دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

این نیز بگذرد

ک صبح‎، ماهی آزاد بزرگ در دریا، متوجه شد که ماهی قرمز کوچک که در قصر پادشاه ماهی‎ها کار می‎کرد، برخلاف همیشه غمگین و در فکر است‎. ماهی آزاد که به خردمندی معروف بود، به ماهی قرمز نزدیک شد و کنجکاوانه پرسید: «چه چیزی باعث شده که این قدر اندوهگین و ناامید به نظر برسی‎؟ آیا کمکی از دست من ساخته است‎؟» ماهی قرمز در اوج ناامیدی و درماندگی پاسخ داد: «پادشاه از من خواسته‎ است که ظرف مدت یک هفته‎، دستورش را اجرا کنم و اگر موفق نشوم‎، مرا از کارم اخراج می‎کند. واقعاً پریشان و درمانده شده‎ام‎. چون هر چه فکر می‎کنم‎، نمی‎توانم راه حلی پیدا کنم‎. پادشاه از من چیزی‎ می‎خواهد که غیرممکن است‎.» ماهی آزاد که به شدت کنجکاو شده بود، پرسید: «پادشاه از تو چه خواسته‎ است‎؟» ماهی قرمز پاسخ داد: «از من خواسته که انگشتر طلایی برایش درست کنم و جمله‎ای روی آن حک‎ کنم‎. جمله‎ای که به پادشاه کمک کند تا در اوج شادمانی‎، مشکلات زیر دستان خود را از یاد نبرد و در اوج‎ غم و اندوه امید خود را از دست ندهد و در مواجهه با مشکلات و شکست‎ها قدرتمندانه عمل کند.» ماهی‎ آزاد لحظه‎ای فکر کرد و فوراً گفت‎: «روی آن حک کن‎، این نیز بگذرد!»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد