دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

" دیوانه ی باران ندیده!"

 

سهراب گفتی: چشمها را باید شست...      شستم ولی.............!

گفتی: جور دیگر باید دید............       دیدم ولی............!

گفتی زیر باران باید رفت....        رفتم ولی.....!

او نه چشمهای خیس و شسته ام را...

نه نگاه دیگرم را...       هیچ کدام را ندید!!!!!

 فقط زیر باران با طعنه ای خندید و گفت:

" دیوانه ی باران ندیده!!!!"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد