دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

رد پای خدا. . .

 

 

 

دیشب رویایی داشتم،

خواب دیدم بر روی شنها راه می روم،

همراه با خود خداوند

وبر روی پرده شب.

تمام روزهای زندگیم را، مانند فیلمی دیدم

همانطور که بر گذشته ام نگاه می کردم،

روز به روز از زندگی را،

دو ردپا بر روی پرده ظاهر شد،

یکی مال من ویکی از آن خداوند

راه ادامه یافت تا تمام روزهای تخصیص یافته خاتمه یافت

آنگاه ایستادم و به عقب نگاه کردم

در بعضی جاها فقط یک ردپا وجود داشت

اتفاقا ً آن محلها مطابق با سخت ترین روزهای زندگیم بود

روزهایی با بزرگترین ترسها، رنجها، دردها و ...

آنگاه از خداوند پرسیدم:

" خداوندا! تو به من گفتی که در تمام ایام زندگیم با من

خواهی بود و من پذیرفتم که با تو زندگی کنم،

خواهش می کنم به من بگو چرا در آن لحظات مرا تنها گذاشتی؟"

خداوند پاسخ داد:

"تو را دوست دارم و به تو گفتم که در تمام سفر با تو خواهم بود

من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت، حتی برای لحظه ای

ومن چنین نکردم

هنگامیکه در آن روزها یک ردپا بر روی شن دیدی،

من بودم که تو را به دوش می کشیدم."

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد