زن عشق می کارد و کینه درو می کند ...
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ...
می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ...
برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف
قانونگذار می توانی ازدواج کنی ...
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ...
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ...
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر؟! ...
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ...
و قرن هاست که او عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای
صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بربادرفته اش را می بیند و در قدم های لرزان
مردش، گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد سینه ای را به
یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ...
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ...
و این، رنج است.
حالمان بد نیست غم کم می خوریم /کم که نه! هر روز کم کم میخوریم
آب می خواهم،سرابم می دهند /عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب /از چه بیدارم نکردی آفتاب؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند/ بی گناه بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست / از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد / یک شبه بیداد آمد،داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام /تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم / خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است /کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم / عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خومی کنم / هرچه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست / بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم، بت پرستی کار ماست/ چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم / طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام/ راه دریا را چرا گم کرده ام؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! / من خودم خوش باورم گولم مزن!
من نمی گویم که با من یار باش/ من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم؛ دگر گفتن بس است /گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین ! شاد باش/ دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه ! در شهر شما یاری نبود/ قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود/ شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد/ خون من، فرهاد، مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شومتان / خسته از همدردی مسمومتان
اینهمه خنجر، دل کس خون نشد/ این همه لیلی،کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان / بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام / بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود / قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گرنرفتم هر دو پایم خسته بود / تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! / فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! / هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت / هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست / حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم /گاه بر حافظ تفأل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت / یک غزل آمد که حالم را گرفت:
« ما زیاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»
چون سرو سرافراز چمن بی ثمرم کن
آثار من آتش بزن و بی اثرم کن
دیگر زهنر خسته شدم بی هنرم کن
تا کی غم آزادگی واین همه خسران
من ماندم وتنها دلی از کرده پشیمان
انصاف و مروت که در این دوره ما نیست
بیداد به حدی است که انگار خدا نیست
در طینت این خلق حسدجوی صفانیست
در خانه دین سوختگان قبله نما نیست
بااینهمه خود بینی ما کیست خدا بین
ظلمتکده شد سینه این خلق خطابین
افزون طلبی دامن پرهیز بسوزد
صد ملک از این برق شررخیز بسوزد
ایمان چوبشد کاخ شرف نیز بسوزد
زین آتش بی حوصله هر چیز بسوزد
این هدیه نو خیمه بی سقف وستون بود
سر چشمه سرگشتگی نسل کنون بود
با پیر، جوان را سخن تند نه تنهاست
عصیان کنون موج خروشنده دریاست
زین ابرسیه برق جهان سوزهویداست
در آیــنه چشم زمــان زلــزله پیدا سـت
خودسوزدونسلی که زهم دور چنینند
در فـاصله فکر چو قطبین زمین اند
عهدیست پی افکنده ز رفتار جوانان
ابلیس ستایشگر کردار جوانان
رقص است گذرنـامه افـکار جوانان
کو آنکه کند رخنه به پندار جوانان
که ای زاده امروز چه قصدیست شمارا
فردا چو رسد خود پــدرانید خـــدا را
رقص نو و جیغ نو و نقاشی نو بین
بیتل گری ومستی و عیاشی نو بین
نقد ادبیات به فحا شی نو بین
درروح جوان حاصل سم پاشی نو بین
نو میوه فرهنگ تجارت زده این است
وین پیشکشی ها همه از غرب زمین است
داروی هنر گرچه شفا بخش روان است
این گونه هنرها که سراپا هیجان است
موسیقی امروز یکی پتک گران است
گویی که پی کوفتن مغز جهان است
این است اگر نقش هنر وای هنرمند
دنیای عجیبی شده دنیای هنرمند
از تیغ سخن جوهر تأثیر گرفتند
وان جاذبه شعر به تذویر گرفتند
ازمرد سخنور جگر شیر گرفتند
وان گنج هنر از وطن پیر گرفتند
نوجوی کهن سوز بدین لکنت گفتار
در واقعه از باد زند سنگر پیکار
تدبیر نماندست مدیران جهـــان را
تا چاره کند شورش این نسل جوان را
گیتی همه بیمار و طبیبان جهــان را
اندیشه به جایی نرسد این سرطان را
امروز در این دشت جنون قافله بان کو؟
افســـارکش قافله نسل جوان کو؟
سرمایه که در خدمت جهل است وتباهی
سرمــایه گـذاران پی تکثیر منــاهی
بر دامن هر راهبه صد لکه سیاهی
دود سیه کفر ز مه تا دل ماهی
طوفان دگر باید ونوح دگری نیز
کزپا فکند فتنه این عهد بلا خیز
دانش که در او حکمت صاحبنظری بود
افسوس که در خدمت سودایگری بود
یر هم زن آرامش روح بشری بود
تنها اثر سالم او بی اثری بود
درقلب تمدن بنــگر خون توحش
فرهنگ مگویید که معجون توحش
جمعی پی تحقیق بلای سرطانند
جمع دگری خود سرطانهای زمانند
یک دسته دل ساده پی مسکن ونانند
یک قوم شکمباره پی بلع جهانند
زین بیش ادب نیست در این فاجعه کنکاش
ای سنگ ترازوی فضیـلت ، تو خجل باش
آن زندگی ساده دیرین چه بدی داشت
آسودگـی فکـری دیـرین چه بدی داشت
فرزند و پدر یکدل و یک دین چه بدی داشت
وان عاشقی و بوسه شیرین چه بدی داشت
این علم عجب دشمن سرسخت بشر بود
ای کاش که این عصر اتم عصر هجربود
نسل بشر امروز نداند به چه کاراست
چون نقطه پرگار به سرگیجه دچار است
با آنکه بر افکار فلک سیره سوار است
خون ریزتر از قوم سبک مغز تاتاراست
خود سوخته نسلی که زهر در به شتاب است
لب تشنه به هر سوی کند روی سراب است
در اصل مقصر همه پیران جهانند
کاینسان همگی بی خبر از جبر زمانند
خود رأی وخود آرای تر ازهر چه جوانند
غافل که قلوب دگران در ضربانند
هر چیز که در دیده این قوم عظیم است
در دایره قشری افـکار قدیم است
از نسل جوان هیچ نپرسند که چه گویند
وین ره که به مقصد نرسد بهرچه پویند
کاینان که چو طوفان همه در تندی خویند
جوشند وخروشند و بخوا هند و بجویند
اما نه سعادت دل سرگشته خود را
حسرت کشی عمر هدر رفته خود را
بیچاره منم من که نه از آن و نه اینم
مابین دو نسلم که چنین فاصله بینم
در محضر پیران همه جا خاک نشینم
وز نسل جوان ناظـر اطـوار نوینـم
سرگیجه من بیشتر از هردو گروه است
اندیشه مگو در سر من گردش کوه است
در حیرتم این جمع پراکنده چه خواهد
سوزد به چه امید ز سازنده چه خواهد
این خفته وحشت زده زآینده چه خواهد
تاگردش این چرخ شتابنده جه خواهد
هرچند نگارنده تاریخ به گوش است
بازیگر فردای زمان سخت خموش
رو به تو سجده می کنم دری به کعبه باز نیست
بس که طواف کردمت مرا به حج نیاز نیست
به هر طرف نظر کنم نماز من نماز نیست
مرا به بند می کشی از این رهاترم کنی
زخم نمی زنی به من که مبتلاترم کنی
از همه توبه می کنم بلکه تو باورم کنی
قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد
تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد
عذاب می کشم ولی عذاب من گناه نیست
وقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست