دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

بعضی وقتا بعضی ادم ها باید برن اینم قانون نانوشته اجرا شده دیوان

چه آشنایانی که غریب میشوند و چه غریبه هایی که آشنا میشوند


چه لحظات شیرینی وقتی دل میگیره اشکات میخوان سرازیر بشن بغض دوست داره بترکه بلند صدا کنی دوستت دارم اما میدونی که نمیاد

حافظ هزازان غزل نوشتم فرهاد کوه های دنیا رو کندم بازم نیامد

دلم کویر بود گلستان وجودش به دلم تابید اما رفت

ترس از کویر ندارم دلخوشی به گلستان ندارم از افت ها نمیترسم از بی ابی هراسی ندارم وقتی نباشی

دست و پا زدم هزازن بار در خودم مردم بازم نیامد

تقاص کدام گناه رو بدهم ناقوس کلیسا صدایی دیگر نده دلم سازش غم است

بارن به کدامین شوق میباری؟ اشک هایم میبارد چون باران بهاری

دلم خزانش هزاران بار از خزان پاییز غم انگیز تر

باور ندارم رفتنت را

بگویم بمان اما میدانم باید بروی

روزگار تلافی کدام روزهای خوش را از من پس میگیری؟

دیگر زورم به روزگار نمیرسد

اهسته میگویم برو زندگی کن در لحظات خوشت دست در دست یارت بلند فریاد کن خدایا تویی پناه بی پنایان

وقتی دلت گرفت اهسته بگو در این دنیا هست از من بدتر

چه ظرف های چینی که میشکند و ادم ها بند میزنن پس حرمت دل های شکسته کجاست؟

بعضی وقتا حس میکنم خدا تو هم دلت شکسته

تمام ارزو هایم با رفتنت مردن

تنها یک ارزو زنده در دلم شوق در سرم میگوید خدایا به تو میسپارم تمامی بودنم را .....

نظرات 3 + ارسال نظر
طناز جمعه 20 آبان 1390 ساعت 16:26

چه جالبه...کاهی زندگی میگه بخند.. نوبته توا......اولش تبسمه. تا میای باور کنی زمان مال توست و قهقهه بزنی میگه هیسسسسسسس .بسه.وقتت تموم شد.من دوسدارم تو این تبسم بمونم . قهقهه یعنی زود.تند.سریع. دهری میرسی به آخر....... من این تبسمو که هدیه تو به منه دوس دارم .مهربون باش

[ بدون نام ] شنبه 28 آبان 1390 ساعت 13:56

می روم از رفتن من شاد باش … از عذاب دیدنم آزادباش
گر چه تو تنها تر از ما می روی … آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را … تلخی بر خوردهای سرد را
ماه از درونِ شب به زمین فحش می‌دهد.....تکرار می‌شود همه‌چیزی به رنگِ زرد
وقتی نگاهت غمگین است قطره های پشت شیشه هم بغض می کنند…………نگاهت بی آواز است حتی باران هم شوقی برای بارش ندارد…

طناز شنبه 26 آذر 1390 ساعت 11:31

الان با یه حال دیگه متنتو خوندم ... زمان بهم گفت هییییییییییییییییس بسه دیگه .وقتت تموم شد.. .. دلم گرفته مهربون ... بیا همدیگرودعاکنیم . دعا واسه همدیگه گیراتره ....مهربون باش

سلام طناز زود تر از زمان استپ را زدیم بهر حال زندگی جالبه
مطئمن باش ارزوی بهترین ها برات دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد