گفتمش دل می خری؟! پرسید چند؟!
گفتمش دل مال تو تنها بخند
خنده کرد و دل زدستانم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود
دل زدستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود...
سلام این شعر خیلی جالبه اشتباه میکنه اما خودش هم باور نداره چرا باید حتما یکی پیدا بشه دل ما رو بخره؟چرا یکی از ما سعی نمیکنیم دلی رو بخریم؟چرا همیشه مینالیم از اینکه دل ما رو شکستن اما بازم هم همان راه رو تکرار میکنیم دوباره دنبال یکی دیگه هستیم؟اگر دل ما شکست فهمیدیم طمع
تلخی داره چرا به راحتی دل میشکنیم
خیلی جالبه از سوسک میترسیم امااز له کردن شخصیت دیگران نه
از عنکبوت میترسیم از اینکه تمام زندگیمون تار عنکبوت ببنده نمیترسیم
از شکستن لیوان میترسیم از شکستن دل ادم ها نمیترسیم
از اینکه بهمون خیانت کنن میترسیم از خیانت به دیگران نمیترسیم
شیرینی که در به دل بدست اوردن هست در دل شکستن نیست