دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

می ترسم از نبودنت…


می ترسم از نبودنت…

و از بودنت بیشتر!!!

نداشتن تو ویرانم میکند…

و داشتنت متوقفم!!!

وقتی نیستی کسی را نمی خواهم.

و وقتی هستی” تو را” می خواهم.

رنگهایم بی تو سیاه است ،و در کنارت خاکستری ام

خداحافظی ات به جنونم می کشاند…

و سلامت به پریشانیم!؟!

بی تو دلتنگم و با تو بی قرار….

بی تو خسته ام و با تو در فرار…

در خیال من بمان

از کنار من برو

من خو گرفته ام به نبودنت.......

دیدم تو خواب ......

دیدم تو خواب وقت سحر
شهزاده ای زرین کمر
نشسته رو اسب سپید
میومد از کوه و کمر
می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش
می رفت و آتش به دلم می زد زد نگاهش
کاشکی دلم رسوا بشه دریا بشه این دو چشم پر آبم
روزی که بختم وا بشه پیدا بشه اون که اومد تو خوابم
شهزاده رویای من شاید تویی
اون کس که شب در خواب من آید تویی تو
از خواب شیرین ناگه پریدم او را ندیدم دیگر کنارم بخدا
جانم رسیده ازغصه برلب هر روزو هرشب در انتظارم بخدا
دیدم تو خواب وقت سحر
شهزاده ای زرین کمر
نشسته رو اسب سپید
میومد از کوه و کمر
می رفت و آتش به دلم می زد زد نگاهش
می رفت و آتش به دلم می زد زد نگاهش

نامی‌ نداشت‌ و شناسنامه‌ای‌ هم نداشت ..

نامی‌ نداشت‌ و شناسنامه‌ای‌ هم نداشت . پیشانی‌اش، شناسنامه‌اش‌ بود. محل‌ تولدش‌ دنیا بود و صادره‌ از بهشت.هیچ‌وقت‌ نشانی‌ خانه‌اش‌ را به‌ ما نداد. فقط‌ می‌گفت: ما مستأ‌جر خداییم ‏،همین. هر وقت‌ هم‌ که‌ پیش‌ ما می‌آمد، می‌گفت: باید زودتر بروم، با خدا قرار دارم.تنها بود و فکر می‌کردیم‌ شاید بی‌کس‌ و کار است. خودش‌ ولی‌ می‌گفت: کس‌ و کارم‌ خداست.برای‌ خدا نامه‌ می‌نوشت. برای‌ خدا ‏‏‏گل می‌ ‌فرستاد. برای‌ خدا تار می‌زد. با خدا غذا می‌خورد. با خدا قدم‌ می‌زد. با خدا فکر می‌کرد. با خدا بود. می‌گفت: صبح‌ رنگ‌ خدا دارد، عشق‌ بوی‌ خدا دارد. چای، طعم‌ خدا دارد. می‌گفتیم: نگو، اینها که‌ می‌گویی، یک‌ سرش‌ کفر است‌ و یک‌ سرش‌ دیوانگی. اما او می‌گفت‌ و بین‌ کفر و دیوانگی‌ می‌رقصید. ما به‌ ایمانش‌ غبطه‌ می‌خوردیم، اما می‌گفتیم: بگذار، خدا همچنان‌ بر عرش‌ تکیه‌ زند، خدای‌ ملکوت‌ را این‌ همه‌ پایین‌ نیاور و به‌ زمین‌ آلوده‌ نکن. مگر نمی‌دانی‌ که‌ خدا مُنزه‌ است‌ از هر صفت‌ و هر تشبیه‌ و هر تمثیلی. پس‌ زبانت‌ را آب‌ بکش. او را ترساندیم، واژه‌هایش‌ را شستیم‌ و زبانش‌ را آب‌ کشیدیم. دیوانگی‌اش‌ را گرفتیم‌ و خدایش‌ را؛ همان‌ خدایی‌ را که‌ برایش‌ گُل‌ می‌فرستاد و با او قدم‌ می‌زد. و بالاخره‌ نامی‌ بر او گذاشتیم‌ و شناسنامه‌ای‌ برایش‌ گرفتیم‌ و صاحبخانه‌اش‌ کردیم‌ و شغلی‌ به‌ او دادیم. و او کسی‌ شد همچون‌ ما... سال‌ها گذشته‌ است‌ و ما دانسته‌ایم‌ که‌ اشتباه‌ کردیم. تو را به‌ خدا اما اگر شما روزی‌ باز مؤ‌من‌ دیوانه‌ای‌ دیدید، دیوانگی‌اش‌ را از او نگیرید، زیرا جهان‌ سخت‌ به‌ دیوانگی‌ مؤ‌منانه‌ محتاج‌ است

فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: #

فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی:

اینکه سالمی یا مریضی

اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده که نگرانش باشی؛

اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی:

اینکه دست آخر خوب می شی یا می میری


اگه خوب شدی که دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛
اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره که نگرانش باشی:

اینکه به بهشت بری یا به جهنم
اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛


ولی اگه به جهنم بری

اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی که وقتی برای نگرانی نداری


پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشی

................................

ای کاش ما هم اینگونه سخاوت مند بودیم #

شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: ” این ماشین مال شماست ، آقا؟” پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است”. پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دیناری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش…” البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: ” ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.” پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: “دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟” “اوه بله، دوست دارم.” تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: “آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟” پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: ” بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.” پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد : ” اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد … اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.” پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند

خشم و عشق

 

  زمانیکه مردی در حال پولیش کردن اتوموبیل جدیدش بود کودک 4 ساله اش  تکه سنگی را بداشت و  بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت.

While a man was polishing his new car, his 4 yr old son picked up a stone and scratched lines on the side of the car.

  مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد بدون انکه به دلیل خشم متوجه شده باشد که با آچار پسرش را تنبیه نموده

In anger, the man took the child's hand and hit it many times not realizing he was using a wrench.

 در بیمارستان به سبب شکستگی های فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد

 

وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید از او پرسید "پدر کی انگشتهای من در خواهند آمد" !

When the child saw his father with painful eyes he asked, 'Dad when will my fingers grow back?'

 

آن مرد آنقدر مغموم بود که هچی نتوانست بگوید به سمت اتوبیل برگشت وچندین باربا لگدبه آن زد

The man was so hurt and speechless; he went back to his car and kicked it a lot of times.

 

حیران و سرگردان از عمل خویش روبروی اتومبیل نشسته بود و به خطوطی که پسرش روی آن انداخته بود  نگاه می کرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"

Devastated by his own actions, sitting in front of that car he looked at the scratches; the child had written 'LOVE YOU DAD

 

روز بعد آن مرد خودکشی کرد

The next day that man committed suicide. . .

فاجعه

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».
وضعیت غیرعادی اونو نگران کرد
 با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند

پدر عزیزم
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم ماریا فرار کنم، چون می خواستم جلوی  رویارویی با مادر و تو رو بگیرم
من احساسات واقعی رو با ماریا پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره
اون یک کلبه توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون .ماریا به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم
ما فقط احساسات نیست، پدر، اون حامله است
ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. ماریا چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، تا حال  ماریا بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره.
نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم.
یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی

با عشق
پسرت
John

پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه ی تامی
فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.

نگاه کنید

نگاه کنید



مرد را به عقلش نه به ثروتش



زن را به وفایش نه به جمالش



دوست را به محبتش نه به کلامش



عاشق را به صبرش نه به ادعایش



مال را به برکتش نه به مقدارش



خانه را به آرامشش نه به اندازه اش



اتومبیل را به کاراییش نه به مدلش



غذارا به کیفیتش نه به کمیتش



درس را به استادش نه به سختیش



دانشمند را به علمش نه به مدرکش



مدیر را به عمل کردش نه به جایگاهش



نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش



شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش



دل را به پاکیش نه به صاحبش



جسم را به سلامتش نه به لاغریش



سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش

منطق


دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟

استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمیتوانستم یک استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم

،اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول میکنم در غیر اینصورت از شما میخواهم به من نمره کامل این درس را بدهید.

استاد قبول کرد و دانشجو پرسید: آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟

استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره کامل درس را به آن دانشجو بدهد.

بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید. و شاگردش بلافاصله جواب داد:

قربان شما 63 سال دارید و با یک خانم 35 ساله ازدواج کردید که البته قانونی است ولی منطقی نیست.

همسر شما یک معشوقه 25 ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست.واین حقیقت که شما به معشوقه همسرتان نمره کامل دادید در

صورتیکه باید آن درس را رد میشد نه قانونی است و نه منطقی
__._,_.___

جملات پشت کامیونی

  

بعضی از راننده کامیون ها جمله های جالبی مینویسن پشت ماشیناشون ! حالا یا جنبه طنز داره یا جمله های فلسفیه یا عاشقانه است یا…

خلاصه توی این پست یه مشت جملات پشت کامیونی آماده کردم قشنگه ! حتما بخونید

همه از من میترسن ، من از نیسان آبی

عاشق بی انتظار مادر

علم بهتر است یا ثروت؟ ، هیچکدام فقط ذره ای معرفت !

دا کر سی چنت بی. (یعنی مادر پسر برای چی خواستی؟)

به گنده تر و خرتر از خودت احترام بگذار!

به مد پوشان بگویید آخرین مد کفن است

ناز نگات قشنگه!

تند رفتن که نشد مردی / عشق است که برگردی

هر کجا محرم شدی -چشم از خیانت باز دار / -چه بسا محرم با یک نقطه مجرم میشود،

مبر ز موی سفیدم گمان به عمر دراز / جوان به حادثه ای زود پیر میشود گاهی

“دست بزن ولی خیانت مکن”

منم یه روز بزرگ میشم.

زندگی بر خلاف آرزوهایم گذشت.

داداش جان به خاطر اشک مادر یواش! 

افسوس همه اش افسانه بود!

من از عقرب نمیترسم ولی از سوسک میترسم / من از دشمن نمیترسم ولی از دوست میترسم.

من نمی گویم مرا ای چرخ سرگردان مکن / هرچه می خواهی بکن محتاج نامردان مکن!

شد شد، نشد نشد

بمیرد آنکه غربت را بنا کرد / مرا از تو، ترا از من جدا کرد

برگ از درخت خسته می شه پاییز فقط یه بهانه است

در این دنیا که مردانش عصا از کور می دزدند ، من بیچاره دنبال مرد می گردم

دنبالم نیا آواره میشی

رفاقت قصه تلخی است که از یادش گریزانم

روی قلبم نوشتم ورود ممنوع ، عشق آمد گفتم بیسوادم!

“تو هم خوبی!

از بس خوردم مرغ و پلو ، آخر شدم مارکوپولو

سر پایینی پرنده ، سر بالایی شرمنده

اسیرتم ولی آزاد !

بخاطر دلم ولم !

قربان وجودت که وجودم ز وجود تو بوجود آمد مادر

دلم دادم بری باهاش حال کنی ، نه که بری جیگرکی بازکنی 

تو رو اگه من نشورم کی میشوره ( عروسکم )

باغبان در را مبند من مرد گلچین نیستم ، من خودم گل دارم و محتاج یک گل نیستم!

تمام مرده شویان راضیند بر مردن مردم

بنازم مطربان را که خلق را مسرور میخواهند!

ای آسمون کبود ، واسه همه بود واسه ما نبود؟؟؟؟

در قمار زندگی عاقبت ما باختیم ، بس که تکخال محبت بر زمین انداختیم

گرپادشاه عالمی ، بازهم گدای مادری

ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم

تو عشق گل داری،من عشق گل اندامی!

هندونه بده قاچ کنیم ، لوپتو بده ماچ کنیم !

دانی که چرا راز نهان با تو نگفتم ، طوطی صفتی طاقت اسرار نداری

دنیا همه هیچ و زندگانی همه هیچ ، ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ

به درویشی قناعت کن که سلطانی خطر دارد

زندگی را نخواهیم فهمید

عکس   زندگی را نخواهیم فهمید اگر...

 

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از همه گل‌های سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی
وقتی خواستیم گل‌سرخی را بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است؟

زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات
زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک
یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگرعزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک
لحظه خطایی از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر درس و مشق را رها کنیم و………..

به سراغ کتاب نرویم فقط
چون در یک آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر دست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار
در زندگی سماجت و پیگیری ما بی‌نتیجه ماند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه دست‌هایی را که برای دوستی به سمت ما دراز می‌شوند،
پس بزنیم فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما
سوءاستفاده کرد.

زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق
شدن را از دست بدهیم و از دل‌بستن بهراسیم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه شانس‌ها و فرصت‌های طلایی همین الان را نادیده
بگیریم فقط به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصت‌ها موفق نبوده‌ایم.

فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بسته‌ای می‌رسیم و یک‌صد کلید در
دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد.
شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز
کند. گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز می‌کند و شرط رسیدن به این کلید
امتحان کردن نود‌ و نه کلید دیگر است. یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید
اگر کلید صدم را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند.
از روی همین زمین خوردن‌ها و دوباره بلندشدن‌هاست که معنای زندگی فهمیده می‌شود و
ما با توانایی‌ها و قدرت‌های درون خود بیشتر آشنا می‌شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم