دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دروغ یا راست؟

صدق راستی اساس جمیع فضائل انسانی است

آیاوقتی به هم دروغ می گوئیم هرگز فکر کرده ایم که با دروغ گفتن ازفضائل انسانی دورمی شویم؟ 

 برای گره گشائی مشکل خود به دروغ متمسک می شویم ولی چرا غافلیم که مشکل گشای حقیقی یعنی آن خالق هستی  ما را از دروغ گوئی منع فرموده اگر دروغ نگوئیم آیااو قادر نیست مشکل ما را حل کند ؟

 آیادروغ گفتن ما به این معنی نیست که به قدرت او شک داریم ؟وآیا صداقت وراستگوئی به معنی توکل واعتماد ما  نیست ؟ 

 نظر خودتان  را راجع به داستان زیر نیز بفر مائید 

 چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده‌اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند . بنابر این آنها برای توجیه غیبت در امتحانشان فکری کردند !
آنها به استاد گفتند : ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم. استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند. آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سؤال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سؤال این بود :
کدام لاستیک پنچر شده بود
...؟!!
تصاویر گنجشک های زیبا bo2aks.com

یه داستان کوتاه زیبا (افتخار)

یه داستان کوتاه زیبا (افتخار)

چهار تا دوست که ۳۰ سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن. بعد از یه مدت یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون...

اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس شرکت. پسرم انقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد...

دومی: جالبه. پسر من هم مایهء افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دورهء خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده. پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمی ترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد.

سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده... اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تأسیس کرده و میلیونر شده... پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای ۳۰۰۰ متری بهش هدیه داد.

هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟ سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم. راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟

چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه. سه تای دیگه گفتند: اوه! مایهء خجالته! چه افتضاحی! دوست چهارم گفت: نه. من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره. اتفاقاً همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای ۳۰۰۰ متری هدیه گرفت!!![:1013:]

بهنام صفوی

به تو باختم و تو این بازی رو بردی ، تبریک
زیر و رو شدم به روت هم نیاوردی ، تبریک
بودن و نبودنم برای تو فرقی نداشت
واسه مرگ عاشقت ، غصه نخوردی ، تبریک

مبارک دلت باشه ، این همه بی احساسیات
حق داری دیگه نشناسی ، منو با اون قلب سیات
حق داری گریه هامو ، ببینی و بخندی
آزادی تا به هر کی ، دوست داری دل ببندی

روز من تاریک شد ، تبریک
شب به من نزدیک شد ، تبریک
جاده عاشقی ما مثل مو باریک شد ، تبریک

مبارک دلت باشه ، این همه بی احساسیات
حق داری دیگه نشناسی ، منو با اون قلب سیات
حق داری گریه هامو ، ببینی و بخندی
آزادی تا به هر کی ، دوست داری دل ببندی

مبارک دلت باشه ، این همه بی احساسیات
حق داری دیگه نشناسی ، منو با اون قلب سیات
حق داری گریه هامو ، ببینی و بخندی
آزادی تا به هر کی ، دوست داری دل ببندی

میگن فراموشت کنم اما مگه میشه؟

بخوام از تو بگذرم ، من با یادت چه کنم
تو رو از یاد ببرم ، با خاطراتت چه کنم
حتی از یاد ببرم تو و خاطراتتو
بگو من با این دل خونه خرابم چه کنم
تو همونی که واسم ، یه روزی زندگی بودی
توی رویاهای من ، عشق همیشگی بودی
آره سهم من فقط از عاشقی یه حسرته
بی کسی عالمی داره ، واسه ما یه عادته
چه طور از یاد ببرم اون همه خاطراتمو
آخه با چه جراتی به دل بگم نمون ، برو
دل دیگه خسته شده ، به حرف من گوش نمی ده
چشم به راه تو می مونه ، همیشه غرق امیده
چشم به راه تو می مونه ، همیشه غرق امیده

بخوام از تو بگذرم ، من با یادت چه کنم
تو رو از یاد ببرم ، با خاطراتت چه کنم
حتی از یاد ببرم تو و خاطراتتو
بگو من با این دل خونه خرابم چه کنم

اسمان من کجاست؟

از باغ شقایق ها بوی سرخ

بر فراز هستی ام دامن کشید

از دشت نرگس ها می گذشت

بوسه بر گونه ی من می نهید

ستاره ها آویخته

زیر طاق نورانی رنگین کمان

ابر رقصان همچو موج

می کرد پایکوبی بر آسمان

حرف های ناگفته در غروب

در نسیم تنهایی ام بال می گرفت

بهر ماه ناز

فال می گرفت

در خیال شهر ابریشم و نور

راه سوی آرزوها باز بود

عالم عشق و نوای خاطره

قلب من تشنه ی پرواز بود

هر سپیده در طلوع خورشید

با اشک شوق می کردم نگاه

با دلی پر از ترانه و امید

می پیمودم این سختی راه

آفتاب بر پیکر من می گداخت

از سکوت لحظه ها تابم نبود

زان که در هستی

آسمان من نبود و خورشید بود

ای دل تنهای من

روح من از ناامیدی ها بسوخت

ای خدا

ماه شبهای بی فروغم

آسمان من کجاست؟

                          آسمان من کجاست؟ 

 

چرا نمیگویم؟


می سرودم سال ها من
شعرهایم را برایت
روز و شب ها را به فکرت
با خیالت
با امید دیدن تو
گیره می کردم به هم
با امیدی زنده بودم
شعرهایم را سرودم
خستگی هایم ندیدم
سینه ام را من دریدم
قلب خود بیرون کشیدم
عشق سوزان تو دیدم

لحظه ها را می شمردم
فکر این دوران نبودم
فکر این هجران نبودم

فکر می کردم همیشه
با تو می باشم من اینجا
خرده می گیرند بر من
این رفیقان
این عزیزان
من چرا دیگر ندارم
طبع شعر و شاعری را

می کنندم بس ملامت
چون نمی دانند که عادت
کرده بودم من به تو

کس نمی گوید چرا ؟
این ملامت ها به تو
با خودم خلوت نمودم
قصه می گویم به خود
خواب شاید
بلکه آید
شاید این شاید نشا
ید.  

حالا که خانه ای برای ما شدن نداریم


حالا که دست هایت چتر نمی شوند
حالا که نگاهت ستاره نمی بارد
حالا که خانه ای برای ما شدن نداریم
از کاغذ شعرهایم اتاقی می سازم
تا آوار تنهایی بر سرت نریزد
و آرامش خیالت ، ‌خیس اشک هایم نشود


خدایا رو به پایانم

__LuneBleu___by_VikkiGothAngel.jpg

خداوندا مرا دریاب که دیگر رو به پایانم

تمام تن شدم زخمی ز تیغ همقطارانم

خداوندا نجاتم ده از این تکرارِ تکراری

از این بیداد دشمن را بجای دوست پـنداری

هیچ با من نیست در این ویرانه ی دنیا

در این نامردی ایام ، در این غمخانه ی دنیا

هیچ با من نیست در این آغازِ بی پایان

ز راه مرگ هم برگشتم ، که مردن هم نبود آسان

همانهایی که می گفتند همیشه یار من هستند

به هنگام نیاز افسوس به رویم دیده بر بستند

نمیره قصه عشقت زیادم .

سلام ای نازنینم ، باز نامه میدم . نمیره قصه عشقت زیادم .

نشستی پای حرفای دل من ، نرنجیدی تو از امروز و فردا 

نترسیدی که من این سوی دنیام ؟!

منو شرمنده کردی با محبت ، که دیدار تو شد اسمش زیارت .

خیال نکن که بی خیال از تو و روزگارتم ، به فکرتم ، به یادتم ، زنده به انتظارتم .

اون جورا که تو فکرمی ، حس می کنم به یادتم ، حس می کنم کنارتم .

اون ور دنیا که باشی خودم میام میارمت .

غصه تنهایی نخور ، تنها مگه میزارمت !

ببین که چی به روز این زندگیت اوردی ؟!!

از وقتی دل سپردی ، یادمه غصه خوردی ، تو با خودت عزیزم .

ببین چه ها کردی !! خودت رو فدای این عشق چه بی ریا کردی .

تو که رفتی پریشون شد خیالم ، همه گفتن که من دیوونه حالم .

نمی دونن که این دیوونه در فکر شفا نیست ، که هر چه باشد اما بی وفا نیست . 

 

دلم گرفته

پای پنجره نشستم کوچه خاکستری باز زیر بارون من چه دلتنگتم امروز

انگار از همون روزاست حال و هوام رنگ تو ا  کوچه دلتنگ توا 

دلم گرفته دوباره هوای تو رو داره
چشمای خیسم واسه ی دیدنت بی قراره
این راهه دورم خبرم از دل من که نداره


آروم ندارم یه نشونه می خوام واسه قلبم
جز این نشونه واسه چیزی دخیل نمی بندم
این دل تنهام دوباره هوای تو رو داره


هوای شهر تو و بوی گلاب
پیچیده توی اتاقم مثل خواب
داره بدجوری غریبی می کنه
آخه جز تو دردمو کی می دونه

دلم گرفته دوباره هوای تو رو داره
چشمای خیسم واسه ی دیدنت بی قراره
این راهه دورم خبرم از دل من که نداره

 

بازی خدا و یک عروسک گِلی

بازی خدا و یک عروسک گِلی واژه ای نبود و هیچکس شعری از خدا نخوانده بود تا که او مرا برای بازی خودش انتخاب کرد توی گوش من یواش گفت : تو دعای کوچک منی بعد هم مرا مستجاب کرد پرده ها کنار رفت خود بخود . با شروع بازی خدا عشق افتتاح شد . سالهاست اسم بازی من و خدا زندگی ست هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما عجیب نیست بازی که ساده است و سخت مثل بازی بهار با درخت با خدا طرف شدن کار مشکلی ست زندگی بازی خدا و یک عروسک گِلی ست