شیوانا تبسمی کرد و گفت:”دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه “ابر نیمه تمام” بگوید. از این پس نام او “تمام
آسمان” است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از “تمام آسمان” بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک “تمام آسمان ” برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است.”

به نامش . . . به یادش . . . در پناهش

 

حرفهای خدا

خواب دیدم که با خدا حرف می زنم.

خدا به من گفت:"دوست داری با من حرف بزنی؟"

گفتم : اگر وقت داشته باشی.

خدا لبخندزد و گفت:"زمان برای من آغاز و پایانی ندارد آنقدر وقت دارم که قادر به انجام هر کاری هستم.سوالت را از من بپرس."

پرسیدم: چه چیزبشر تو را  بیش از همه شگفت زده می کند؟

خدا برای لحظاتی تامل کرد. سپس پاسخ داد:

اینکه آنها از کودک بودن خود خسته می شوند و برای بزرگ شدن شتاب می کنند.سپس دوباره آرزوی کودک بودن را در سر می پرورانند.

اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست بیاورند. سپس پول خود را از دست می دهند تا سلامتی خود را بازیابند.

اینکه آنها با آشفتگی به آینده خود فکر می کنند و حال را بدست فراموشی می سپارند.اینگونه هم زندگی را ازدست می دهند و هم آینده را.

اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و آنها می میرند در حالیکه اصلا زندگی نکرده اند.

خداوند دستانمرا در دستانش فشرد و ما برای مدتی سکوت کردیم.

سپس پرسیدم:

خداوند چه تعالیمی برای بندگانش دارد؟

خداوند با لبخند پاسخ داد:

اینکه آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که دوستشان بدارد.آنچه آنان می توانند انجام دهند این استکه خودشان عشق بورزند.

اینکه با ارزشترین چیز در زندگیشان این نیست که چه چیزی دارند بلکه این است که چه کسانی را دارند.

اینکه مقایسه کردن خودشان با دیگران کار درستی نیست.همه انسانها بر اساس استعدادهای خود مورد قضاوت قرار گرفته و هرگز با یکدیگر مقایسه نمی شوند.

اینکه ثروتمندترین انسان به کسی می گویند که احتیاجش از همه کمتر است و نه کسی که از همه بیشتر دارد.

اینکه بر جای گذاشتن زخمهای عمیق بر پیکر کسانی که دوستشان دارند زمان زیادی نمی برد.اما التیام یافتن این زخمها سالهای سال به درازا می انجامد.

اینکه آنقدر بخشیدن را تمرین کنند تا بخشش را فرا گیرند.

اینکه کسانی هستند که آنها را از صمیم قلب دوست دارند اما به سادگی نمی توانند علاقه خود را ابراز نمایند.

اینکه با پول می توان هر چیزی را خرید جز خوشبختی را.

اینکه دو نفر می توانند در چیزی یکسان نظر بیاندازنداما آن چیز را هرگز یکسان نبینند.

اینکه دوست واقعی کسی است که هر چیزی را در مورد آنها بداند وهمواره دوستشان بدارد.

اینکه همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند خودشان هم باید خودشان را ببخشند.

برای مدتی نشستم و از ملاقات با خدا غرق در شادی شدم.

اینکه خدا فرصتی را در اختیارم گذاشت تشکر کردم.

او گفت:" من همیشه اینجا هستم. شما از من دعوت کنید. من به شما پاسخ خواهم داد.

شناسنامه ی کاربر جدید

آغازی نوین با یاد خدا 

  

سلام دوستان                                                                                                 

شیدا موسوی هستم ۲۵ ساله از تهران                                                               

 

این افتخار نصیبم شده که از این به بعد به دعوت آقای صولتی در خدمتتون باشم .       

 من لیسانس روانشناسی هستم. از ماه ها قبل با وبلاگ ایشون آشنا شدم .                 

 از قلم بی ریا و بیان صادقانشون خوشم اومد و شروع کردم به مطالعه ی نوشته های 

  پیشینشون و تا حدودی با تفکراتشون آشنا شدم. چیزی که نظرم رو جلب کرد  

 بی طرف و بدور از احساسات کاذب بودن مطالب و عقایدشون بود.   به همین دلیل تو  

 نظرات شرکت کردم و دعوتشون رو پذیرفتم.

 واقعا خوشحالم و باعث افتخاره  که فرصتی دست داده تا در کنار ایشون در خدمت شما 

 عزیزان باشم و انشاالله که بتونم با ارائه ی مطالب زیبا قدردان محبت آقای صولتی 

 که  منو لایق دونستن باشم  و رضایت شما رو فراهم کنم.

داستان های زیبا یکی از زیبا ترین داستانهای شنیده شده در مورد خدا

 

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .

روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .

 

همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ )) 

..................... 

داستان ۲ 

داستان اول( هاروت و ماروت):

مفسران نوشته اند که هاروت و ماروت، دو نام سریانی است و دو فرشته آسمانی هستند و علت آمدن آن ها بر زمین، آن است که، مردم در زمین ستم ها کردند و ناموس ها دریدند و شراب خوردند و مستی ها کردند و زنا کردند!
فرشتگان به خدا عرض کردند:" خدایا! بندگان را آفریدی که تو را نافرمانی کنند؟"
خداوند فرمود:" اگر آن نیروی شهوت که در آن هاست در شما بود، شما هم چنین می کردید!"
گفتند:" خداوندا! ما را نسزد که نافرمانی کنیم و خلاف امر تو رفتار نماییم."
خداوند فرمود:" از میان خودتان دو فرشته برگزینید تا من در آن ها شهوت آفرینم."
آنان هاروت و ماروت را برگزیدند که از همه پارساتر بودند.
خداوند در آن ها نیروی شهوت آفرید و روانه زمین کرد تا در میان مردم داور و کاگزار باشند.
و خداوند به آن ها سفارش کرد که شرک میاورید، خمر نخورید، زنا مکنید، آدم مکشید، گوشت خوک مخورید و در داوری، ستم و بیداد نکنید.
ایشان به زمین آمدند و روز، کارسازی مردم می کردند و شب به آسمان باز می گشتند.
روزی زنی زیبا، زهره نام، با طرف خود نزد آن ها به داوری آمد.
گویند این زن، پادشاه زاده ای از کشور پارس بود، فرشتگان چون زیبایی او را دیدند، دل در هوای زن کردند و داوری را به تاخیر انداختند و او را در خانه خود دعوت کردند تا کام دل از او گیرند.
آن زن سر باز زد و گفت:" اگر شما را از من مرادی است، نخست باید مانند من بت پرست شوید و آدم بکشید و شراب بنوشید.
آن ها گفتند این کارها از ما به دور است و ما نتوانیم انجام دهیم! سه بار این گفتگو میان آن ها بود تا بار سوم که شهوت کار خود را کرد...
گفتند از آن چهار که گفتی، شراب خوردن برای ما از همه آسان تر است و ندانستند که شراب مادر همه جنایت ها و گناهان است، پس خمر خورند و مست شدند و کام خود را از آن زن گرفتند، در این حال کسی از کار آنان آگاه شد، آنان از ترس فاش شدن راز، او را کشتند. تا هم آدمکشی و شراب خوری و زنا کاری مرتکب شدند!
در آن حال، خداوند، فرشتگان را از کار آن ها آگاه ساخت و از آن پس برای مردم زمین آمرزش خواستند...
و نوشته اند که به آن زن اسم اعظم آموختند و او به آسمان شد، لیکن فرشتگان او را مانع شدند و خداوند هم صورت وی بگردانید تا ستاره ای سرخ در نزدیکی زمین شد و نام او به عربی زهره و به فارسی ناهید و به زبان نبطی بیدخت است.
مفسران نوشته اند: پس از آن که دو فرشته مرتکب گناه شدند نتوانستند به پرستشگاه خود بازگردند و پر وبال خود را ناتوان دیدند و از کرده خود پشیمان شده، نزد ادریس رفتند تا نزد خداوند شفاعت کند.
خداوند آنها را میان عذاب دنیا و یا عذاب آخرت متحیر کرد. آنان عذاب دنیا را خواستند و از این پس، آن ها را سرنگون به چاهی درانداختند که به تشنگی و در آتش گرفتارند...


_________________
زین گونه که عشق را نهادی بنیان
ای بس، که چو من،  به باد بر خواهی داد

....................... 

شرخ حال یک زندگی

 عکس   داستان جالب کوتاه “شرح حال یک زندگی”

 

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید

از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.

هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!

 

 

این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.

هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ می‌خورد.

هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من می‌پرسید.

این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!

تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!

بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم،

اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده

بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت

چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد.

بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!

یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون،

منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره!

خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما

و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره!؟

.......................... 

 

در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد  روی اولین صندلی نشست.

از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود…

اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد.

پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست

نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد …

به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد :

چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده

و اون فک استخونی . سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده…

چقدر عینک آفتابی بهش می آد… یعنی داره به چی فکر می کنه؟

آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می کنه…

 

آره. حتما همین طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه.  باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)…

می دونم پسر یه پولداره…  با دوستهاش قرار می ذاره که با هم برن شام بیرون.

کلی با هم می خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می برن؛میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی، چقدر خوشبخته!

یعنی خودش می دونه؟ می دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟!!

دلش برای خودش سوخت.احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است

و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می شد…!!!

ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.

مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. ..

پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد…

یک، دو، سه و چهار … لوله های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند. ..

از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد…

............................ 

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد.

زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد.

زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید،

ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد.

وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.

 

زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال دخترش هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتوموبیل را باز کند.

زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.

هوا داشت تاریک می شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا امیدی زانو زد و گفت: خدایا کمکم کن!

در همین لحظه مردی ژولیده با لباسهای کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه  مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ، من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد…!

زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم، مشکلی پیش آمده؟

زن جواب داد: بله، دخترم خیلی مریض است و من باید هرچه سریع تر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم درش را باز کنم.

مرد از او پرسید که آیا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد!

زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: خدایا متشکرم!

سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید!

مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام!!!

خدا برای کمک به زن یک دزد فرستاده بود، آن هم یک دزد حرفه ای!

زن آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتما به دیدنش برود…

فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شرکت شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود . .  

........................ 

داستان کوتاه “راز جعبه کفش”
iconبازدید: 502 iconدسته: داستان, داستان های جالب, داستان های عاشقی

 عکس   داستان کوتاه “راز جعبه کفش”

زن وشوهری بیش از ۶۰ سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر مخفی نمیکردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد.در همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود و در مورد جعبه فکر نمی کرد. اما بالاخره یکروز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.

 

 

در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را از بالای کمد آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد آن جعبه به شوهرش بگوید. واز او خواست تا در جعه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و دسته ای پول بالغ بر ۹۵هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد در این باره ازهمسرش سوال کرد.

پیرزن گفت:”هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم باید ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.”

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. تمام سعی خود را به کار برد تا اشک هایش سرازیر نشود. فقط دو عروسک در جعبه بودند. پس همسرش فقط دو بار در طول تمام این سا های زندگی و عشق از او رنجیده بود. از این بابت در دلش شادمان شد.

سپس به همسرش رو کرد و گفت:”عزیزم، خوب، این در مورد عروسک ها بود. ولی در مورد این همه پول چطور؟ اینها از کجا آمده؟”

پیرزن در پاسخ گفت: ” آه عزیزم، این پولی است که از فروش عروسک ها بدست آورده ام

منبع راد اس ام اس

خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم

 عکس   داستان جالب “رئیس جوان قبیله”

مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می‌پرسند:

Winter is hard on you before

«آیا زمستان سختی در پیش است؟»

رییس جوان قبیله که هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید»

بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

پاسخ: «اینطور به نظر میاد»

 

پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند

و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه:

«شما نظر قبلیتون رو تایید می کنید؟» پاسخ: «صد در صد»

رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.

بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»

پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!

رییس: «از کجا می دونید؟»

>> پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!

خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم

این مطلب را اشتراک بگذارید :

تاثیر حیوانات در زندگی بچه ها

 عکس   داستان جالب “نقش حیوان در زندگی یک بچه “

 

ما حیوانات را خیلی‌ دوست داریم، بابایمان هم همینطور. ما هر روز در مورد حیوانات حرف می‌زنیم ، بابایمان هم همینطور. بابایمان همیشه وقتی‌ با ما حرف می زند از حیوانات هم یاد می‌کند، مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟ و هر وقت ما پول می خواهیم می گوید؛ کره خر مگه من نشستم سر گنج نشستم؟

چند روز پیشا وقتی‌ ما با مامانمان و بابایمان می رفتیم خونه عمه زهرا اینا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان. بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت؛ مگه کوری گوساله؟ آقاهه هم گفت؛ کور باباته یابو، پیاده می شم همچین می زنمت که به خر بگی‌ زن دایی، بابایمان هم گفت: برو بینیم بابا جوجه و عین قرقی پرید پایین ولی‌ آقاهه از بابایمان خیلی‌ گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد. بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه کرم داری آخه؟ خرس گنده مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟

 

 

ما تلوزیون را هم که خیلی‌ حیوان نشان می دهد دوست می داریم، البته علی‌ آقا شوهر خاله مان می گوید که تلوزیون فقط شده راز بقا، قدیما که همش گربه و کوسه نشون می داد، حالا هم که یا اون مارمولک‌ها رو نشون می ده یا این بوزینه رو که عین اسب واسه ملت خالی‌ می‌بنده. ما فکر می‌کنیم که منظور علی‌ آقا کارتون پینوکیو باشه چون هم توش گربه نره داشت هم کوسه هم پینوکیو که دروغ می گفت.

فامیل های ما هم خیلی‌ حیوانات را دوست دارند، پارسال در عروسی‌ منوچهر پسر خاله مان که رفت قاطی‌ مرغ ها، شوهر خاله مان دو تا گوسفند آورد که ما با آن ها خیلی‌ بازی کردیم ولی‌ بعدش شوهر خاله مان همان وسط سرشان را برید! ما اولش خیلی‌ ترسیدیم ولی‌ بابایمان گفت چند تا عروسی‌ برویم عادت می‌کنیم، البته گوسفندها هم چیزی نگفتند وگذاشتند شوهر خاله مان سرشان را ببرد، حتما دردشان نیامد. ما نفهمیدیم چطور دردشان نیامده چون یکبار در کامپیوتر داداشمان یک فیلم دیدیم که دوتا آقا که هی‌ می گفتند الله اکبر سر یک آقا رو که نمی گفت الله اکبر بریدند و اون آقاهه خیلی‌ دردش اومد. و ما تصمیم گرفتیم که همیشه بگیم الله اکبر که یک وقت کسی‌ سر ما را نبرد.

ما نتیجه می گیریم : که خیلی‌ خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتونیم هر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند هستند استفاده کنیم و آنها را در تلوزیون ببینیم در موردشان حرف بزنیم و عکس‌های آن ها را به دیوار بچسبانیم و به آن ها مهرورزی کنیم و نمی دانیم اگر در ایران به دنیا نیامده بودیم چه غلطی باید می کردیم.

این مطلب را اشتراک بگذارید :

داستان های عارفانه

روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد.
این تجربه باعث شد که بقیه روزهاهم با چشمهای بازسرش را به سمت پایین بگیرد(به دنبال گنج).او در مدت زندگیش 296 سکه 1سنتی 48 سکه 5 سنتی 19 سکه 10 سنتی 16 سکه 25 سنتی 2 سکه نیم دلاری ویک اسکناس مچاله شده 1دلاری پیدا کرد.در مجموع 13 دلار و26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و26 سنت او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید درخشش157رنگین کمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد .
او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند ندید. پرندگان در حال پرواز درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر هرگر جزئی از خاطرات او نشد...

 

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد پشت میزی نشست.
پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد.پسر بچه پرسید یک بستنی میوه ای چند است؟
پیشخدمت پاسخ داد 50 سنت پسر بچه دستش را در جیبش کرد وشروع به شمردن کرد
بعد پرسید یک بستنی ساده چند است؟
در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.
پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد 35 سنت پسر دوباره سکه هایش را شمرد وگفت لطف کنید یک
بستنی ساده پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.
وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید حیرت کرد.آنجا در کنار ظرف خالی بستنی 2سکه 5 سنتی
و 5 سکه یک سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت.

 

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم کودک گفت:می دانستم با او نسبت دارید

-----------

جوجه تیغی خیلی مهربان بود و دوستان زیادی داشت؛ اما هیچ وقت نمیتوانست دوستانش را بغل کند. هروقت یکی از دوستانش را بغل میکرد، دوستش جیغ میکشید و فرار میکرد. این جوری شد که بالاخره جوجه تیغی همه دوستانش را از دست داد. خیلی ناراحت شد. از جنگل بیرون آمد و رفت یک جای دور؛ به یک بیابان. همانطور که میرفت، وسط بیابان، چشمش به یک کاکتوس افتاد. خوشحال شد. رفت که او را بغل کند. کاکتوس تا فهمید فریاد زد: "من را بغل نکن؛ وگرنه..." اما دیگر دیر شده بود. جوجه تیغی کاکتوس را بغل کرده بود.
حالا آن دو حسابی با یکدیگر دوست هستند! 

....................... 

کاویان قدر دنیارو بیشتر بدون
__________________
یادگرفتم:
1. با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.
2. با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند .
3. از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز هم از من بیزار خواهد بود .
4.با کودک بحث نکنم چون مرا با دانش خویش می سنجد و هم سطح خویش میپندارد  
.......................... 

جواب نظر شما دوست عزیز

سلام شیدا

در مورد نظر شما باید بگم دیگه این روزا درک شخصی و مطالب دیدنی نداره واسه مردم  واسه همین نظرات کم شدن این روزا شعر در مورد خیانت و جدایی دوست دارن تا بهتر رسم دلشکستن رو یاد بگیرن اما ممنون از شما که همیشه نظر میدین چشم سعی میکنم اصلاح کنم مطالب رو تا با بار اول خوندن منظورم رو برسونم هرچند که بازم توفیقی نمیکنه

نظر دادن تو وبلاگ فقط بستگی داره که مال دختر باشه تا پسر نظر بده تا شاید از سر شیرین زبانی به دوست دختری برسن همین

سلام زمین

سلام زمین

سلام به تو پاک ترین سیاره

زمین تو هم بازیچه شدی تو هم دیگه طرفدار نداری میگن باران نیا زمین جای خوبی نیست اما ای کاش میدانستن زمین خوبه و مردمش بدن همون مردمی که از خاک ناب تو به فرمان پروردگار هستی به وجود امدن و از پاکی تو به ناپاکی رسیدن ادم های که خوب بودن دوست داشتن شبا پاشون رو به تخت ببدن که مباد تو از فرط ناراحتی سقوط کنی اونا حس میکردن بر اساس قانون دافعه که توجیعی باشه بر نادانی مردم

زمین میدونی چرا مردم دوست دارن به کودکی برگردن و کودکها دوست دارن بزرگ بشن؟چون بچه ها نیت شون پاک هستو دوست دارن فرهاد باشن اما فرهاد های امروزی تیشه ندارن و اونو دادن به مخابرات و بجاش گوشی و سیم کارت گرفتن و زجر تیشه های فرهاد رو با تکان دادن انگشت های خودشون برای اس مس مقایسه میکنن سالهاست از پیری دهقان فداکار میگذره و دیگه فداکاری از دهقان دیگری ندیدیم زمین کجایی پس ببینی چوپان دروغگو عزیز شده جالب اینجاست که شنگول منگول گرگ شدن میگن ارش کمان گیر معتاد شده اما بگو نشده.. عشق جایی نداره ناراحت کننده هست که بشنوی شیرین هم خسرو و فرهاد پیچونده با دوست پسرش میرن اسکی اما غیرت کجا رفته که سراغی از رستم بگیری بگن اسبش رو فروخته و یه موتور قسطی خریده با اسفندیار میرن کیف قاپی با همه چی به نفع خودشون اسفاده میکنم .... و بزرگ ترها دوست دارن به کودکی برگردن و خطاهای خودشون اصلاح کنن اما اگر هم برگردن بازم هم همینه در غیر این صورت راه رو برای کوچکتر ها هموار میکردن

                                                      حالا بگین........


نیا باران زمین جای خوبی نیست/من از جنس زمینم خوب میدانم/که اینجا جمعه بازار هست / دیدم عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه می دادند/در اینجاقدر مردم را به جو اندازه میگیرند/در اینجا شعر حافظ را به فال کولیان در به در اندازه میگیرند /نیا باران زمین جای قشنگی نیست؟؟؟؟

با چه گستاخی میگن زمین جای خوبی نیست تازگی ها دارن به ماه سفر میکنن اخه ماه از زمین که نگاه میکنی جای قشنگی هست اما درک نمیکنن دلیل زیبایی ماه اینکه از روزی زمین میبینن کاش میدونست اگر به ماه برن و خصلت بدشون همراه ببرن ماه هم نمیتونه جلوی بی مرامی های مردم رو بگیره زمین خوب هست و خواهد بود اما بدش کردیم دیگه مادر بچه شو نمیشناسه دیگه بز بزغالشو نمیشناسه به قول نویسنده بزرگی که به صدای شاملو جاری شده داستانش دیگه اهلی شدن پاک فراموش شده مسافر کوچولو وقتی از گلش شنیده بود که تنها گل موجود روی همه سیارات هست در صورتی که به مزرعه رسید که هزاران گل رسید و ناراحت شد اما روباه شدن بهش معنی اهلی شدن رو اموخت فهمید که گلش واقعا تک هست و اون گل تونسته مسافر کوچولو رو اهلی کنه اما ادم ها انقد تنبل شدن که حوصله اهلی کردن ندارن و از سگ های زینتی اهلی شده استفاده میکنن اما عشقی که در این وجود داره که خودت موجودی را اهلی کنی نچشیدن

زمین سقوط کن و بذار ادم ها برن به جایی دور تا بفهمن تو هم ادم ها رو اهلی کرده بودی شاید معنی با هم بودن رو بفهمن تامبادا به عشق هم خیانت کنن

                                                                    درک شخصی

                                                        مسیحا                 صولتی

بدترین درد زندگی چیست؟

سلام

خیلی وقته اپ نشده نظر هم خیلی کم شده یه مدت بیکار بودم و افسرده حس کردم خیلی مشکلات دارم و بیشتر از همه درد دارم از آشنایان شروع کردم با       اس مس با پرسیدن در مورد سوالم گفتم بدترین درد دنیا چیه؟

یکی میگفت قسط رسیده باشه پول نداشته باشی یکی میگفت مادر خانمت گیر بده ازدواج کنید پول عروسی نداشته باشی یکی میگفت بنزین یکی میگفت گمراهی در دین یکی گفت جشن ازدواج کسی بری که قرار بود شریک زندگیت باشه یکی میگفت خمار باشی مواد نداشته باشی یکی گفت به چیزی دل ببندی که مال تو نیست از یکی پرسیدم ببخشید اقا شما سن و سال بالایی دارین و من معمولا شما رو اکثر تو این مکان میبینم خیلی هااز مشکلات مالی گفتن یا از عشق و عاشقی اما میبینم شما این مشکلات ندارین اخه همیشه با همین روحیه و همین لباس و همین مکان میبینم.گفت این مشکلات گذرا هست و مشکل نیستن چون فراموش میشن و وقتی میگذرن مشکل بعدی میاد میبینن قبلی همچین مشکلی نبود که بزرگ میدیدن حالا تو بگو بزرگترین درد چیه؟گفتم نمیدونم گفت دنبال چی میگردی؟ سرم پایین بود حوصله نداشتم دلم از همه گرفته بود با خونسردی و ارومی گفتم اینم نمیدونم گفت جوانی و بیشتر از جوانی گام برداشتی اما دردت کم دردی نیست متوجه نشدم نگاش کردم با بی ادبی و شوخی گفتم هااااااااااااااااااااااااا؟خندی ملیحی اما با غم شدید گفت درد بدی هست ندونی دنبال چی هستی و بدتر از اون اینکه دنبال چیزی بگردی که نیست همه عمرم دنبال عشق مجازی بودم که وجود نداشت حالا منم دیدم چیزی از دنیا میخوام که وجود خارجی ندارم همه عمرم از خدا چیزی طلب کردم که نیست و نداشتنش و نرسیدن به اون رو به نامردی خدا ربط میدادم اما امروز میدونم خدا خوب بوده و مشکل من داشتم دوگانگی و سردرگمی عجیبی دارم انقد که دارم به بهانه درس از شیراز میرم شمال نیاز به باز پروری ذهن دارم به کمال حقیقی رسیدن مشکل اما دور از دسترس نیست راه های رسیدن به خدا زیاده ما دنبال راه نرسیدن بودیم شاید اگر انقد دچار تفاوت ها نمیشدم سالیان عمرم را به هدر نداده بودم من یک روز از عمرم هم دوست دارم

دردی به بزرگی چیزی که وجود نداره و طلب کنی نیست

امروز امید رو زنده کردم بعد از یاس به امید رسیدن شیرین هست بعد از عشق مجازی به عشق حقیقی رسیدن جالبه بعد از اینکه دلیل همه مشکلات خودتو نادانی خودت ببینی تلخه اما روز های خوبی داره

                                                                                درک شخصی

                                                       مسیحا                          صولتی