دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

قصه من و تو

در روزگاری غریب هستم  حکایت تغییر ها است باور هائی که از یاد بردیم و آنهائی  واقعیتها که باید به باد فراموشی سپریم  روزگار در دوران است و ما …آری روزگار در حال گذر است و ما همواره در معامله بزرگی هستیم  روزها و شبهای عمر را می دهیم و تجربه می آموزیم  آموخته هائی که گاهی تلخ و در پاره ای از اوقات شیرین است ولی اگر به درستی بیاندشیم این آموختنها نیست که تلخ و شیرین است  زیرا ذات خود آموختن همواره شیرین است اما چگونگی رسیدن به این آموختنها است که معامله های دادن عمر و گرفتن آموختنی ها را تلخ و شیرین می کند و من نیز چون تو و آن دیگری و دیگران آموختم ز آموختنی هائی  اما چه آموختم ؟

آموختم که حسرت زمان آموختن را نبرم گاهی می گفتم ای کاش این آموخته را سالها پیش می دانستم و گاهی می اندیشم که چه خوب است که سالها پیش آموخته ای را آموختم که امروز به کار برده ام آری آموختم که زمان آموختنم را بپذیرم زیرا سر نوشت من چنین بوده است

آموختم که  اسب سر کش ذهن خود را مهار کنم این مرکب خود خواه که مرا به هر سوئی کشاند می تواند با بد دیدن و بد شنیدن و بد گوئی و بد خواستن و بد توانستن و نا امیدی و بی ایمانی و بی صبری و بی عشقی بر زمینم کوبید و  اگر خوب  او را مهار نمائی خو ب بینم و خوب شنو م و خوب بخوابم و  ایمانی خوب داشته باشم و امیدی تا بی کران همره خود ببرم و عشق را همره خود داشته باشم و صبر پیشه کنم مرکب ذهنم چون آن اسب تک شاخی می شود که گویند در آسمانها پرواز کند اسب تک شاخ شاید سمبل یگانگی است آری سمبل یگانگی است

آموختم که عشق را نگاه دگر داشته باشم آری عاشقی کنم بی بهانه  سخت است؟ اما نه چنین نیست که  بی بهانه عاشقی کردن اما عشق واقعی است به زمانها می نگرم به زمانهائی  که عاشقی کردم و به دنبال بهانه ها بودم بهانه هائی توخالی  ولی زمان یادم دارد که همان گونه که عشق بی زمان است بی بهانه نیز می باشد  آموختم که عشق را در حصار حرفها ننگارم به زبان عشق نگریم به چشمهایش بنگرم چشمهائی که می تواند ترس را دهد تردید را دهد و گاهی فراری شود اما دروغ نمی گوید این عشق است که دروغ نمی گوید

آموختم که حافظه قوی را برای ثبت وقایع زیبا استفاده کنم به روزهای زیبائی که داشته ام به شبهای بی کرانی که در هجر و لی پر خاطره بود دلبسته ام آری حافظ خود رانگاه داشته ام نازنینم  مرا روزی گفت دستگاه آپاراتی است این ذهن من که وقایع را ثبت کرده  است و چنین است حال چون تدوین گری شده ام که تنها خوبی ها را نگاه می دارم خوبی هائی که براستی بی شمارند و بدیهائی که بد نمی بینم و تنها از آنها بعنوان آزمون یاد می کنم و چنین است که نفرت ندارم و حسادت ندارم و انتقام نمی خواهم که گیرم  زیرا دانم که این اعمال همه ز راهی است که عشق بی بهانه ره به آن سوی ندارد

آموخته ام  که دارائی خود را عشق بدانم و  ازدیاد این دارائی را با بخشیدن محقق سازم ویاد گرفته ام که دارائی را بینم نه از راه تملک که از راه داشتنی در گروه بودن و نبودنها آموخته ام که عاشقی را تجربه ای جاو دان سازم سماعی ز عشق کنم می دانم حرفهائی خواهم شنید و لی سر انجام گوینده مهر بانم بار دیگر مهرش را به من خواهد بخشید و با من به جشن سماع عشق آید و همراه هم رقصیم چه بی کران رقصان عشقی داریم  زیبا و لطیف است چون در آغوش گرفتن درختی کهن سال در آخر یک کوچه قدیمی شهر در یک  روز بارانی پاییز

آموختم که لبخند زنم نه بر لبها به تنهائی که از سر دل لبخندی ز سر عشق و وفا ی به عشق آری وفای به عشق دارم و سماعی کنم دانم که این وفای به عشق گاهی رنگ دیگری برای معشوق دارد اما او می داند که وفای به عشق من جاودانه است

و باز آموخته ام که مرا نبیند که ما را بیند لبهایم را به کلام نیالاید که کلام زهر آگین و فاسد می شود اما بوسه بر لبانی که خود حدیث عشق هستند حتی اگر رنگ و لعابی ز پیرایشهای زمانه نگیرند چه شیرین مزه ای دارد

 

وباز آموختم که در هر دم و هر لحظه ای ز هر غریب و آشنائی و زهر پیر  و یا جوانی و بانوئی و مردی باز آموزم

که همین آموختن مرا باز آموزد که زندگی با تمامی اسرار زیبا است

واین قصه همچنان ادامه دارد

و بر من و تو است که آموزیم
نظرات 1 + ارسال نظر
مریم شنبه 14 اسفند 1389 ساعت 03:24

عاشقم
عاشق ستاره صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هرچه نام توست برآن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد