دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

تیغ رگ وسوسه زدن

تیغ به دستم،رگ تو دستم،کلی فکر...همه اونایی که اومدن و رفتن، همه اونایی که نیومده رفتن،همه 
اونایی که موندن اما کاش میرفتن، همه اونایی که رفتن اما کاش میموندن. تیغ، رگ، وسوسه ی زدن...همه 
کارایی که کردم و نباید می کردم،همه کارایی که نکردم و باید می کردم،همه کارایی که کردن و نباید می کردن، 
همه کارایی که نکردن و باید می کردن. تیغ،رگ،وسوسه ی زدن...گذشته:غمگین، حال: بی معنی، آینده: بی وفا. 
تیغ، رگ،وسوسه زدن...چرا که نه؟ همه آدمای داستان زندگی من نقش منفی اند، اصلا مگه صادق هدایت همه 
پرسوناژهاشو نمیکشت؟، شاید از ترس اینکه یه روز ازخودش جلو بزنن، و دست آخرهم خودش رو کشت،شاید 
از ترس اینکه شاید از خودش جلو بزنه. من هم همه شخصیتهای داستانم رو کشتم،حالا نوبت خودمه. 
تیغ،رگ،وسوسه ی زدن...

اما تو،تو هنوز هستی،میتونم برای تو بمونم.
اما نه،تو هم مثل بقیه یه دروغی

تیغ،رگ،وسوسه زدن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد