آغاز گاهی می شود نقطه ی پایان ...
.
گاهی باید به دروغ آدم ها خندید.
.
توی تاکسی نشسته ام ...
پسری کنارم نشسته است و آنطرفش مردی به گمانم!
به کتاب توی کیفم فکر می کنم که بی قراره خوندنشم ... سمت چپ کنار پنجره نشستم و چشم هام حواسم رو به بیرون پرت می کنند ... اما فکرم جای دیگریست ... دلم هم همینطور ... و هنوز چشم هایم درگیر پشت شیشه است ... چقدر نا آرومم ...
{صدای زنگ گوشی}
مرد صحبت می کند:
- سلام خانم- خانما کم پیدایی! چه خبرا؟! نمی یای پیشم!؟ {صداش رو آروم می کنه} دلم تنگ شده به خدا {مکث} نه بابا ... نشد به خدا - تو که منو می شناسی عزیز ! این چه حرفیه آخه؟!....
پسر کنار دستم انگار معذب است ... کمی جا به جا می شود و نگاه کوتاهی به مرد می اندازد .
مرد تازه انگار به خودش آمده باشد :
- ببین خانم خانما الان تو تاکسی ام ... بت زنگ می زنم - آره همون جای همیشگی. قربونت. فعلا .
{سکوت}
انگار فکر هام دارن غرقم می کنند ... کاش کمی تنهام بذارن!
{همان صدای قبلی}
و باز هم مرد:
- سلام. هان؟!{مکث} نه - نه ... من که گفته بودم نه! تو هم خوشت می یادا ! نه امروز نمی شه - حسابی کار دارم ... {مکث} دیر وقت. باشه یه روزه دیگه. کاری نداری؟! ... هان؟! {مکث} باشه تو راه می خرم .خدافظ. آقا من همین جا پیاده می شم.
نمی دونم چی توی وجودم می سوزه ! حال خوشی نیست هر چه هست ...
پسر کنار دستم نگاه معنا داری بم می کنه که مثلا " متاسفم" و سری تکان می ده !
من انگار توی تاکسی نیستم. حالت تهوع دارم ...
نقطه سر خط
http://negah-e-gomnam.blogfa.com/8704.aspx