دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

او رفت . . .

 

 

به من او گفت فردا می رود اینجا نمی ماند


 و پرسیدم دلم او گفت : نه تنها نمی ماند


به او گفتم که چشمان تو جادو کرده این دل را


و گفت این چشم ها که تا ابد زیبا نمی ماند


به او گفتم دل دریایی ام قربانی چشمت


ولی او گفت این دل دائما دریا نمی ماند


به او گفتم که کم دارم تو را رویای کمرنگم


و پاسخ داد او در عصر ما رویا نمی ماند


 به او گفتم که هر شب بی نگاه تو شب یلداست


ولی گفت او کمی که بگذرد یلدا نمی ماند


به او گفتم قبولم کن که رسوایت شوم او گفت


کسی که عشق را شرطی کند رسوا نمی ماند


و حق با اوست عاشق شو همین و هر چه باداباد


چرا که در مسیر عاشقی اما نمی ماند


 خدایا خط بکش بر دفتر این زندگی اما


به من مهلت بده تا بشنوم آنجا نمی ماند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد