تیغ به دستم،رگ تو دستم،کلی
فکر...همه اونایی که اومدن و رفتن، همه اونایی که نیومده رفتن،همه
اونایی
که موندن اما کاش میرفتن، همه اونایی که رفتن اما کاش میموندن. تیغ، رگ،
وسوسه ی زدن...همه
کارایی که کردم و نباید می کردم،همه کارایی که نکردم
و باید می کردم،همه کارایی که کردن و نباید می کردن،
همه کارایی که
نکردن و باید می کردن. تیغ،رگ،وسوسه ی زدن...گذشته:غمگین، حال: بی معنی،
آینده: بی وفا.
تیغ، رگ،وسوسه زدن...چرا که نه؟ همه آدمای داستان زندگی
من نقش منفی اند، اصلا مگه صادق هدایت همه
پرسوناژهاشو نمیکشت؟، شاید
از ترس اینکه یه روز ازخودش جلو بزنن، و دست آخرهم خودش رو کشت،شاید
از
ترس اینکه شاید از خودش جلو بزنه. من هم همه شخصیتهای داستانم رو
کشتم،حالا نوبت خودمه.
تیغ،رگ،وسوسه ی زدن...
اما تو،تو هنوز
هستی،میتونم برای تو بمونم.
اما نه،تو هم مثل بقیه یه دروغی.
تیغ،رگ،وسوسه
زدن...