دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

شیطان

شیطان

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند. از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.

درد دل دختر یتمی در روز مادر سر خاک

سلام مامان 

این دفعه نتونستم واست کادو جز گل بیارم اخه بابا گفت گل  بگیر اما تو خودت گلی مامانی دلم واست تنگ شده مامان تنها موهام شونه میکنم سختمه اما چیکار کنم کسی رو ندارم موهامو شونه کنهHosted by ImageHost.org 

مامانی من اینجا دراز کشیدم بابا گفت بلند شو کثیف میشی کسی نداری لباسات بشوره من گریه کردم گفتم مامان من اینجا خوابیده اگر کثیف بود مامانی نمیخوابید من یاد اون روزا که بودی تو حیاط اون خونه خوشکله یادت میاد؟Hosted by ImageHost.orgاین  

خونه ما بود با هم تو حیاط بودیم خیلی خوشحال بودم فکر میکردم دنیا رو دارم هیچی نمیخواستم اما مامانی رفتی تو دیگه پیشم نیستی سرم بذارم رو شونه هات؟Hosted by ImageHost.org 

مامانی الان خیلی تنهام یادت میاد واسم کتاب میخوندی؟داستان های خوشکل از خدا میگفتی مامان مثل اون روزا میخوام بیای واسم داستان بخونی 

Hosted by ImageHost.org 

مامانی از هرکی میپرسم مامانم کی میاد هیچکس جواب نمیده میگن مامانت رفته پیش خدا من با خدا قهرم نمیذاره تو بیای مگه خدا خودش مامان نداره؟خوب مامانم بفرسته بیاد من تنهام تو خونه هیشکی ندارم تا کی اینجور تنها بشینم انقد تنهایی با کاغذ و قلمم ور رفتم که یه کتاب گنده واست نوشتم تا بیای بهت کادو میدم بدونی تو نبودی چقدر سختی کشیدم تا بدونی بازم محبتم کنی Hosted by ImageHost.org 

مامانی خسته شدم از بس دم در نشستم منتظر تو پس کی میای؟من مامانم میخوام دم در خونه هر روز میشینم سر اون ساعتی که با اون تختی که روش خوابیده بودی و مردم زیر اون گرفته بودن منتظرم که شاید بیای 

Hosted by ImageHost.org 

اگر بیای دیگه نمیذارم بری مامانی امروز همه جا نوشته بود هدیه روز مادر خیلی گریه کردم خدا اشک های منو واست هدیه بیاره اشکام سفید هستن تو نور خورشید برق میزنه تا بودی ندیدم اونا رو همین که روی تخت خوابیدی رفتی اولین بار دیدم اما اخرین بار نیست مامانی مریم از من پرسید واسه روز مادر چی خریدی؟لیلا گفت مهسا مامان که نداره مامانش مرده... مامان مرده یعنی چی؟یعنی رفته پیش خدا؟ میگن هرکی خوبه خدا اونو میبره پس خدا میخواد همه ی بدها رو زمین باشن؟مامانی من بدم؟ اگر خوبم چرا پیش شما نیستم؟خدا چرا میخواد همه خوبا داشته باشه؟مگه ما بچه ها دل نداریم اگر خدارو ببنم باهاش قهر میکنم بوسش هم نمیکنم میگم خدا تو چرا همه خوبا میبری؟ما بچه ها هم یکی میخوایم واسمون قصه بگه یکی دوسمون داشته باشه داستان اون دختره که میرفت هیزم جمع میکرد واسم تعریف کردی مامان یه روز تو سرما مرده بود یادته؟منم برم هیزم جمع کنم مهربون میشم/؟خدا منو میاره پیش شما بگو بگو دیگه  

Hosted by ImageHost.org 

اهام بابا وایساده چیزی نمیگی؟ میدونی اون خانمه کیه؟ گوشتو بیار جلو یواش بگم نفهمه دعوام کنه اون میخواد مامان من بشه اما من دوسش ندارم من منتظر تو هستم  

زن خوبی نیست جلو بابام فقط دوسم داره وقتی بابا نیست دعوام میکنه مهم نیست ناراحت نشو مامانی من میرم پیش مامان بزرگ اون دوسم داره راستی روسری یاد گرفتم سرم کنم خوشکل میشم این شکلی اما ... اما ...تو نیستی وقتی سرم میکنی ذوقم کنی دلم گرفته 

Hosted by ImageHost.org 

کاش بودی مامان بزرگ هم اینجاست مامانی اما خیلی پیر شده تو رفتی زودتر پیر شده اما وقتی میبینم مامانی بزرگ رو  

Hosted by ImageHost.org 

یاد تو میفتم اون عکست بود من خیلی دوسش داشتم یادت میاد اونو که زده بودم به دیوار اتاقم اونو میگم مثل مامان بزگ هستی البته نه پیر باشی نمیدونم چطور بگم فقط مثل همین دیگه اره  

Hosted by ImageHost.org 

این عکس خوشکل تو هم بابا میخواست از تو اتاقم برداره اما گریه کردم جیغ کشیدم دیگه جرات نکرد دست بزنه بهش بابا منو بهانه کرد که خودش تنها نباشه من مامان نمیخوام این که لباسم اتو نمیکنه واسم کتاب نمیخونه موهامو شونه نمیکنه حمام هم تنها میرم پس چرا میگن به بابا خوب کردی واسش مامان اوردی؟خیلی بدن چون همه خوب ها رفتن پیش خدا مگه نه مامانی؟ 

خوب مامان دیگه داره غر میزنه هی به بابا میگه غروب خوب نیست تو قبرستونی باشی اما حسودیش میشه من تورو دوست دارم الان اونجا پیش خدا هم غروب شده؟من دلم گرفته تو هم غروب شد دلت گرفت مامانی؟ 

 

من باید برم بازم هی روز ها رو بشمارم تا پنجشنبه بیاد دوباره بیام پیش تو مامانی بزرگ بشم هر روز میام راستی روزت مبارک مامانی این گل هم واسه تو اوردم دوست داشتم هدیه خوبتری بگیرم بابا نگذاشت این زن هم هی زر زر میکرد بیتربیت حسود بزرگ بشم هر چی خواستم واست هدیه میگرم مامانی راستی بابا روز تولدم یادش رفت خیلی گریه کردم اما هر روز واسه این زن هدیه میگیره من تورو میخوام  مامانی انقد خوب میشم تا خدا منو بیاره پیش شما من رفتم مامانی دوباره میام خداحافظ 

................................................ 

عکس های بسیار زیبا مکمل این داستان از  

مهرداد جمشیدی در سال 1349 در تهران متولد شد. او از دوران کودکی به نقاشی علاقه فراوان داشت. او فارغ التحصیل رشته گرافیک است. از سال 1369 بصورت حرفه ای تحت تعلیم بزرگترین نقاش رئالیست ایران - استاد مرتضی کاتوزیان- به نقاشی پرداخت.

در سال 1377 آتلیه نقاشی خود را تاسیس کرد که در آن به تدریس نقاشی با معیارهای سنتی و کلاسیک مشغول است. او در نمایشگاههای مختلفی شرکت کرده، از آن جمله اند: نمایشگاه گروهی نقاشان آتلیه کارا در نگارخانه سبز در سال 1371 و 1377 و در کاخ سعد آباد در سال 1382.

 او همچنین در پنجمین بنیان بین المللی کاریکاتور تهران بعنوان یکی از 10 هنرمند برتر، مفتخر به دریافت جایزه شد.

خدا ............عشق و هوس

 Hosted by ImageHost.org

 

سلام 

بعضی وقتا یه فکر هایی به سرم میاد سهراب گفت تا شقایق هست زندگی باید کرد اما شقایق هست زندگی نیست انگار زندگی سالهاست که از پیش ما رفته شقایق گفت سهراب برای به کرسی نشاندن حرف خودش مرا پیش مرگ زندگی کرد و اما سهراب ندانست شاید عشق باید باشد تا شقایق باشد  زمانی که فهمید دیر شده بود و شهامت قبول اشتباه رو نداشت و گفتن شقایق نماد عشق است اما شقایق نماد بودن و زیستن نیست بلکه شما ادم ها هستین که با عشق دست نوازش بر سر من کشیدین دست باغبون که از سر عشق وقت خودش را به پای من گذاشت و بودن من رو تضمین داد نه اینکه باغبونی که از سر لقمه نانی به منت قطره ای اب به من داد خدایا بودنت را دیگر نمیبینن خدایا تورا ان طوری که به نفع خودشان باشد توصیف میکنن دیگر کسی صدای یار رو در میخانه نمی شنود دیگر در مسجد یادی از تو نمیکنن مکان هایی برای گذراندن وقت ساخته شد تورو بین همه ادیان تقسیم کردن دیگر به چشم نمی ایی یادت میاد میگفتن خدا وقتی ادم رو ساخت گمون کنم دنیا رو باخت؟ اره حالا داستان به حقیقت پیوست خدایا گفتی انسان ها درک ندارن یک دفعه به عشق حقیقی برسن و امدی عشق مجازی هم بهشون دادی یا شاید هوس... 

دلیل موجه هست که هوس قسمت اعظم وجود انسان ها را فراگرفته شاعر توانمندی داد میزد که کجایی ؟ کجایی؟  زمانی که عشق امد دید که دوران جوانی گذشته و طراوت سن بلوغ که حتی چشمان دختر ترک ان را به شعر وادار کرد از بین رفته و با مظلومیت تمام ورق را به نفع خود به زمین زد گفت امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ........  

که شاید بهتر بود در خاتمه میگفت حالا که از چهره افتادی میایی؟ 

خوب بگذریم می و مستی با حافظ و شعرهای ان که خال هندوی دخترک شیرازی تورو از خود بیخود کرد و سرودی اما زمانی که دوران را پشت سر گذراندی به عرفان روی اوردی زرنگ بودی حافظ اما خوب که رفتی و ندیدی مردم این زمان که از خجالت دیوانی رو از روی افسردگی میسرودی که مردم این دوره عشق را که تو عمرت رو گذاشتی واسه اون توی یک مدت کوتاه شاید کمتر از ۷ روز پشت سر میگذرانن امروز عاشق فردا فارغ  

دیگه عشق و خدا بازی شده  دوست داشتنا همه ریا شده  دیگه کسی کمک نمیکنه اگر کمک کنه سعی میکنه جای شلوغ کمک کنه 

دیگه کسی از روی عشق عصای کوری نمیشه بلکه از روی محبت عصای کوری رو میدزدن حالا من تو این دنیا دنبال چه چیزی هستم؟محدود میکنن همدیگه رو اسمش دوست داشتن و تعصب میذارن به هم خیانت میکنن اسمش رو امتحان کردن میذارن خلاصه خدا این ادمی که تو ساختی حالا کلی مشکل ساز شده اولین ادم که ساختی دروغ و خیانت شروع شد و بعد از قتل و کشتن همدیگه چرا اگر صلح دوست داشتی همون موقع جلوی اونو نگرفتی؟ خدایا تو هم دستی بر استین خشونت داری؟ هر جور فکر میکنم نمیتونم باور کنم مهربانی و لطافت تورو با خشونت یکی بدونم پس از روی لطف و محبت انقد به ادم ها ازادی دادی که حتی در عرش کبریای تو هم دخالت کردن خدایا سرانجام چی میشه؟ عشق پیروز است یا هوس/؟خدایا راستی واست خونه ساختن  حالا دیگه خونه داری و ادم ها اینو ساختن که قلبشون خونه تو نباشه اما من نمیایم خونت مهمونی بلکه این تو هستی که باید بیای تو قلب من خونه کنی اونو از سنگ ساختن ولی من اینو از محبت ساختم واسه اینکه تو قلبم جات گرم و نرم باشه خدایا به من میگن کفار میگن کفر میگی بذار بگن من هنوز هم میگم ای قوم به حج رفته بیاید بیاید 

 نام خدا نبردن از ان به که بهر فریب خلق بگویی خدایا خدایا... 

خدایا خیلی وقت بود باهات صحبت نکرده بودم به کلی بادم رفته بود چه شکلی هستی و صدات چطور بود  

خدایا ممنون که دوسم داری 

بای

 

درک شخصی

شعر و عکس

نگاه کن ... خواهی دید!

نگاه کن که غم 

               درون دیده ام  چگونه

                                   قطره قطره آب می شود

چگونه سایه ی

                 سیاه سرکشم

                                   اسیر دست آفتاب می شود ...

نگاه کن

          تمام هستیم 

                           خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

                                 مرا به اوج می برد

                                                    مرا به دام می کشد  

نگاه کن

         تمام آسمان من

                            پر از شهاب می شود

نگاه کن

         چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

                                            ستاره چین برکه های شب شدم

نگاه کن

          که من کجا رسیده ام 

 
                                 به کهکشان، به بیکران، به جاودان

نگاه کن

        که موم شب براه ما 


                       چگونه قطره قطره آب می شود 

نگاه کن 


           تو میدمی و آفتاب می شود ... 

چند صباحیست هنگام غروب، دلم می گیرد

و من در هوای گرفته غروب به آینده نه چندان دور خویش می اندیشم!

جدایی ...مرگ!

آری ، مرگ اولین دلنگرانیست که ما انسانها به هنگام غروب به آن می اندیشیم!

هر روز غروب، خورشید می میرد و دوباره وقت سحر زنده می گردد. همینطور یک درخت، پاییز می میرد و بهار زنده می شود.

شاید هم یک انسان پس از مرگش سالهای سال در خاطره ها و دلها باقی بماند و فراموش نشود و نمیرد.

و من می دانم روزی فراموش خواهم شد، و دیگر کسی نوشته هایم را نخواهد خواند و صدایم به گوش هیچ کس نخواهد رسید و دیگر قلمم به هنگام تنهایی و دلتنگی نخواهد نوشت!

من فراموش می شوم و دیگر کسی صدای باز شدن پنجره اتاقم را نخواهد شنید و برای دیگران نیز نخواهد گفت.

من می روم...

و فراموش می شوم...

آری! فراموشی بسیار ترسناک است حتی ترسناکتر از مرگ.

و من هر غروب کلامی از فراموشی خواهم نوشت ...

تا شاید بتوانم فراموشی خویش را در خویش فراموش کنم تا شاید فراموش نشوم.

آری ، تنهایی غم انگیز ترین واژه ایست که لحظه به لحظه عمرم را با او سپری کردم.

در تمام شب، چراغی نبود و ماه در وسعت بی انتهای آسمان خویش تنها بود

و قلب من نیز چون شبهای بی ستاره تنهاترین تنها...

در این شبهای غم انگیز تنهایی و بی قراری، که با ماه این مونس و ناظر شب زنده داریهای خویش، نجوا دارم، کجاست آن اهل دلی که شبی را با دل سوخته ی ما به صبح رساند و شادی را به یکباره با تمام شیرینی به وجودم سرازیر کند،تا آسمان خزان زده نفسهایم را به دشتی از شقایقهای همیشه بهار گره بزند.

و من همچنان در انتظار نیمه ی گم شده ی خویش هستم...تا مرا همراه خود به فراسوی ماه ، به بزم ستار گان ببرد تا کویر دلم را نوید طراوت و سرسبزی دهد.

اما باز دلم تنهاست و دوست دارم برایش بنویسم ، چون پر از درد است،پر از رنج و نامردیهای زمانه ،پر از دغدغه های روزگار ...

می نویسم! که چگونه در تنهایی هایم به اشکهای همیشه همراهم که برای یاراییم در لحظات رنج و تنهایی متولد میشوند، پناه می برم!

اما باز با این همه تنهایی امیدوارانه به دیدار تو خرسندم.

ای عشق ... ای منجی جاودانه ... ای همیشه ماندگار ... با من بمان برای همیشه!

چرا که با این همه تنهایی، تنها به امید وصالت تا آخرین روز حیات جاودانه خواهم زیست.

آری! آنگاه که آدمی را اندیشه ای جز مرگ نیست، عشق تنها بهانه ایست برای دوباره زیستن. 

دعای من

دعا می کنم که هیچگاه چشمهای زیبای تو را


در انحصار قطره های اشک نبینم


و تو برایم دعا کن ابر چشم هایم همیشه برای تو ببارد


دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم


و تو برایم دعا کن که هر گز بی تو نخندم


دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد


همیشه از حرارت عشق گرم باشد


و تو برایم دعا کن دستهایم را هیچگاه در دستی بجز دست تو گره ندهم


من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند


برای شاپرک های باغچه ی خانه ات دعا می کنم


که بال هایشان هرگز محتاج مرهم نباشند


من برای خورشید آسمان زندگیت دعا می کنم که هیچگاه غروب نکند


و بدان در آسمان زندگیم تو تنها خورشیدی


پس برایم دعا کن ، دعا کن که خورشید آسمان زندگیم هیچگاه غروب نک

عشق تلخ

من این دکلمه رو زیاد تو وبلاگم زدم اما چیکار کنم خیلی دوسش دارم سال ۸۴ اولین بار شنیدم و بعدها ........ 

 

نیمه شب آواره و بی حس و حال              در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردم در خیال                    دل به یاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دوسالی می گذشت            یک دوسال از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد آورد اول بار را                          خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی و آن اسرار را                        آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود              چون من از تکرار، او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او                  هم نشین و همزبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او       ناتون بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی                  اینچنین آغاز شد دلبستگی

***
وای از آن شب زنده داری تا سحر             وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم ز دنیا بی خبر                   دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد                    گفت و گوها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پابرجاست دل             گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو زورق بان شوی دریاست دل            بی تو چون شام بی فرداست دل
دل ز عشق روی تو حیران شده              در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان                 من تو را بس دوست می دارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان              چون تویی مخمور، خمارم بدان
با تو شادی می شود غمهای من            با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده          دل به جادوی دلت افسون شده
جز تو هر یاری به دل مدفون شده            عالم از زیباییت مجنون شده
***
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش             طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود              بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود                     همچو عشقم هیچ گل زیبا نبود             
خوبی او شهره آفاق بود                        در نجابت در نکویی طاق بود
روزگار...
روزگار اما وفا با ما نداشت                     طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت         بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس                حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود                     در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود                  سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست              ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست              بی خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست                  رفت با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم او که همخون من است         خصم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد           این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد...
***
عاشقان را خودشلی تقدیر نیست          با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم           باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم        ذره ذره آب گشتم ، کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را                      سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر      بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر               دیشب از کف رفت ، فردا را نگر
آخر این یک بار از من بشنو پند              بر من و بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود          عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود                 ماهی بیچاره اما مرده بود
***
بعد از این هم آشیانت هر کس است     باش با او ، یاد تو مارا بس است...

دانلود:

http://www.4shared.com/file/129346780/8fcae1c2/Unknown_-_Eshghe_Talkh.html


حجم:7 مگابایت


زمان:8 دقیقه 

 

چگونگی مرگ برزگ مرد تاریخ جهان کوروش به روایتی

مرگ کوروش در سال سی‌ام سلطنت او در حدود سال ۵۲۸ پیش از میلاد اتفاق افتاده‌است. روایات مختلفی دربارهٔ مرگ کوروش وجود دارد.

هرودوت می نویسد، راجع به در گذشت کوروش روایات مختلف است اما من شرحی را که بیشتر در نظرم معتبر می نماید نقل می کنم. کوروش در آخرین نبرد خود به قصد سرکوب قوم ماساگت (ماساژت) تیره‌ای از سکاها که با حمله به نواحی مرزی ایران به قتل و غارت می‌پرداختند، به سمت شمال شرقی کشور حرکت کرد، میان مرز ایران و سرزمین سکاها رودخانه‌ای بود که لشگریان کوروش باید از آن عبور می‌کردند. هنگامی که کوروش به این رودخانه رسید، تهم‌رییش (تومیریس) ملکهٔ سکاها به او پیغام داد که برای جنگ دو راه پیش رو دارد یا از رودخانه عبور کند و در سرزمین سکاها به نبرد بپردازند و یا اجازه دهند که لشگریان سکا از رود عبور کرده و در خاک ایران به جنگ بپردازند. کوروش این دو پیشنهاد را با سرداران خود در میان گذاشت. بیشتر سرداران ایرانی او، جنگ در خاک ایران را برگزیدند، اما کرزوس امپراتور سابق لیدیه و دائی مادر کوروش که تا پایان عمر، به عنوان یک مشاور به کوروش وفادار ماند، جنگ در سرزمین سکاها را پیشنهاد کرد. کوروش نظر کرزوس را پذیرفت و از رودخانه عبور کرد. پیامد این نبرد، کشته شدن کوروش و شکست لشگریانش بود.

بروسوس (مورخ کلدانی) در ۲۸۰ پیش از میلاد آورده‌است که کوروش در جنگ با طوائف داهه (دها، یکی از عشایر سکایی) کشته شده است.

فوتیوس از قول کتزیاس پزشک دربار هخامنشی می نویسد که کوروش در اثر جراحاتی که در جنگ با دربیک ها به او وارد آمده بود کشته شده است. آنها فیلهایشان را رها کردند، اسب کوروش رم کرده و کوروش بر زمین افتاد. یکی از سربازان هندی که با دربیک ها متحد بودند، زوبینی به ران او انداخته‌است و کوروش را به خیمه‌اش بردند و او در اثر این زخم بعد از سه روز درگذشته‌است. [۱۵]

اینکه هر سه قوم یاد شده، در بالا از طوایف سکا ها بوده‌اند نشان می‌دهد که آخرین جنگهای کوروش با طوایف سکاها بوده‌است اما بعید بنظر می‌رسد که وی در این جنگها کشته شده باشد و باقیماندهٔ سپاه شکست خورده، جسد بدون سر او را (به نقل از هرودوت) برای دفن به پاسارگاد آورده‌باشند.

طبق روایت‌های گزنفون و استرابون این جنگها به کشته شدن کوروش منجر نشده‌است و وی به مرگ طبیعی وفات یافته‌است.

در هر حال راجع به پایان کارش، هیچ روایتی را از روی قطع بر روایت دیگر، نمی‌توان ترجیح نهاد. [۱۶]

استرابون جغرافیدان معروف می‌نویسد، سنگی بر آرامگاه بود که بر روی آن نوشته شده بود،

«ای رهگذر! من کوروش هستم. من امپراتوری جهان را به پارسیان دادم. من بر آسیا فرمانروایی کردم. بر این گور رشک مبر.»

جملات زیبا


نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم

صدای جیر جیرک ها به گوش می رسد
سکوت را نوازش می دهند
و جای خالی آدم های شب نشین را
با نگاهی معصومانه پر می کنند

مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه ی زندگی من است

خشک و بی نشان

برای یک بار پریدن ، هزار هزار بار فرو افتادم

هیچ وقت رازت رو به کسی نگو. وقتی خودت نمیتونی حفظش کنیچطور انتظار داری کسی دیگه‌ای برات راز نگهداره

هیچ انسانی دوست ندارد بمیرد، اما همه آنها دوست دارند به " بهشت " بروند...
اما ای انسانها... برای رفتن به " بهشت " ... اول باید مرد

........................ 

 آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همینجاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی
آن خدایی که بزرگش خواندی
بخدا مثل تو تنهاست بخند...

 

نامه عمربن الخطاب خلیفه المسلمین به یزدگرد سوم شاهنشاه پارس

 اصل این نامه در موزه لندن نگهداری می گردد از: عمربن الخطاب خلیفه المسلمین به : یزدگرد سوم شاهنشاه پارس یزدگرد! من آینده خوبی برای تو و ملتت نمی بینم مگر اینکه پیشنهاد مرا قبول کرده و بیعت نمایی.. زمانی سرزمین تو بر نیمی از جهان شناخته شده حکومت میکرد لیکن اکنون چگونه افول کرده است؟ ارتش تو در تمام جبهه ها شکست خورده و ملت تو محکوم به فناست. من راهی برای نجات به تو پیشنهاد می کنم... شروع کن به عبادت خدای یگانه ، یک خدای واحد ، تنها خدایی که خالق همه چیز در جهان است.. ما پیغام او را برای تو و جهان می آوریم ، او که خدای حقیقی است... آتش پرستی را متوقف کن ، به ملتت فرمان ده آتش پرستی را که کذب می باشد متوقف کنند و به ما بپیوندند برای پیوستن به حقیقت. الله خدای حقیقی را بپرستید ، خالق جهان را. الله را پرستش نمایید و اسلام را بعنوان راه رستگاری خود قبول کنید... اکنون به راههای شرک و پرستش کذب پایان داده و اسلام را بعنوان ناجی خود قبول کنید. با اجرای این تو تنها راه بقای خود و صلح برای پارسیان را پیدا خواهی نمود. اگر تو بدانی چه چیزی برای پارسیان بهتر است ، تو این راه را انتخاب خواهی کرد. بیعت تنها راه می باشد. الله اکبر

محل امضای عمر

خلیفه المسلمین

عمربن الخطاب

 

 

 

پاسخ یزدگرد سوم به عمر بن خطاب

از: شاهنشاه ، شاه پارس و غیره ، شاه کشورها ، شاه آریایی ها و غیر آریایی ها ، شاه پارسها و دیگر نژادها و نیز تازیان ، شاهنشاه پارس ، یزدگرد سوم ساسانی.

به: عمربن الخطاب ، خلیفه تازی

به نام اهورا مزدا ، آفریننده جان و خرد. تو در نامه ات نوشته ای می خواهی ما را بسوی خداوندت الله اکبر هدایت کنی ، بدون دانستن این حقیقت که ما که هستیم و ما چه را پرستش می نماییم!

شگفت انگیز است که تو در جایگاه خلیفه تازیان تکیه زده ای! با اینکه خردت به مانند یک ولگرد پست تازی است ، ولگردی در بیابان تازیان ، و مانند یک مرد قبیله ای بادیه نشین!

مردک! تو به من پیشنهاد می کنی که یک ایزد یگانه و یکتا را پرستش نمایم بدون اینکه بدانی هزاران سال است که پارسها ایزد یکتا را پرستش نموده اند و پنج نوبت در روز او را عبادت می نمایند! سالهاست که در این سرزمین فرهنگ و هنر ، این راه عادی زندگی بوده است.

زمانیکه ما سنت میهمان نوازی و کردارهای نیک را در گیتی پایه گذاری نموده و پرچم ' پندار نیک ، گفتار نیک ، کردار نیک ' را برافراشتیم ، تو و نیاکانت بیابان گردی می کردید ، سوسمار می خوردید زیرا که چیز دیگری برای تغذیه خود نداشتید و دختران بیگناه خود را زنده بگور می نمودید!

مردم تازی هیچگونه ارزشی برای آفریدگان خداوند قایل نیستند! شما فرزندان خدا را گردن می زنید ، حتی اسیران جنگی را ، به زنان تجاوز می کنید ، دختران خود را زنده بگور می نمایید ، به کاروانها یورش می برید ، قتل عام می کنید ، زنان مردم را دزدیده و اموال آنها را به یغما می برید! قلب شما از سنگ ساخته شده ، ما تمام این اعمال اهریمنی را که شما مرتکب می شوید محکوم می کنیم. چگونه شما می توانید به ما راه خدایی را تعلیم داده در حالیکه این گونه اعمال را مرتکب می شوید؟

تو به من می گویی پرستش آتش را متوقف کنم! ما ، پارسها عشق آفریدگار و نیروی او را در روشنی آفتاب و گرمای آتش مشاهده می نماییم. روشنی و گرمای آفتاب و آتش ما را قادر می سازد تا نور حقیقت را مشاهده نموده و قلبهایمان را به آفریدگار و به یکدیگر شعله ور نماییم. به ما کمک می کند تا به یکدیگر مهر بورزیم ، ما را روشن نموده و قادر می سازد تا شعله مزدا را در قلبهایمان زنده نگهداریم.

خداوندگار ما اهورا مزداست و عجیب است که شما مردم نیز او را تازه کشف کرده و او را بنام الله اکبر نامگذاری نمودید. اما ما مثل شما نیستیم ، ما با شما در یک رده نیستیم. ما به نوع بشر کمک می کینم ، ما عشق را در میان بشریت می گسترانیم ، ما نیکی را در زمین می گسترانیم ، هزاران سال است که ما در حال گسترش فرهنگ خود بوده اما در راستای احترام به فرهنگهای دیگر گیتی ، درحالیکه شما بنام الله سرزمین های دیگر را مورد تاخت و تاز قرار می دهید

شما مردم را قتل عام می کنید ، قحط وقلا می آورید ، ترس و فقر برای دیگران ، شما به نام الله اهریمن می آفرینید. چه کسی مسئول این همه بدبختی است؟

آیا این الله است که به شما فرمان می دهد تا بکشید ، غارت نمایید و تخریب کنید؟ آیا این شما رهروان الله هستید که بنام او این اعمال را انجام میدهید؟ یا هردو؟

شما از گرمای بیابان ها و سرزمینهای سوخته بی حاصل و بدون منابع برخاسته ، شما می خواهید از طریق لشگر کشی و زور شمشیرهایتان به مردم درس عشق به خدا دهید ، شما وحشیان بیابانی هستید ، در حالیکه می خواهید به مردم شهر نشین مانند ما که هزاران سال است در شهرها زندگی می کنند درس عشق به خدا بدهید! ما هزاران سال فرهنگ در پشت سر داریم ، که به راستی یک ابزار نیرومند می باشد! به ما بگویید؟ با تمام لشگر کشی هایتان ، توحش ، کشتار و قحط و قلا بنام الله اکبر ، شما به این ارتش اسلامی چه آموخته اید؟ شما چه چیز به مسلمانان آموخته اید که بر آن ابرام می ورزید تا آنرا به دیگر ملل غیر مسلمان نیز بیاموزید؟ شما چه فرهنگی از این الله خود آموخته اید ، که حالا می خواهید به زور آنرا به دیگران تعلیم دهید؟

افسوس آه افسوس... که امروز ارتش های پارسی از ارتش شما شکست خورده اند. اکنون مردم ما می باید همان خدا را پرستش نماییند ، همان پنج نوبت در روز را ، اما با زور شمشیر و او را به عربی عبادت نمایند .. پیشنهاد می نمایم تو و دار و دسته راهزنت بساط خود را جمع کرده و به بیابانهای خود به جایی که در آن زندگی می کردید برگردید. آنها را به جایی برگردان که در آن عادت به سوختن در گرمای آفتاب را دارند ، زندگانی قبیله ای ، خوردن سوسمار و نوشیدن شیر شتر ، من اجازه نخواهم داد که تو دار و دسته راهزنت را در سرزمین های حاصلخیر ، شهرهای متمدن و ملت شکوهمند ما آزاد گذاری. این 'جانوران قسی القلب ' را ، برای قتل عام مردم ما ، دزدیدن زنان و فرزندان ما ، تجاوز به زنان ما و فرستادن دخترانمان به مکه بعنوان اسیر ، آزاد مگذار! به آنها اجازه نده تا بنام الله مرتکب اینگونه اعمال شوند ، به رفتار جنایتکارانه خود پایان ده.

آریایی ها بخشنده ، گرم ، میهمان نواز و مردمی نجیب بوده و هرجایی که رفته اند آنها بذر دوستی خود را گسترانده اند ، عشق و خرد و حقیقت. بنابراین ، آنها نباید تو و مردمت را برای رفتار جنایتکارانه و راهزنی مجازات نمایند.

من از تو درخواست می کنم که با الله اکبر خودت در بیابانهایت بمان و به شهرهای متمدن ما نزدیک مشو زیرا که اعتقادات تو ' خیلی مهیب ' و رفتارت ' بسیار وحشیانه ' می باشد.

محل امضای یزدگرد سوم

شاهنشاه یزدگرد سوم ساسانی 

 

 

 

چی میشه گفت؟من حرفی ندارم

داستان عارفانه و زیبا در مورد سه دسته شدن آدمیان

 

 

               تو رازی و ما راز

پرده، اندکی‌ کنار رفت‌ و هزار راز روی‌ زمین‌ ریخت.

رازی‌ به‌ اسم‌ درخت، رازی‌ به‌ اسم‌ پرنده، رازی‌ به‌ اسم‌ انسان.رازی‌ به‌ اسم‌ هر چه‌ که‌ می‌دانی.

و باز پرده‌ فرا آمد و فرو افتاد.و آدمی‌ این‌ سوی‌ پرده‌ ماند با بهتی‌ عظیم‌ به‌ نام‌ زندگی، که‌ هر سنگ‌ریزه‌اش‌ به‌ رازی‌ آغشته‌ بود و از هر لحظه‌ای‌ رازی‌ می‌چکید.

در این‌ سوی‌ رازناک‌ پرده، آدمیان‌ سه‌ دسته‌ شدند.

گروهی‌ گفتند: هرگز رازی‌ نبوده، هرگز رازی‌ نیست‌ و رازها را نادیده‌ انگاشتند و پشت‌ به‌ راز و زندگی‌ زیستند.

خدا نام‌ آنها را گمشدگان‌ گذاشت.

و گروهی‌ دیگر گفتند: رازی‌ هست، اما عقل‌ و توان‌ نیز هست. ما رازها را می‌گشاییم؛ و مغرورانه‌ رفتند تا گره‌ راز و زندگی‌ را بگشایند.

خدا گفت: توفیق‌ با شما باد، به‌ پاس‌ تلاشتان‌ پاداش‌ خواهید گرفت. اما بترسید که‌ درگشودن‌ همان‌ راز نخستین‌ وابمانید.

و گروه‌ سوم‌ اما، سرمایه‌ای‌ جز حیرت‌ نداشتند و گفتند: در پس‌ هر راز، رازی‌ است‌ و در دل‌ هر راز، رازی.

جهان‌ راز است‌ و تو رازی‌ و ما راز. تو بگو که‌ چه‌ باید کرد و چگونه‌ باید رفت.

خدا گفت: نام‌ شما را مؤ‌من‌ می‌گذارم، خود، شما را راه‌ خواهم‌ برد. دستتان‌ را به‌ من‌ بدهید.

آنها دستشان‌ را به‌ خدا دادند و خدا آنان‌ را از لابه‌لای‌ رازها عبور داد و در هر عبور رازی‌ گشوده‌ شد.

و روزی‌ فرشته‌ای‌ در دفتر خود نوشت: زندگی‌ به‌ پایان‌ رسید.

و نام‌ گروه‌ نخست‌ از دفتر آدمیان‌ خط‌ خورد، گروه‌ دوم‌ در گشودن‌ راز اولین‌ واماند.

و تنها آنان‌ که‌ دست‌ در دست‌ خدا دادند از هستی‌ رازناک‌ به‌ سلامت‌ گذشتند.

دروغ یا راست؟

صدق راستی اساس جمیع فضائل انسانی است

آیاوقتی به هم دروغ می گوئیم هرگز فکر کرده ایم که با دروغ گفتن ازفضائل انسانی دورمی شویم؟ 

 برای گره گشائی مشکل خود به دروغ متمسک می شویم ولی چرا غافلیم که مشکل گشای حقیقی یعنی آن خالق هستی  ما را از دروغ گوئی منع فرموده اگر دروغ نگوئیم آیااو قادر نیست مشکل ما را حل کند ؟

 آیادروغ گفتن ما به این معنی نیست که به قدرت او شک داریم ؟وآیا صداقت وراستگوئی به معنی توکل واعتماد ما  نیست ؟ 

 نظر خودتان  را راجع به داستان زیر نیز بفر مائید 

 چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده‌اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند . بنابر این آنها برای توجیه غیبت در امتحانشان فکری کردند !
آنها به استاد گفتند : ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم. استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند. آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سؤال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سؤال این بود :
کدام لاستیک پنچر شده بود
...؟!!
تصاویر گنجشک های زیبا bo2aks.com