دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

رفتن ، رسیدن است ...

 

رسیدن ! 

 

دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند.نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار، کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم. شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد.با این دیوارها چه می شود کرد؟
می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و میشود اصلاً فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای برداشت و کند و کند.شاید دریچه ای ، شاید شکافی ، شاید روزنی ، شاید....دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد. گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.آن طرف حیاط خانه ی خداست.و آن وقت هی در می زنم ، در می زنم ،  در می زنم و می گویم دلم افتاده تو حیاط شما ، می شود دلم را پس بدهید؟
کسی جوابم را نمی دهد.کسی در را برایم باز نمی کند.اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار،
همین....و من این بازی را دوست دارم.همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار.همین که....من این بازی را ادامه می دهم،
و آنقدر دلم را پرت می کنم،
آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند،
تا دیگر دلم را پس ندهند،
تا آن در را باز کنند و بگویند:
بیا خودت دلت را بردار و برو.
آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم.
من این بازی را ادامه می دهم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد