دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

شاه من...

             

 

همیشه برده خواه تو همیشه مات خواه من

بچین! دوباره می زنیم، سفید تو،  سیاه من

ستـاره های مهــــره و مربعاتِ روز و شب

نشسته ام دوبــاره روبروی قــرص ماه من

پیـاده را دو خانه تو، و من یکی،  نه بیشتر

همیشه کـل راه تـو، همیشه نصـف راه من

تمسخـر و تکـانِ اسب و انـدکی درنگِ  تو

من و نگـــاه بر پیـاده باز هم نگــــاه من

یکی تو  و یکی من و یکی تو و یکی نه من!

دوبـاره رو سفیـد تو، دوبـاره رو سیـاه من

تو برده ای و من خوشم که در نبردِ زندگی

تو هستی و نمانده ام دمـی بدون شاه من

چشم هایت

چشمانت که باشند ،

سرنوشت بهانه گیر من ،

بهانه را از یاد خواهد برد

و من میتوانم

در چارچوب پنجره ی چوبی،

شاعرانه تر برایت بگویم.

چشمانت که باشند ،

چشمان متروک شده ام ،

در آیینه ی زندگی،

با تولدی آرام

دوباره سبز می شود.

چشمانت که باشند ،

آسمان را باور خواهم کرد ،

تا جایی که

من و آسمان

یکی خواهیم شد

و من برای گنجشک های خیالم ،

آهنگ پرواز را می نوازم.

چشمانت که باشند ،

آسمانی می شوم.

قانون تو ...

 

 

قانون تو ،

      تنهایی من است

                     و تنهایی من،

                                    قانون عشق


                                         وعشق ارمغان دلدادگیست

و این سرنوشت سادگیست!

                             چه قانون عجیبی

                                            چه ارمغان نجیبی

                                                  و چه سرنوشت تلخ و غریبی

که هر بار

            ستاره های زندگی ات را

                               با دستهای خود

                                    راهی آسمان پر ستاره ی امید کنی

و خود در تنهایی و سکوت

                        با چشمهایی خیس از غرور پیوند

                                                   ستاره ها را به نظاره بنشینی

و خموش و بی صدا

                   به شادی ستاره های از تو گشته جدا

                                                           دل خوش کنی

و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری

                          و باز هم تو بمانی و یک عمر صبوری!

اگر دروغ رنگ داشت


 اگر دروغ رنگ داشت ؛  

هر روز شاید ؛ ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود.


 اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت؛عاشقان سکوت شب را ویران میکردند.


 اگر براستی خواستن توانستن بود؛

محال نبود وصال ! و عاشقان که همیشه خواهانند؛همیشه میتوانستند تنها نباشند.

 

  اگر گناه وزن داشت؛

هیچ کس را توان ان نبود که قدمی بردارد ؛ تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی ...و من شاید ؛

کمر شکسته ترین بودم.    

 

اگر غرور نبود؛

چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند ؛ و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان جستجو نمیکردیم.

 

 اگر دیوار نبود؛ 

نزدیک تر بودیم ؛ با اولین خمیازه به خواب میرفتیم و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمیکردیم .


 اگر خواب حقیقت داشت؛ 

همیشه خواب بودیم  هیچ رنجی بدون گنج نبود ... ولی گنج ها شاید بدون رنج بودند.

 

اگر همه ثروت داشتند؛

دل ها سکه ها را بیش از خدا نمیبرستیدند  و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید ؛ تا دیگران از سر جوانمردی؛ بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند اما بی گمان صفا و سادگی میمرد .... اگر همه ثروت داشتند.

   

 اگر مرگ نبود؛ 

همه کافر بودند ؛ و زندگی بی ارزشترین کالا بود ترس نبود؛ زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید.

   

 اگر عشق نبود؛ 

به کدامین بهانه میگریستیم و میخندیدیم؟ کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟ و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟ آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم .... اگر عشق نبود.


 اگر کینه نبود؛

قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند 

 

اگر خداوند؛

یک روز آرزوی انسان را براورده میکرد من بی گمان دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز هرگز ندیدن مرا ،انگاه نمیدانم  به راستی خداوند کدامیک را می پذیرفت.

جملات بزرگان

ی خردی اسارت بدنبال دارد .و خرد موجب آزادی و رهایی است.( فردوسی خردمند)

آزادی متعلق به یک نفر نیست ، مال همه است .( اسپنسر)


آزادی باجی به مردم نیست ! چرا که مال و داشته آنهاست
.( ارد بزرگ)

هرکس قادر به تملک و ارادۀ نفس خود باشد آزادی حقیقی را به دست آورده است .( پرسلیس)


آزادی تلاش خردمندانۀ آدمی در جستجوی علت حادثه هاست
.( هربرت مارکوزه)

رهایی و آزادی ، برآیند پرستش خرد است و دانایی .( ارد بزرگ)


آزادی این نیست که هرکس هرچه دلش خواست بکند ، بلکه آزادی حقیقی قدرتی است که شخص را مجبور به انجام وظایف خود می کند .(ماکدونال)


آزادی حقیقی آن نیست که هرچه میل داریم انجام بدهیم ، بلکه آن است که آنچه را که حق داریم بکنیم
.( ویکتور کوزن)

حاشا که آواز آزادی از پس میله و زنجیر به گوش تواند رسید و از گلوگاه مرغان اسیر .( جبران خلیل جبران)

همیشه راهکار ساده تری نیز هست !

در یک شرکت بزرگ ژاپنی تولید وسایل آرایشی یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد :شکایتی از سوی یکی از مشتریان به کمپانی رسید. او اظها ر داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است بلافاصله با تاکید وپیگیری های مدیریت ارشد کارخانه ای مشکل بررسی و...دستور صا در شد که خط بسته بندی اصلاح شود وقسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازم را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ کند. مهندسین نیز دست به کا رشدند وراه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند:" پایش (مونیتورینگ) خط بسته بندی با اشعه ایکس "به زودی سیستم مذکور خریداری و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتور هایی بارزولیشن بالا نصب و خط مزبور تجهیز شد. سپس دو نفر اپراتور نیز برای کنترل دائمی پشت آن دستگاه ها به کا رگما رده شدند تا از عبور احتمالی قوطی های خالی جلوگیری کنند. نکته ی جا لب  توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا مشکلی مشابه نیز در یکی از کا رگاه های کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آن را به شیوه بسیار ساده تر و کم خرج تر حل کرد: تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی های خالی را باد ببرد! 

تنهایی

        

 

غمی دارم ز دلتنگی

اگر گویم زبان سوزد

اگرپنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد

خودم تنها

دلم تنها

وجودم بی کس و تنها

دراین شهر فراموشی

به دور افتاده ام تنها

داغ دل

 

باز هم امشب من


در دلم غوغایست


از نبودن با تو


از غم تنهایی


از وجودی قرمز


از نوایی ابی


از چشمانی همرنگ


همرنگ رنگ تنهایی


از چشم هایی خسته


لبانی بر هم بسته


از وجودی بیرنگ


از نگاهی کم رنگ

بازهم امشب من


در نبودت یارم


سهم من تنهاییست

باز هم امشب

در دلم غوغاییست.

من خودم بودم

  

 

من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید

من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت
گرچه در حسرت گندم پوسید

من خودم بودم و هر پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه ی بودن وا بود


من نه عاشق بودم
و نه دلداده گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید

و خدا می داند

سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود


من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگیم می فهمید

آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ

تا روم تا در دروازه نور

تا شوم چیده به شفافی صبح

پرنده ای که از نیزارهای خزانی گذشته است

 

 

 

پرنده ای که از نیزارهای خزانی گذشته است
دیگر دیده به دست این بادهای بی هر کجا
نخواهد داشت
البته ما هم
از این حرفهای عاشقانه بسیار شنیده ایم
حقیقت این است
پرنده ای که به اعتماد یکی پیاله ی آب
آمده بود
میان این همه خانه این همه خواب
هیچ ایوان روشنی از رویای آدمی ندید

زیر باران بیا قدم بزنیم

 

 

 

زیر باران  بیا قدم بزنیم

 

حرف نشنیده ای  به هم بزنیم

 

نو بگوییم و نو بیندیشیم

 

عادت کهنه  را به هم بزنیم

 

و ز باران کمی  بیاموزیم

 

که بباریم  و حرف کم بزنیم

 

کم بباریم اگر، ولی  همه جا

 

عالمی  را  به چهره  نم بزنیم

 

سخن از عشق خود به خود زیباست

 

سخن های  عاشقانه ای  به هم بزنیم

 

قلم  زندگی  به دل است

 

زندگی  را بیا  رقم بزنیم

 

سالکم  قطره ها در انتظار  تواند

 

زیر باران  بیا قدم بزنیم