دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

مریخ

مریخ!
سیاره ی رویاهایم!
از آن روز که ترکت کردم …
و پایم را روِی سرزمین زنده های همیشه مرده
_ زمین نفرین شده_ گذاشتم …
ترس , همراهم بود!
همدمم
همه کسم
و چقدر از این یاور همیشگی بی زار بودم
.
..

چقدر سخت به هوای دم کرده ی متعفنشان عادت کردم!
و چقدر بد بخت بودم …
حالا بعد از سفری چنین دراز و چنان رنج آور
به آغوشت
_ آغوش گرمت، گهواره ی همه ی خاطرات کودکیم_
باز گشته ام


گرمای در تو بودن
سکوت اعجاب انگیز دشت های بیکرانت
کاش دیگر هرگز از خود دورم نکنی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد