دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

گلایه

با سلام

من خیلی وقت نیمدم و الان که امدم نظرات جالبی داشتم دوست دارم کپی کنم اما نکردم بهرحال دوستان که منو مورد عنایت خودتون قرار دادبن باید میدین که مطالب به دو اسم ثبت میشن مسیحا که ایدی منه و خانم شیوا که هیچ اطلاعی از ایشون ندارم اما اگر بین دوستی و خانم شیوا اتفاقاتی افتاده که تظراتی که براشون میفرستادین خیلی دور از مردی هست چون صرفا جهت مخ زنی که اصلا به من مربوط نیست خوب هر اتفاقی هم افتاده بازتاب رفتار خودت بوده دوست عزیز

اما چیزی که مشخصه من برگشتم به وبلاگم و حاما دوباره مطلب میزنم اینجا هرچند مخاطب نداشته باشه

رفتار هیچ کسی به من مربوط نیست امیدوارم خانم شیوا هم هرجا هست موفق باشن 

اگر هم چیزی میدونید به من بگین

یاداوری

خیلی وقت نبودیم اما هیچ چیز فرق نکرد شاید با بودنمان فرق کند

 




نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم


نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی



در اگر باز نگردد ، نروم باز به جایی


پشت دیوار نشینم ، چو گدا بر سر راهی



کس به غیر از تو نخواهم


چه بخواهی چه نخواهی



باز کن در ، که جز این خانه مرا نیست پناهی

 


گفته بودی :


"گیرم بهار هم بیاید


فاصله‌ ها سبز می‌شوند فقط..."


حالا بهار آمده


فاصله ها سبز


و همچنان باقی ست...


دستی را بگو که از فاصله ها دورمان کند...‏



 


نهال بودم و در حسرت بهار !


ولی


درخت میشوم و شوق برگ و بارم نیست   


من درخت ام

تقاص . . .

 

او هم دل دارد

اگـــر دوستت دارم هـــایت را نشنیــده گرفت

غصه نخــور....

اگـــر رفت گریــــه نکن....

یک روز چشمــــهآی یکــــ نفر عـــآشقش میکند

یک روز شکستـن را درک میکند

آن روز می فـــهمد آه هـآیی که کشیدی

از تــهِ قلبت بوده!

می فهــمد شکـــستـن یک قلب درد دارد...



یک روز معنی کم محلی را می فهمد

دیگه مهم نیست . . .

 

 

مهم نیست ڪه دیگر بآشـے یآ نه...


مهم نیست ڪه دیگر دوسم دآشته بآشـے یآ نه


مهم نیست ڪه دیگر مرآ به خآطر بیآورے یآ نه
 

مهم نیست ڪه دیگر تورآ بآ دیگرے میبینم یآ نه


مهم اینست ڪه زمآنے که تنهآ میشوے ....


زمــآنـے ڪه دلت گرفت چگونه و با چه رویـے


سر به آسماטּ بلند میڪنـے و میگویـے :


خدآیا مـטּ ڪه گنآهـے نڪردم ... پس چه شد  
 
 
 

 

 

 
 

       زمستان آمده است....

 


 

         خسته ام  

 


         می خوابم 

 


         بهار که آمد ... 

 


         پیله ام را می شکافم  

 


         تا با پرهای خیس  

 


         دوباره 


         عاشقت شوم....



تنهایی

تنهایی یعنی اینکه یه وقت هایی است میبینی فقط خودتی و خودت!

رفیق داری........................... همدم نداری

خانواده داری....... حامی نداری

عشق داری .............تکیه گاه نداری

مثل همیشه ..........................همه چی داری

                                            و هیچی نداری

 


برف میبارد...


از پشت پنجره های بخار گرفته به نمایش می نشینم ...


مورب و عمود و گاهی افقی میریزد


بر روی کاجهای پیر حیاط


اینجا...


کلاغها رفته اند ،


رازهای غم انگیز این شهر را نیز با خود برده اند !

 




و تازه می‌فهمم


که برف خستگی خداست


آن‌قدر که حس می‌کنی


پاک‌کنش را برداشته


می‌کشد


روی نام من


روی تمام خیابان‌ها


خاطره‌ها ....