من متولد نشده بودم
صدای زنی از درون گهواره بیدارم کرد
باید برمی خا ستم
و صدایش را دنبا ل می کردم
از ابتدای تاریخ آمده بود
ساعت های متوالی مرا به شنیدن وا داشت
از درون تمام ساعت های شهر عبور کردم
از درون او
که از حفره اش بیرون آمده بود
میان دو جهان ایستاد
به مرگ و زندگی نگاه کرد
به چراگاهی که اسمش زمین بود
و به درون حفره اش باز گشت
صدای رفتنش را شنیدم
وقتی خاک رامی شکا فت و
همسایه می شد با این درخت .