دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

که در آنجا که ((تو)) یی برنیاید دگر آواز از ((من))

که در آنجا که ((تو)) یی برنیاید دگر آواز از ((من))
28 اردیبهشت 89 - 12:34

طبقه بندی: سایر


مهرورزان زمان های کهن


هرگز از خویش نگفتند سخن.


که در آنجا که ((تو)) یی


برنیاید دگر آواز از ((من))


ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد


هر چه میل دوست بپذیریم به جان


هرچه جز میل دل او بسپاریم به باد!


آه !


باز این دل سرگشته ی من


یاد آن قصه ی شیرین افتاد :


بیستون بود و تمنای دو دوست


آزمون بود و تمنای دو عشق .


در زمانی که چو کبک ،


خنده می زد شیرین ،


تیشه می زد فرهاد !


نه توان گفت به جانبازی فرهاد ، افسوس ،


نه توان کرد ز بی دردی شیرین فریاد !


کار شیرین به جهان شور برانگیختن است !


عشق در جان کسی ریختن است !


کار فرهاد برآوردن میل دل دوست


خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن


خواه با کوه در آویختن است !


رمز شیرینی این قصه کجاست؟


که نه تنها شیرین بی نهایت زیباست!


آن که آموخت به ما درس محبت می خواست


جان چراغان کنی از عشق کسی.


به امیدش ببری رنج بسی.


تب و تابی بودت هر نفسی.


به وصال برسی یا نرسی!


سینه بی عشق مباد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد