دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

خدا بیدار است

 

 

انتهای شب نگرانی هایت را به خدا بسپار

آسوده بخواب

خدا بیدار است ... 

 

مداد

 

 

 

پسرک از پدربزرگ پرسید: پدربزرگ در باره چه می نویسی؟
پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم! می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی
.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید
:
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام
.
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دست بیاوری برای تمام عمر به آرامش می رسی؛
صفت اول: می توانی کارهای بزرگ انجام دهی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. این دست، خداست که همیشه تو را در مسیر اراده اش حرکت می دهد
.
صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود و اثری که از خود به جای می گذارد ظریف تر و باریک تر. پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی که باعث می شود انسان بهتری شوی
.
صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست. در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، تصحیح خطا مهم است
.
صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است
.
و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جای می گذارد. هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جای می گذارد. پس سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی.

برداشت آزاد. . . ( دل نوشته ی شیدا )

  

لحظه ای را به یاد می آورم که به سرعت باد گذشت

 

ساعت ها که خاطره ها را پنهان ساختند

 

و روزها که با گذشت  خود ورق های دفتر زندگی ام را ترجمه کردند

 

و من بیاد اولین روز آشنایی اشکی تقدیمت میکنم . . .

 

آنروز که غریبانه پا به سرزمین قلبم نهادی

 

و به پای مقدمت گل های زیبای محبت را بر آن چیدم.

 

زندگی زیبا کلامی ست که می توان در پس گلبوته های آن

 

دور از نیرنگ و ریا زیست.

 

من صادقانه به تو قول میدهم که هرگز یاد تورا به ایوان فراموشی پهن نکنم

 

من اینک فقط به این موضوع ایمان دارم که در برابر سادگی و عظمت تو

 

جز وفاداری ، عمل دیگری شایسته نیست.

 

و در برابر این همه از تو می خواهم  که بگذاری

 

" برای همیشه مهمان قلبت باشم. "

 

                                                             " شیدا "

به این حجم از اشیا کنید. آیا پیامی در آن مستتر است؟!

به این حجم از اشیا کنید. آیا پیامی در آن مستتر است؟!

بیشتر دقت کنید و از زاویه دیگری نگاه کنید:

باز هم نشد؟!

پس لازم شد که باز، از زاویه دیگری نگاه کنیم!

دیدید؟ چیزی که در ابتدا برای ما بی‌معنی بود، در یک زاویه دید خاص، زیبا و هنری و مبتکرانه به نظر می‌رسد.

وقتی با یک معادله ریاضی کلنجار می‌روید و نمی‌توانید حلش کنید، وقتی در مورد یک معضل اجتماعی اندیشه می‌کنید و جز فرسایش مفز چیزی حاصلتان نمی‌شود، زمانی که امکانات و نداشته‌های خود را در جهت نیل به هدفتان فهرست می‌کنید و ناتوان از تصمیم‌گیری می‌شوید، در بسیاری از موارد تغییر زاویه دید است که به کمکتان می‌آید، نه اصرار بر تمرکز بیشتر. حتی خرد جمعی هم اگر نخواهد زاویه دید را تغییر دهد و مصر بر نگریستن از یک زاویه باشد، نمی‌تواند تصویر مطلوب غایی را ایجاد کند. 

 

اما اطلاعاتی در مورد این پرتره سه‌بعدی از محمدعلی کلی: این حجم زیبا و ابتکاری به وسیله مایکل کالیش ساخته شده است و متشکل از ۲۵۰۰ کیسه بوکس، ۱۰٫۵ کیلومتر کابل فلزی ضدزنگ و بیش از ۱۱۰۰ متر لوله آلومینیومی است. سه سال طول کشید تا این بنای ۶٫۵ متری ساخته شود.

 

خدایا . . .

 

خدایا

 

احساس می کنم زود عادت می کنم و گاهی به اشتباه اسم آنرا دوست داشتن می

گذارم.
 
خدایا...

می ترسم از اینکه به گناه کاری که نفسم آنرا صحیح می خواند و دلم از آن می ترسد و

عقلم به آن شک دارد، در آتش بی مهری ات بسوزم.
 
خدایا...

می دانم تمام لحظه هایم با توست. می دانم تنها تویی که مرا فراموش نمی کنی. می

دانم که اگر بارها فراموشت کنم، ناراحتت کنم و برنجانمت، باز می گویی برگرد. می

دانم؛ همه اینها را می دانم، ولی نمی دانم چه کنم؛ نفسم مرا به سویی می کشد و

عقلم حرفی دیگر می زند و دلم در این میانه مانده.

خدایا...

تو بگو چه کنم. تو نشانم بده راهی که بهترین است.

خدایا...

می دانم تو همیشه با منی ، ولی تنهایم مگذار؛ یا شاید بهتر باشد بگویم: نگذار تنهایت

بگذارم. 

خداوندا..

من از تنهایی و برگ ریزان پاییز، من از سردی سرمای زمستان،

من از تنهایی و دنیای بی تو می ترسم.

خداوندا...

من از دوستان بی مقدار، من از همرهان بی احساس،

من از نارفیقی های این دنیا می ترسم..

خداوندا...

من از احساس بیهوده بودن، من از چون حبابِ آب بودن،

من از ماندن چون مرداب می ترسم.

خداوندا...

من ازمرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیک می ترسم.

خداوندا...

من از ماندن می ترسم

خداوندا...

من از رفتن می ترسم 

خداوندا...

من از خود نیز می ترسم

خداوندا...

پناهم ده

خداوندا !

مگر نه‌اینکه من نیز چون تو تنهایم
 
پس مرا دریاب 
 
و به سوی خویش بازگردان ،
 
دستان مهربانت را بگشا 
 
که سخت نیازمند آرامش آغوشت هستم . . .

سیم کارت دل

سیم کارت دل
در میان شلوغی جمیعت احساس تنهایی من کاملا محسوس بود.خسته و تنها بودم روزها همه رنگ و بوی غریبی داشت احساس میکردم هنوز دوستی دارم که حتی از خودم به خودم نزدیک تر..تصمیم گرفتم جستجو کنم بین دوستان که ببینم چه کسی مرا از تنهایی و زندگی تکراری رها خواهد ساخت تلفن همراه رو برداشتم و سری به لیست مخاطبین زدم به هر شماره ایی نگاه کردم خاطره ایی داشت به همراه که از ادامه رفاقت منع میکرد مرا یا به خاطر اشتباه من یا رفتار مخاطب
همه از هم دلگیر
همه در کنار هم دور تر از هم
غم کل وجودم را گرفت بغض ترکید اشک به دنیا امد
اشک های گران بها تر از جان بی قیمت تر از سیم کارتم
ازپنجره غبار گرفته بیرون رو نگاه میکردم شاخ و برگ ها به ملایمی نسیم و زیبایی رقص دختران ساده دل روستایی ارزش بودنش رو به رخ هر نگاه ببیننده ایی میکشید نم نم باران مثل اشک من میبارید شیشه غبار الود شد تا جایی که بیرون به راحتی دیده نمیشد درست مثل دل من
شیشه رو تمیز کردم برگی از درخت افتاد و اشک من هم پیراهنم رو داشت خیس میکرد برای برگ یا دلم نمیدانم
خیره شدم به برگ تا جایی که دیگر صدایی رو حس نمیکردم چشمانم به حیاط بود  و جای پای افراد روی گل که سنگ فرشی زیبا ساخته بود
چشمانم به نقطه ایی خیره تر شد اما فراتر از دنیا میدیدن سایه ایی در گوشه ایی دیدم زیر درخت هلو کنجکاو شدم در خیال به حیاط رفتم ببینم از من تنهاتر چه کسی هست که به منظره خیالم سفر کرده..
رفتم جلو لبخند مهربانی داشت انگار که لبخند زاییده او باشد غم اجازه ادب روگرفت از من سلام نکرده و بدون مقدمه گفتم بیا با من دوست بشو تنهام هرکسی اشتباهی از من دید تنهام گذاشت چه ارام به حرفهای من گوش میکرد لبخندش رو فراموش نمیکنم از غم ها گفتم از تنهایی ناگهان از دهانم پرید و گفتم انگار خدا هم نیست اونم منو تنها گذاشت لبخندش ناگهان محو شد دلش گرفت دستی به سرم کشید گفت به دنبال دوست همه جا رو گشتی اما انگار شماره من رو نداشتی:؟
تعجب کردم با صدایی بلند تر گفتم مگر دوست من هستی؟
گفت عمری پشت در قلبت نشستم صدایت کردم اما جواب ندادی عشق مجازی فرستادم انقدر محو شدی که از من دور تر شدی مشکلات فرستادم یادی کردی از من اما بعد از رفع مشکل بازم منو فراموش کردی...
غم فرستادم تا شاید دوباره یادی بکنی
غم امد توی سیم کارت گوشی دنبال دوست بودی اما به سیم کارت دلت سر نزدی
سرم پایین انداختم فهمیدم خداست روی صحبت دیگر نداشتم همین جور با سر پایین گفتم خدایا سیم کارت دلم پیشت شارج ندارن انقدر شارج نکردم تا یه طرفه شد بازم هم همه رو به یاد داشتم اما از تو غافل تا اینکه سیم کارت دلم مسدود شد پیش تو
وقتی خواستم بیام و باهات صحبت کنم انقدر از خشمت با من گفتن که از محبتت غافل شدم خدایا دلم را از محبتت شارج کن
نذار به دنیا برگردم میترسم از تنهایی
منو پیش خودت نگه دارمیخواهم توی اغوشت ارام بگیرم
خدا باز هم خندید گفت برو سیم کارت دلت رو شارج کن به دنبالت می ایم خواستم سوال کنم که کجا و چه جوری دلم رو شارج کنم که سیلی هایی مکرر به صورتم میخورد از خیال پریدم همه دور برم جمع بودن مات و مبهوت به دستان پدر نگاه میکردم که بالا نگه داشته بود برای سیلی بعدی
ترسیده بودم صدای بغض الود مادر رو میشنیدم که میگفت تو نمردی؟ ما فکر کردیم تو مرده ایی؟حرف هایی زیادی داشتم نمیدانستم چه بگویم و چه جور شروع کنم که کجا بودم و چه ملاقاتی داشتم
چیزی نگفتم ارام از کنار پنجره بلند شدم به حیاط نگاه کردم نه درخت هلو بود نه سنگ فرش گلی
مادر میگفت خوشحالم که زنده هستی
داشتم به اتاقم برمیگشتم که به ارامی گفتم همه ی عمر مرده بودم نفهمیدید لحظه ایی زندگی کردم و شما فکر کردیم که مرده ام
روز ها از ملاقاتم از خدا میگذرد هنوز دلم شارج نکرده ام چون خدا منو نبرده پیش خودش
این روزها قیمت شارج دل چند است؟
کجا میفروشند شما رو به خدا قسم اگر روزی جایی دیدید دکه ایی در محله ایی  شارج دل میفروشد با من تماس بگیرید
تا شاید دوباره حتی لحظه ایی خدا رو ببینم

رقصیدن با خدا

امروز محکومم به جرم داشتن خدا. به جرمی که نداشتنش کفر هست و داشتن گناه .خدایا به چه سازی باید رقصید وقتی رقصیدن بلد نیستی؟کاش به جای تعلیم اعقاید کهنه به ما رقصیدن رو اموخته بودن حالا با اینکه سازی رو نمیشناسی باید کوک کردن رو خودت انجام بدی من نمیخوام برقصم من عروسک خیمه شب بازی اعقاید کهنه شما نیستم من خودم هستم من عاشق شدن رو از خدا اموختم هرچند سعی شما براین بود که عاشق ظاهر باشید و با عاشق پیشه دشمن .من عمر کوتاه با اعقاید شاید مدرن شاید نوگرایی شاید پوچ اما براورده از ذهن خودم رو به ظاهر گرایی شما ترجیح میدم حبس کنید مرا در گوشه ایی ازادی من به اسارت شما ..... اعقاید در ذهن محبت در دل عشق در وجود با هیچ صلاحی از بین نمیرود من در وجود خدایی دارم که شما در کعبه جستجو می کنید من کافر هستم و کفر میگوییم چون در کفر خودم به حقایقی روشن رسیدم که پله هایی از مراتب طی کردم و به خدایی رسیدم که مال منه خدایی که دوستش دارم و درکش میکنم مرا دیوانه عاشق لقب دادن و بحث با من حرام'''''''' اگر لذت دیوانه بازی با خدا رو چشیده باشین دیگر از دیوانه خطاب کردن ترسی ندارید خدایا من متهم شدم به بی خدایی اگر داشتن تو کفر هست من کافر هستم اگر نداشتن تو یعنی ادم خوب بودن من بد بودن رو دوست دارم . جلو قاضی و ملق بازی؟ برای کی نقش بازی کنم؟خدا از سر درون باخبر هست به ریا نگفتم خدایااااااااااااااااا ز بهر فریب خلق خود را بنده خدا نپنداشتم برای دل خودم عاشق شدم لعنت به مردم فریبانی که رزق را از بنده گان گرفتن و خمس نامیدن . من رو ترک کنید که خدا رو دارم من رو حبس کنید که به ازادی درون رسیدم ترس از تنهایی ندارم که خدای من چون من تنهاست خدایا دریاب بندگانی چون من که به جرم داشتنت مبحوس شدن به جرم جاهل بودن کسانی که خود رو خدا دانستن و خواستن که ما به اسم تورا صدا کنیم سجده به خودشان . از مرگ ترسی ندارم روزی به دنیا امدم روزی خواهم رفت شاید به وسیله شما اما به خواست خدا تبعید به سرزمین وجود.! تبعید شدم در سرزمین خودم در خودم کاشتم نهال امید از امید ایمان نشعت گرفت از ایمان عشق نهال من پربار شد و ثمر داد ثمره نهال من شد داشتن خدا و خدا رقصیدن رو به من اموخت دست در دست خدا رقصیدن تانگو با موسیقی لالایی خدا و کوک بود این ساز و رقصیدن رو زیباتر کرد نه رقص شما بلکه رقصی که هرادمی با خدایی که دارد میتواند به شکل دلخواه بکند. اری من کافرم چون با خدا میرقصم از من فرار کنید تا با اعقاید کهنه عمری رو سپری کنید و در اخر عمر بگویید؟ خدایا پس کجایی؟دردناک است زمانی که ندایی میاید . میگوید درونت بودم صدایت کردم اما نشنیدی

///////////////////////////

وقتی........................



وقتی........................



 

وقتی تو خودت گیر می کنی 


 


وقتی همه چیز برات میشه یه سوال !


 

وقتی توی تکرار صحنه ها اسیر میشی

 


وقتی اونقدر خسته میشی که حتی از فکر کردن به فکر کردن

هم بیزار میشی


 

وقتی کسی نیست که بفهمه چی میگی 



 


وقتی مطمئنی ! اونی که امروز می آد فردا میره ..



 

وقتی مجبوری خودتم گول بزنی 



 

وقتی حتی شهامت خیلی چیزها رو نداری !!!



 

وقتی می دونی هیچ کس و هیچ چیز خودش نیست



 


وقتی می دونی همه چی دروغه



 


وقتی می دونی که نباید به هیچ قول و قراری ! اعتماد

کنی


 

وقتی می فهمی که نباید می فهمیدی ..



 

وقتی روزگار یادت میده که باید سوخت و ساخت



 

وقتی می خندی به اینکه کارت از گریه گذشته 



 

وقتی قراره هیچ چی جای خودش نباشه



 

وقتی منتظر یه اتفاقی و اون اتفاق هیچ وقت نمی افته ..




 وقتی نباید اونی باشی که هستی 



وقتی بهت می فهمونن دوست داشتن یه معاملست ! 



 

وقتی تو رو بخاطر صداقتت محکوم می کنن  


 

وقتی خوشحال میشن که غرورت بشکنه


 

وقتی حرفاتو فقط دیوار می فهمه ! ...


 

وقتی................................


 

میشی اینی که من الان هستم

عکس تصویر تصاویر پیچک ، بهاربیست Www.Bahar-20.com

یه قطار اسپانیایی هست



یه قطار اسپانیایی هست
بین گواد الکویر و سیویل قدیم
که نیمه های شب سوت می کشه و
مردم می فهمن که هنوز داره می ره
اون وقت اونا بچه هاشونو ساکت می کنن و می خوابونن
درارو می بندن و توی طبقه ی بالای خونشون از ترس می لرزن
به خاطر این که میگن ارواح مرده ها
قطار رو پر کرده
بیشتر از ده هزار تا
وقتی که سوزنبان وسط مردم داشت سرشو زمین میذاشت
خونوادش گریه می کردن و
قبل از مردنش زانو زده بودند و دعا می خوندن
اما بالای تختش
شیطان ایستاده بود و
با برقی تو چشاش
کشیک مرگش رو می کشید
"خوب! خدا این دورو برا نیست که ببینه که چی پیدا کردم
این یکی مال منه
درست همین موقع
خود مسیح پیداش شد
توی یه نور خیره کننده
و سر شیطان داد کشید
برو به درک اسفل السافلین
اما شیطان پوز خندی زد و گفت
من ممکنه گناهکار باشم اما
لازم نیست هلم بدی
من اول اونو پیدا کردم و
تو هم هیچ غلطی نمی تونی بکنی
اون با من مییاد به جهنم
بااین حال می تونم یه شانس دیگه بهت بدم
اینو شیطان گفت
با یه لبخند
پس اون عصای احمقانه ات رو بنداز دور
که اصلا بهت نمی آد
ژوکر یه اسمه ،پوکر هم یه بازیه
ما روی همین تخت با هم بازی می کنیم
سر بزرگترین شرط دنیا تا حالا
روح مرده ها
ومن گفتم  : حواست باشه مسیح
اون میخواد ببره
خورشید داره غروب میکنه و
شب داره سر می رسه
قطار الان ایستاده و
کلی روح روی ریلان
آی  مسیح اون می خواد ببره
سوزنبان ورقا رو بر زد و
به هر کدوم از اونا پنج تا برگ داد
در حالیکه  داشت حسابی واسه مسیح دعا می کرد
یا شایدم واسه اون قطاری که باید هدایتش می کرد و
شیطان سه تا آس داشت و یه شاه
و مسیح قصدش این بود که استریت بشه
اون یه بی بی داشت و یه سرباز و ده و نه پیک
همه ی چیزی که می خواست
یه هشت بود
پس مسیح یه برگ کشید
اما اون هشت خشت بود
و شیطان به پسر خدا گفت
می دونم که می خواستی استریت بشی
اما حالا یه برگ به من بده
تا ببینی کیه که اینجا سر می شه
اما همونجوری که داشت حرف می زد
از زیر عباش یه آس دیگه بیرون کشید
ده هزار تا روح پیشنهاد اول بود
اما به زودی به 59 رسید
اما مسیح ندید که شیطان چیکار کرده و گفت
من موافقم
من شرط رو تا 105 بالا می برم
وبرای همیشه غلطکاریهای تو رو تموم می کنم
....
اما شیطان فریاد بلندی کشیدکه
دست من دست برنده است
ومن گفتم مسیح ...آی مسیح
تو گذاشتی که اون ببره
خورشید داره غروب میکنه و
شب داره سر می رسه
قطار الان ایستاده و کلی روح روی ریلان
آ ی مسیح نذار که اون ببره
خوب
قطار اسپانیایی هنوزم داره میره
بین گواد الکویر و سویل قدیم
ونیمه های شب سوت میکشه و
مردم می فهمن که اون هنوز داره میره
و اون طرفتر توی یه گوشه دنج
مسیح و شیطان دارند شطرنج بازی می کنن
شیطان هنوزم حقه سوار می کنه و
روح های بیشتری رو می بره
وتا اونجا که به مسیح مربوط می شه
اون داره بهترین بازیشو می کنه
ومن گفتم : مسیح آخ مسیح
تو باید برنده شی
خوشید داره غروب میکنه و
شب داره سر می رسه
قطار الان ایستاده و
آخ
روح منه که روی ریل هاست
آخ مسیح
تو باید برنده بشی
....

کاش مــ ـے شد . . .

 

کاش مــ ـے شد که کســ ـے مــ ـے آمد

این دل خستۀ ما را مــ ـے برد

چشــــ ـم ما را مــ ـے شست

راز لبــــ ـخند به لب مــ ـے آموخت



کاش مــ ـے شد دل دیوار پر از پنجـــ ـره بود

و قفس ها همه خالــ ـے بودند

آسمان آبـــــــے بود

و نسیمـــــ ـے روے آرامش اندیشۀ ما مـــ ـے رقصید



کاش مــ ـے شد که غـــــــ ـم و دلتنگـــــ ـے

راه این خانۀ ما گــــــ ـم مـــ ـے کرد

و دل از هر چه سیاهـــــ ـے ست رها مـــ ـے کردیــــ ـم

و سکوت جاے خود را به هم آوائـــ ـے ما مــ ـے بخشید

و کمــــ ـے مهربان تر بودیـــــ ـم



کاش مـــ ـے شد دشنام، جاے خود را به سلامــــــ ـے مـــ ـے داد

گل لبــــ ـخند به مهمانـــ ـے لب مـــ ـے بردیـــــ ـم

بذر امید به دشت دل هــــــ ـم

کســـــ ـے از جنس محبت غزلــــ ـے را مــ ـے خواند

و به یلداے زمستانــــــ ـے و تنهائــــــ ـے هـــــ ـم

یک بغل عاطفه گرم به مهمانـــ ـے دل مــــ ـے بردیـــــــ ـم



کاش مــــ ـے فهمیدیــــ ـم

قدر این لحظه که در دورے هـــــ ـم مـــ ـے راندیــــــ ـم



کاش مـــ ـے دانستیم راز این رود حیات

که به سرچشمه نمــــــــ ـے گردد باز



کاش مــــ ـے شد مزه خــــــــــوبـــ ـے را

مــ ـے چشاندیــــــ ـم به کام دلمان



کاش ما تجربه اے مـــ ـے کردیـــــ ـم

شستن اشکــــــــ از چشـــــ ـم

بردن غــــــــ ـم از دل

همدلــــــــ ـے کردن را

نقاب ها اگر از چهره بیفتد دستمان رو می شود


حتما شنیده اید که
می گویند " اگر فلان کار را نکنم ، از زن کمترم "
و نمونه های دیگری که نشان دهنده برتری مطلق جنس
مرد بر زن است . انگار آقایان یادشان رفته که
انتخاب جنسیت دست خودشان نبوده و خیلی راحت امکان
داشته در هنگام تولد دختر به دنیا بیایند ! بدتر
از همه آن که زنان هم خودشان را قبول ندارند و از
زن های بسیاری شنیده ام که می گویند : " قول
مردانه می دهم " یعنی زن حرفش اعتباری ندارد و
قولی که می دهد حتما باید اسم مردانه رویش باشد و
گرنه باد هواست !


مرد یا زن

شدن به اراده خودمان نبوده ولی خوب یا بد بودنمان
تا حد زیادی دست خودمان است . البته مقداری از آن
هم ارثی و ذاتی است که به آن کاری ندارم . من به
خوبی از کاستی ها و نقاط ضعف خانم ها و همچنین
آقایان آگاهم ولی جمله های توهین آمیز ابتدای مطلب
را نمی توانم بپذیرم . هیچ کس کامل نیست و مرد
بودن یا زن بودن به تنهایی برتری یا ضعف محسوب نمی
شود . هر کس درصد خوبی هایش بیشتر از بدی هایش
باشد آدم خوبی است و مرد و زن هم ندارد . مرد باید
مرد باشد و زن هم باید زن باشد .


چه بسیار

مردانی که در برابر سودی اندک شرافت و انسانیت خود
را می فروشند و چه بسیار زنانی که با وقار و شخصیت
برجسته خویش جایگاهی بلند می یابند .


نقاب ها

اگر از چهره بیفتد دستمان رو می شود