دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

نرگس الیکایی

من متولد نشده بودم

 صدای زنی از درون گهواره بیدارم کرد

 باید  برمی خا ستم

 و صدایش را دنبا ل می کردم

 از ابتدای تاریخ آمده بود

 ساعت های متوالی مرا به شنیدن وا داشت

از درون تمام ساعت های شهر عبور کردم

از درون  او

            که از حفره اش  بیرون آمده بود

 میان دو جهان ایستاد

 به مرگ و زندگی نگاه کرد

 به چراگاهی که اسمش زمین بود

 و به درون حفره اش باز گشت

 صدای رفتنش را شنیدم

 وقتی خاک رامی  شکا فت و

  همسایه  می  شد  با این درخت .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد