دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

خدایا . . .

 

خدایا

 

احساس می کنم زود عادت می کنم و گاهی به اشتباه اسم آنرا دوست داشتن می

گذارم.
 
خدایا...

می ترسم از اینکه به گناه کاری که نفسم آنرا صحیح می خواند و دلم از آن می ترسد و

عقلم به آن شک دارد، در آتش بی مهری ات بسوزم.
 
خدایا...

می دانم تمام لحظه هایم با توست. می دانم تنها تویی که مرا فراموش نمی کنی. می

دانم که اگر بارها فراموشت کنم، ناراحتت کنم و برنجانمت، باز می گویی برگرد. می

دانم؛ همه اینها را می دانم، ولی نمی دانم چه کنم؛ نفسم مرا به سویی می کشد و

عقلم حرفی دیگر می زند و دلم در این میانه مانده.

خدایا...

تو بگو چه کنم. تو نشانم بده راهی که بهترین است.

خدایا...

می دانم تو همیشه با منی ، ولی تنهایم مگذار؛ یا شاید بهتر باشد بگویم: نگذار تنهایت

بگذارم. 

خداوندا..

من از تنهایی و برگ ریزان پاییز، من از سردی سرمای زمستان،

من از تنهایی و دنیای بی تو می ترسم.

خداوندا...

من از دوستان بی مقدار، من از همرهان بی احساس،

من از نارفیقی های این دنیا می ترسم..

خداوندا...

من از احساس بیهوده بودن، من از چون حبابِ آب بودن،

من از ماندن چون مرداب می ترسم.

خداوندا...

من ازمرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیک می ترسم.

خداوندا...

من از ماندن می ترسم

خداوندا...

من از رفتن می ترسم 

خداوندا...

من از خود نیز می ترسم

خداوندا...

پناهم ده

خداوندا !

مگر نه‌اینکه من نیز چون تو تنهایم
 
پس مرا دریاب 
 
و به سوی خویش بازگردان ،
 
دستان مهربانت را بگشا 
 
که سخت نیازمند آرامش آغوشت هستم . . .

نظرات 1 + ارسال نظر
امید جمعه 27 خرداد 1390 ساعت 12:58 http://www.harfedel1724.blogsky.com

خیلی زیبا بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد