دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

یه قطار اسپانیایی هست



یه قطار اسپانیایی هست
بین گواد الکویر و سیویل قدیم
که نیمه های شب سوت می کشه و
مردم می فهمن که هنوز داره می ره
اون وقت اونا بچه هاشونو ساکت می کنن و می خوابونن
درارو می بندن و توی طبقه ی بالای خونشون از ترس می لرزن
به خاطر این که میگن ارواح مرده ها
قطار رو پر کرده
بیشتر از ده هزار تا
وقتی که سوزنبان وسط مردم داشت سرشو زمین میذاشت
خونوادش گریه می کردن و
قبل از مردنش زانو زده بودند و دعا می خوندن
اما بالای تختش
شیطان ایستاده بود و
با برقی تو چشاش
کشیک مرگش رو می کشید
"خوب! خدا این دورو برا نیست که ببینه که چی پیدا کردم
این یکی مال منه
درست همین موقع
خود مسیح پیداش شد
توی یه نور خیره کننده
و سر شیطان داد کشید
برو به درک اسفل السافلین
اما شیطان پوز خندی زد و گفت
من ممکنه گناهکار باشم اما
لازم نیست هلم بدی
من اول اونو پیدا کردم و
تو هم هیچ غلطی نمی تونی بکنی
اون با من مییاد به جهنم
بااین حال می تونم یه شانس دیگه بهت بدم
اینو شیطان گفت
با یه لبخند
پس اون عصای احمقانه ات رو بنداز دور
که اصلا بهت نمی آد
ژوکر یه اسمه ،پوکر هم یه بازیه
ما روی همین تخت با هم بازی می کنیم
سر بزرگترین شرط دنیا تا حالا
روح مرده ها
ومن گفتم  : حواست باشه مسیح
اون میخواد ببره
خورشید داره غروب میکنه و
شب داره سر می رسه
قطار الان ایستاده و
کلی روح روی ریلان
آی  مسیح اون می خواد ببره
سوزنبان ورقا رو بر زد و
به هر کدوم از اونا پنج تا برگ داد
در حالیکه  داشت حسابی واسه مسیح دعا می کرد
یا شایدم واسه اون قطاری که باید هدایتش می کرد و
شیطان سه تا آس داشت و یه شاه
و مسیح قصدش این بود که استریت بشه
اون یه بی بی داشت و یه سرباز و ده و نه پیک
همه ی چیزی که می خواست
یه هشت بود
پس مسیح یه برگ کشید
اما اون هشت خشت بود
و شیطان به پسر خدا گفت
می دونم که می خواستی استریت بشی
اما حالا یه برگ به من بده
تا ببینی کیه که اینجا سر می شه
اما همونجوری که داشت حرف می زد
از زیر عباش یه آس دیگه بیرون کشید
ده هزار تا روح پیشنهاد اول بود
اما به زودی به 59 رسید
اما مسیح ندید که شیطان چیکار کرده و گفت
من موافقم
من شرط رو تا 105 بالا می برم
وبرای همیشه غلطکاریهای تو رو تموم می کنم
....
اما شیطان فریاد بلندی کشیدکه
دست من دست برنده است
ومن گفتم مسیح ...آی مسیح
تو گذاشتی که اون ببره
خورشید داره غروب میکنه و
شب داره سر می رسه
قطار الان ایستاده و کلی روح روی ریلان
آ ی مسیح نذار که اون ببره
خوب
قطار اسپانیایی هنوزم داره میره
بین گواد الکویر و سویل قدیم
ونیمه های شب سوت میکشه و
مردم می فهمن که اون هنوز داره میره
و اون طرفتر توی یه گوشه دنج
مسیح و شیطان دارند شطرنج بازی می کنن
شیطان هنوزم حقه سوار می کنه و
روح های بیشتری رو می بره
وتا اونجا که به مسیح مربوط می شه
اون داره بهترین بازیشو می کنه
ومن گفتم : مسیح آخ مسیح
تو باید برنده شی
خوشید داره غروب میکنه و
شب داره سر می رسه
قطار الان ایستاده و
آخ
روح منه که روی ریل هاست
آخ مسیح
تو باید برنده بشی
....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد