دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

حقیقت

 

دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت .

اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را .

اولی گفت : آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید  آنگاه دوید و فریاد برآورد :

  من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است .

او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .

اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود . شتاب او تیر بود

 وهمیشه  پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود .

خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود  اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد . این چیزی بود که

 او نمی دانست ...

 دیگری نیز در پی صید حقیقت بود  اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت : خداوند آدمیان را به

 شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم .

و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد .

زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید .

زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد  و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند بی بند و بی تیر و بی

 کمان .

و آن روز ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید .

پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد