دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

شعر...(قصه شهر سنگستان...مهدی اخوان ثالث)

...

((غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار

سخن پوشیده بشنو ،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست

غم دل با تو گویم غار

کبوترهای جادوی بشارتگوی

نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند

بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند

من آن کالام را دریا فرو برده

گله ام را گرگها خورده

من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ

من آن شهر اسیرم ، ساکنانش سنگ...

ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید

دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت

کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟

اشارتها درست و راست بود اما بشارتها

ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار

درخشان چشمه پیش چشم من خوشید

فروزان آتشم را باد خاموشید

فکندم ریگها را یک به یک در چاه

همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک

به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه

مگر دیگر فروغ ایزدی، آذر، مقدس نیست ؟

مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟

زمین گندید ، آیا بر فراز آسمان کس نیست ؟

گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوندست

پشوتن مرده است آیا ؟

و برف جاودان بارنده، سام گٌرد را سنگ سیاهی کرده است آیا ؟))

سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان...

سخن می گفت با تاریکی خلوت...

تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش...

ز بیداد انیران شکوه ها می کرد...

ستم های فرنگ و ترک و تازی را،

شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد‍،

غمان قرنها را زار می نالید...

حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد:

(( غم دل با تو گویم ، غار

بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟))

صدا نالنده پاسخ داد :

((...آری نیست ؟))

 پ.ن:اینرو هم ببینید...

نظرات 2 + ارسال نظر
بیتا سه‌شنبه 23 آذر 1389 ساعت 04:18

عرفان دوشنبه 8 فروردین 1390 ساعت 23:35

عالی بود ولی ای کاش کاملشو میذاشتین
این تقریبا یک پنجمشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد