حال من دست خودم نیست
دیگه آروم نمی گیرم
دلم از کسی گرفته که می خوام براش بمیرم
محبت نیاز دارم محبت تو رو
دارم خفه میشم
کاش امروز اون اتفاق نیفته دعا کردم برات
دوست دارم هم نفس
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
.
.
.
.
مرا گرم کن
آرامش بغلتو می خوام
می خوام یه دل سیر بغلت کنم و بغضمو بشکنم
|
|
|
|
|
|
|
|
:[عمومی , ]
نفرینت می کنم اما هنوزم دلم اسیره
یه روزی خودت می فهمی یه روزی که خیلی دیره
من می ریم واسه همیشه هیچی تنهایی نمی شه
فکر می کردی بر می گردم حالا باورت نمی شه
گریه نکن گریه نکن گریه نکن اشکاتو باور ندارم
بازم داری دروغ می گی دروغ می گی من که ازت نمی گزرم
آخه دیگه باور ندارم عزیز دلم حتی اگه بگی دوست دارم
نمی دونم تو دل به کی بستی قلبمو شکستی چاره ای ندارم باید برم
..............................................................
نوشته شده در جمعه 8 تیر 1386 و 09:06 ق.ظ توسط حسن . م
...........................................
چشمای تو یادم می یاد دوباره گریم می گیره
وقتی بهت فکر می کنم وجودم رو غم می گیره
همش می گفتم که یه روز عشقم رو باور می کنی
می خواستمت نفهمیدی نفهمیدی قلبم رو پرپر می کنی
نوشته شده در شنبه 16 تیر 1386 و 05:07 ق.ظ توسط حسن . م
ویرایش شده در - و -
:[عمومی , ]
دل شکسته ام را خریدار نباشد
آیا کسی هست که وصله زند دل من
نمی دانم چرا این دل من برای تو خود را باخت
من هنوز تو را خواهانم
منتظر با قلبی شکسته به دست خودت
تا بیایی و قلب شکسته ام را مرحم باشی
من منتظر به در می نشینم تا که بیایی
مرا با خود به آن سوی عشق رسانی
دوست دارم که مرا چون یار خود
بار دگر دوست بداری
ولی می دانم که چرا تو دلم را شکستی
نوشته شده در شنبه 16 تیر 1386 و 05:07 ق.ظ توسط حسن . م
ویرایش شده در شنبه 16 تیر 1386 و 05:07 ق.ظ
:[عمومی , ]
تو امتداد سرنوشت کی بود که از تو مینوشت
زندگی منو تو رو با غمو غصه می سرشت
با این همه گناه درد کی میره آخرش بهشت
ببین ببین که دسته من هر جا رسید از تو نوشت
میان جاده ها گرد مسافرا به جاست
تو شهر تو غریبه ام غریبه ای که بی صداست
نفس می خوام نفس می خوام تو رو یه هم نفس می خوام
تو شب انتظار تو برای دل قفس می خوام
نوشته شده در جمعه 15 تیر 1386 و 05:07 ق.ظ توسط حسن . م
ویرایش شده در جمعه 15 تیر 1386 و 05:07 ق.ظ
:[عمومی , ]
دیگه دست از سر من بردار برو برو
شدم از هر چی عشق بی زار برو برو
عاشقت بودم تنهام گداشتی نفرینم نکن
تو اینو خواستی فرقی نداره عشقه تو واسم
تو مردی دوری شودی ازم بهتره
با هم نباشیم بی وفایی تموم شه
من می خوام مثل تو باشم دلم نامهربون شه
نوشته شده در جمعه 15 تیر 1386 و 05:07 ق.ظ توسط حسن . م
ویرایش شده در - و -
:[عمومی , ]
نوشته شده در پنجشنبه 14 تیر 1386 و 12:07 ب.ظ توسط حسن . م
ویرایش شده در پنجشنبه 14 تیر 1386 و 12:07 ب.ظ
:[عمومی , ]
عشق را دردیست که جز عاشق نداند چیست
عشق را زجریست که جز معشوق نداند چیست
عشق را طعمیست که جز عاشق و معشوق کس نداند چیست
خدا یــــــــــــــــــا کــــــــمــــــــــــــکـــــــــــم کـــــــــــــــن
نام : عاشقنوشته شده در سه شنبه 12 تیر 1386 و 11:07 ق.ظ توسط حسن . م
ویرایش شده در سه شنبه 12 تیر 1386 و 11:07 ق.ظ
:[عمومی , ]
هر چی که به سرم امد
تخسیرهیچ کسی نبود
هر چی که بود پای خودم
قصه هام کسی نبود
هیچ کسی عاشقم نشود
هیچ کی سراغم نیومد
جواب کاره خودمه هر چی بلا سرم امد
نوشته شده در شنبه 9 تیر 1386 و 12:06 ب.ظ توسط حسن . م
ویرایش شده در شنبه 9 تیر 1386 و 05:06 ق.ظ
:[عمومی , ]
ویرایش شده در - و -
:[عمومی , ]
نوشته شده در شنبه 7 مهر 1386 و 12:09 ب.ظ توسط حسن . م
ویرایش شده در - و -
:[عمومی , ]
بی تو این روزای رو شن واسه من تاریکه
وقتی بی تو تک وتنهام زندگی معنا نداره
از همون روزی که رفتی دل به هیچ کسی ندادم
گفتن لحظه آخر واسه من هنوز سواله
دیدن دوباره تو فقط تو خواب و خیاله
لحظه های آخر تو توی قلب من می مونه
هیچی کسی مثل من بلد نیست
قدر چشماتو بدونه
................................
چند جمله زیبا ( مگویند زیباست هی هی من که زیبایی ندیدم
عاشقی جرم قشنگی است به انکارش مکوش
به تو مدیونم
مثل شب به صبح فردا
مثل موج سرد و تنها به نگاه ناز دریا
بی تو چه کنم ؟
رفتنت موج غریبی است که دل می شکند
بهت گفتم دوستت دارم
اما تو رفتی
حالا لحظه ها می گزرن آروم و به سختی
چرا غم ها نمی دانند
که من غمگین ترین غمگین شهرم
بیا ای دوست با من باش
که من تنها ترین تنهای این شهرم
نوشته شده در یکشنبه 4 آذر 1386 و 02:11 ق.ظ توسط حسن . م
ویرایش شده در - و -
:[عمومی , ]
قلبم رو شکستی ولی من بیشتر از قبل دوستت دارم میدونی چرا ؟؟؟ چون حالا هر تیکه از قلبم تورو جداگونه دوست داره
............................
:[عمومی , ]
تا وقتی که زنده هستم چشم به راه تو می مونم
تو دیگه رفتی که رفتی نمی یای نمیای پیشم می دونم
اما هر کجا که هستی منو تو دلت نگه دار
با چشای خیس و گریون من می گم خدا نگه دار
۱/ «کورش» (در بابلی: ‹کو- رَ – آش›)، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه توانمند، شاه «بـابِـل» ‹با- بی- لیم›، شاه «سـومـر» ‹شو- مـِ- ری› و «اَکَّـد» ‹اَک- کـَ- دی- ای›، …
۲/ … همه جهان
(از اینجا تا پایان سطر نوزدهم، نه از زبان کورش، بلکه به روایت ناظری ناشناخته که میتواند نظر اهالی و بزرگان بابل باشد، بازگو میشود).
۳/ … مرد ناشایستی به فرمانروایی کشورش رسیده بود.
۴/ او آیینهای کهن را از میان برد و چیزهای ساختگی بجای آن گذاشت.
۵/ معبدی بَدلی از نیایشگاه «اِسَـگیلَـه» ‹اِ- سَگ- ایلَـه› برای شهر «اور» ‹او- ریم› و دیگر شهرها ساخت.
(«اِسَـگیـلَـه/ اِزاگیلا» نام نیایشگاه بزرگ «مردوک» یا خدای بزرگ است. این نام شباهت فراوانی با نام نیایشگاه ایرانی «اِزَگین» در «اَرَتَـه» دارد که در حماسه سومری «اِنمِـرکار و فرمانروای اَرَته» بازگو شده است. آقای جهانشاه درخشانی در آریاییان، مردم کاشی و دیگر ایرانیان (تهران، ۱۳۸۲، ص ۵۰۷)، «اِزَگین» را به معنای «سنگ لاجورد» میداند. از سوی دیگر «کاسیان» نیز رنگ آبی را رنگ خداوند بشمار میآوردند و «کاشّـو/ کاسّـو»، نام خدای بزرگ آنان به معنای «رنگ آبی» است. امروزه همچنان واژه «کاس» برای رنگ آبی در گویشهای محلی بکار میرود. برای نمونه در گیلان، مردان با چشم آبی را «کـاس آقا» خطاب میکنند. همچنین برای آگاهی از پیوند اَرَتَـه با نواحی باستانی حاشیه هلیلرود در جنوب جیرفت بنگرید به: مجیدزاده، یوسف، جیرفت کهنترین تمدن شرق، تهران، ۱۳۸۲).
۶/ او کار ناشایست قربانی کردن را رواج داد که پیش از آن نبود … هر روز کارهایی ناپسند میکرد، خشونت و بدکرداری.
۷/ او کارهای … روزمره را دشوار ساخت. او با مقررات نامناسب در زنـدگی مـردم دخالت میکرد. اندوه و غم را در شهرها پراکند. او از پرستش «مَــردوک» ‹اَمَـر- اوتو› خدای بزرگ روی برگرداند.
(گمان میرود نام «مردوک» با واژه آریایی و اوستایی «اَمِـرِتات» به معنای «جاودانگی/ بیمرگی» در پیوند باشد. اما ویژگیهای دیگر مردوک شباهتهایی با «اهورامزدا» دارد و همچون او در سیاره «مشتری» متجلی میشده است. همانگونه که مردوک را با نام «اَمَـر- اوتو» میشناختهاند؛ از او با نام آریایی و کاسی «شوگورو» نیز یاد میکردهاند که به معنای «بزرگترین سرور» بوده و با معنای اهورامزدا (سرور دانا/ سرور خردمند) در پیوند است).
۸/ او مردم را به سختی معاش دچار کرد. هر روز به شیوهای ساکنان شهر را آزار میداد. او با کارهای خشنِ خود مردم را نابود میکرد … همه مردم را.
۹/ از ناله و دادخواهی مردم، «اِنـلیل/ ایـلّیل» خدای بزرگ (= مردوک) ناراحت شد … دیگر ایزدان آن سرزمین را ترک کرده بودند. (منظور آبادانی و فراوانی و آرامش)
۱۰/ مردم از خدای بزرگ میخواستند تا به وضع همه باشندگان روی زمین که زندگی و کاشانهاشان رو به ویرانی میرفت، توجه کند. مردوک خدای بزرگ اراده کرد تا ایزدان به «بابِـل» بازگردند.
۱۱/ ساکنان سرزمین «سـومِـر» و «اَکَّـد» مانند مردگان شده بودند. مردوک بسوی آنان متوجه شد و بر آنان رحمت آورد.
۱۲/ مردوک به دنبال فرمانروایی دادگر در سراسر همه کشورها به جستجو پرداخت. به جستجوی شاهی خوب که او را یاری دهد. آنگاه او نام «کورش» پادشاه «اَنْـشان» ‹اَن- شـَ- اَن› را برخواند. از او بنام پادشاه جهان یاد کرد.
۱۳/ او تمام سرزمین «گوتی» ‹کو- تی- ای› را به فرمانبرداری کورش در آورد. همچنین همه مردمان «ماد» ‹اوم- مـانمَـن- دَه› را. کـورش با هر « سیاه سر» (همه انـسانها) دادگرانه رفتار کرد.
(در تداول، نامِ بابلی «اومانمنده» را با «ماد» برابر میدانند. اما به نظر میآید که این نام بر همه یا یکی از اقوام آریایی که در هزاره دوم پیش از میلاد به میاندورود مهاجرت کرده بودهاند؛ اطلاق میشده است).
۱۴/ کورش با راستی و عدالت کشور را اداره میکرد. مردوک، خدای بزرگ، با شادی از کردار نیک و اندیشه نیکِ این پشتیبان مردم خرسند بود.
۱۵/ او کورش را برانگیخت تا راه بابل را در پیش گیرد؛ در حالی که خودش همچون یاوری راستین دوشادوش او گام برمیداشت.
۱۶/ لشکر پر شمار او که همچون آب رودخانه شمارش ناپذیر بود، آراسته به انواع جنگافزارها در کنار او ره میسپردند.
۱۷/ مردوک مقدر کرد تا کورش بدون جنگ و خونریزی به شهر بابل وارد شود. او بابل را از هر بلایی ایمن داشت. او «نَـبـونـید» ‹نـَ- بو- نـَ- اید› شاه را به دست کورش سپرد.
۱۸/ مردم بابل، سراسر سرزمین سومر و اَکَّـد و همه فرمانروایان محلی فرمان کورش را پذیرفتند. از پادشاهی او شادمان شدند و با چهرههای درخشان او را بوسیدند.
۱۹/ مردم سروری را شادباش گفتند که به یاری او از چنگال مرگ و غم رهایی یافتند و به زندگی بازگشتند. همه ایزدان او را ستودند و نامش را گرامی داشتند.
۲۰/ منم «کـورش»، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه توانمند، شاه بابِـل، شاه سومر و اَکَّـد، شاه چهار گوشه جهان.
۲۱/ پسر «کمبوجیه» ‹کـَ- اَم- بو- زی- یه›، شاه بزرگ، شاه «اَنْـشان»، نـوه «کـورش» (کـورش یکم)، شاه بزرگ، شاه اَنشان، نبیره «چیشپیش» ‹شی- ایش- بی- ایش›، شاه بزرگ، شاه اَنشان.
۲۲/ از دودمـانی کـه همیشه شـاه بـودهاند و فـرمانـرواییاش را «بِل/ بعل» ‹بـِ- لو› (خداوند/ = مردوک) و «نَـبـو» ‹نـَ- بو› گرامی میدارند و با خرسندی قلبی پادشاهی او را خواهانند. آنگاه که بدون جنگ و پیکار وارد بابل شدم؛
۲۳/ همه مـردم گامهای مرا با شادمانی پذیرفتند. در بارگاه پادشاهان بـابـل بر تخت شهریاری نشستم. مَردوک دلهای پاک مردم بابل را متوجه منکرد، زیرا من او را ارجمند و گرامی داشتم.
۲۴/ ارتش بزرگ من به صلح و آرامی وارد بابل شد. نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید.
۲۵/ وضع داخلی بابل و جایگاههای مقدسش قلب مرا تکان داد … من برای صلح کوشیدم. نَـبونید، مردم درمانده بابل را به بردگی کشیده بود، کاری که در خور شأن آنان نبود.
۲۶/ من بردهداری را برانداختم. به بدبختیهای آنان پایان بخشیدم. فرمان دادم که همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و آنان را نیازارند. فرمان دادم که هیچکس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند. مردوک از کردار نیک من خشنود شد.
۲۷/ او بر من، کورش، که ستایشگر او هستم، بر پسر من «کمبوجیه» و همچنین بر همه سپاهیان من،
۲۸/ برکت و مهربانیاش را ارزانی داشت. ما همگی شادمانه و در صلح و آشتی مقام بلندش را ستودیم. به فرمان مَردوک همه شاهانی که بر اورنگ پادشاهی نشستهاند؛
۲۹/ و همه پادشاهان سرزمینهای جهان، از «دریای بالا» تا «دریای پایین» (دریای مدیترانه تا خلیج فارس)، همه مردم سرزمینهای دوردست، همه پادشاهان «آموری» ‹اَ- مور- ری- ای›، همه چادرنشینان،
۳۰/ مـرا خـراج گذاردند و در بـابـل بر من بـوسـه زدنـد. از … تا «آشـــور» ‹اَش- شور› و «شوش» ‹شو- شَن›.
۳۱/ من شهرهای «آگادِه» ‹اَ- گـَ- دِه›، «اِشنونا» ‹اِش- نو- نَک›، «زَمبان» ‹زَ- اَم- بـَ- اَن›، «مِتورنو» ‹مـِ- تور- نو›، «دیر» ‹دِ- ایر›، سرزمین «گوتیان» و شهرهای کهن آنسوی «دجله» ‹ای- دیک- لَت› که ویران شده بود را از نو ساختم.
۳۲/ فرمان دادم تمام نیایشگاههایی که بسته شده بود را بگشایند. همه خدایان این نیایشگاهها را به جاهای خود بازگرداندم. همه مردمانی که پراکنده و آواره شده بودند را به جایگاههای خود برگرداندم. خانههای ویران آنان را آباد کردم. همه مردم را به همبستگی فرا خواندم.
۳۳/ همچنین پیکره خدایان سومر و اَکَّـد را که نَـبونید بدون واهمه از خدای بزرگ به بابل آورده بود؛ به خشنودی مَردوک به شادی و خرمی،
۳۴/ به نیایشگاههای خودشان بازگرداندم، بشود که دلها شاد گردد. بشود، خدایانی که آنان را به جایگاههای مقدس نخستینشان بازگرداندم،
۳۵/ هر روز در پیشگاه خدای بزرگ برایم خواستار زندگانی بلند باشند. بشود که سخنان پر برکت و نیکخواهانه برایم بیابند. بشود که آنان به خدای من مَردوک بگویند: ‘‘به کورش شاه، پادشاهی که ترا گرامی میدارد و پسرش کمبوجیه جایگاهی در سرای سپند ارزانی دار.’’
۳۶/ بیگمان در روزهای سازندگی، همگی مردم بابل، پادشاه را گرامی داشتند و من برای همه مردم جامعهای آرام فراهم ساختم. (صلح و آرامش را به تمامی مردم اعطا کردم). . . . .
۳۷/ … غاز، دو اردک، ده کبوتر. برای غازها، اردکها و کبوتران…
۳۸/ … باروی بزرگ شهر بابل بنام «ایمگور- اِنـلیل» ‹ایم- گور- اِن- لیل› را استوار گردانیدم …
۳۹/ … دیوار آجری خندق شهر را،
۴۰/ … که هیچیک از شاهان پیشین با بردگانِ به بیگاری گرفته شده به پایان نرسانیده بودند؛
۴۱/ … به انجام رسانیدم.
۴۲/ دروازههایی بزرگ برای آنها گذاشتم با درهایی از چوب «سِدر» و روکشی از مفرغ …
۴۳/ …کتیبهای از پـادشاهی پیش از من بنام «آشور بانیپال» ‹آش- شور- با- نی- اَپ- لی›
۴۴/ … برای همیشه!
از آنجایی که هر کشور و ملتی نشانه و سمبولی ویژه ازخود دارند
-
ایرانیان یکی از کهن ترین مردمانی هستند که سمبولیبسیارشگفت انگیز و سراشر
از دانش و فرهنگ و خرد از خود به جای گذاشته اند که بااندوه فراوان بسیاری
از ما ایرانیان از آن نا آگاه هستیم . این نشان " فره وشی" یا " فروهر"
نام دارد که قدمت آن بیش از 4000 سال تخمین زده شده است . تاریخچه فره
وشیی افروهر به پیش از زایش زرتشت بزرگوار این پیر و فیلسوف خرد و فرهنگ و
دانش جهانباز میگردد . سنگ نگاره هایشاهنشاهان هخامنشی در کاخهای پرسپولیس
و سنگ نگاره هایشاهنشاهان ساسانی همه حکایت از آن دارد . نکته بسیار شگفت
انگیز این نشان ملی ماایرانیان آن است که تک تک این نشان دارای مفهوم
دانشی نهفته است . اینک به تشریحاین نشان ملی می پردازیم :
1 -
قرار
دادن چهره یک پیرمرد سالخورده در این نگارهاشاره به شخص نیکوکاری و یکتا
پرستی دارد که رفتار و ظاهر مرتب وپسندیده اش سرمشق والگوی دیگر مردمان
بوده است و دیگران تجربیات وی را ارج می نهادند
2 -
دست راست نگاره
به سوی آسمان دراز شده است که ایناشاره به ستایش "دادار هستی اورمزد" خدای
واحد ایرانیان دارد که زرتشت در 4000 سالپیش آنرا به جهان هدیه نمود
3 -
چنبره
ای ( حلقه ای ) دردست چپ نگاره وجود دارد کهنشان از عهد و پیمانی است که
بین انسان و اهورامزدا بسته میشود و انسان باید خدایواحد را ستایش کند و
همیشه در همه امور وی را ناظر بر کارهای خود بداند . مورخینحلقه های
ازدواجی که بین جوانان رد و بدل می شود را برگرفته شده از همین
چنبرهمیدانند و آنرا یک سنت ایرانی میدانند که به جهان صادر شده است .
زیرا زن و شوهرنیز با دادن چنبره ( حلقه ) به یکدیگر پیمانی را با هم امضا
نموده اند که همیشه بهیکدیگر وفادار بمانند
4 -
بالهای کشیده
شده در دو طرف نگاره اشاره به تندیسپرواز به سوی پیشرفت و ترقی در میان
انسانهاست و در نهایت امر رسیدن به اورمزددادار هستی خدای واحد ایرانیان
است .
5 -
سه قسمتی که روی بالها به صورت طبقه بندی شده قرارگرفته
است اشاره به سه دستور جاودانه پیر خرد و دانش جهان "اشو زرتشت" دارد . که
بیشک میتوان گفت تا میلیون سال دیگر تا جهان در جهان باقی باشد این سه
فرمان پابرجاستو همیشه الگو و راهنمای مردمان جهان است . این سه فرمان که
روی بالهای فروهر نقشبسته شده همان کردار نیک - گفتار نیک - پندار نیک
ایرانیان است
6 -
در میان کمر پیرمرد ایرانی یک چنبره ( حلقه )
بزرگقرار گرفته شده است که اشاره به " دایره روزگار" و جهان هستی دارد که
انسان در اینمیان قرار گرفته است و مردمان موظف شده اند در میان این چنبره
روزگار روشی را برایزندگی برگزینند که پس از مرگ روحشان شاد و قرین رحمت و
آمرزش الهی قرار بگیرد .
7 -
دو رشته از چنبره ( حلقه ) به پایین
آویزان شده استکه نشان از دو عنصر باستانی ایران دارد . یکی سوی راست و
دیگری سوی چپ . نخست " سپنته مینو" که همان نیروی الهی اهورامزدا است و
دیگری "انگره مینو" که نشان ازنیروی شر و اهریمنی است . انسان در میان دو
نیروی خیر و شر قرار گرفته است که باکوچکترین لرزشی به تباهی کشیده می شود
و نابود خواهد شد . پس اگر از کردار نیک - گفتار نیک - پندار نیک پیروی
کند همیشه نیروی سپنته مینو در کنار وی خواهد بود و اوبه کمال خواهد رسید
و هم در این دنیا نیک زندگی خواهد کرد و هم در دنیای پسین روحششاد و
آمرزیده خواهد بود
8 -
انتهای لباس پیرمرد سالخورده باستانی ایران
که قدمتیبیش از 4000 سال دارد به صورت سه طبقه بنا گذاشته شده است که
اشاره به کردار نیک - گفتار نیک - پندار نیک دارد . پس تنها و زیباترین
راه و روش نیک زندگی کردن و بهکمال رسیدن از دید اشو زرتشت همین سه فرمان
است . که دیده می شود امروز جهان تنهاراه و روش انسان بودن را که همان
پندارهای زرتشت بوده است را برای خود برگزیده استو خرافات و عقاید پوچ را
به دور ریخته است .
این تنها گوشه ای از آثار نیاکان گرامی ماست کهامروز وظیفه ماست از آن پاسداری کنیم
به امید روزی که ایرانی به هویت ملی خویش بازگردد . اینجا تنها این آرزوی داریوش بزرگ که در سنگ نبشته های خود به جای گذاشته است
مطالبی در مورد کوروش کبیر که این مطالب را به علت دلایلی در هیچ کتابی پیدا نمیشه |
|
کوروش پس از تاسیس یک حکومت بزرگ، شامل ممالک متمدن و نیرومند شرق نزدیک و میانه، و تامین حیثیت و افتخاری بزرگ برای خود و اعقاب خویش، در سال 520 قبل از میلاد پس از 70 سال عمر در کمال عزت و نیکنامی درگذشت. تقریبا" تمام مورخان و سیاحان و خاورشناسان از این مرد به نیکی یاد کرده اند.
در جایی دیگر او را آقای تمام آسیا می خواند و می نویسد : "هنگام پادشاهی کوروش و کمبوجیه قانونی راجع به باج و مالیات وضع نگردیده بود، بلکه مردمان هدایا می آوردند. تحمیل باج و مالیات در زمان داریوش معمول گردید، لذا پارسیان می گفتند که داریوش تاجر، کمبوجیه آقا و کوروش پدر بود. اولین را به آن جهت که سود طلب بود، دومین را چون سختگیر و با نخوت بود و سومین (کوروش) را به واسطه اینکه ملایم و رئوف بود و همیشه خیر و خوبی ملت را هدف قرار می داد، پدر می خواندند." گزنفون می نویسد : "او سطوت و رعب خود را در تمام روی زمین انتشار داد، بطوری که همه را مات و مبهوت ساخت. حتی یکنفر هم جرات نداشت که از حکم او سرپیچی کند و نیز توانست دل مردمان را طوری برخود کند که همه میخواستند جز اراده او، کسی بر آنها حکومت نکند." همین مورخ در مطلبی دیگر می آورد که : "کوروش خوش قیافه، خوش اندام، جوینده دانش، بلند همت، با محبت و رحیم بود. شداید و رنج ها را متحمل می شد و حاضر بود با مشکلات مقابله کند ... کوروش دوست عالم انسانیت و طالب حکمت و قوی الاراده، راست و درست بود ... باید اذعان نمود که کوروش تنها یک فاتح چیره دست نبود، بلکه رهبری خردمند و واقع بین بود و برای ملت خود پدری مهربان و گرانمایه به شمار می رفت." ریچار فرای معتقد است که : "یک صفت دوران حکومت کوروش همانا اشتیاق به فراخوی ها و سنت های مردم فرودست و فرمانبر شاهنشاهی و سپاسداری دین و رسم های ایشان و میل به آفریدن یک شاهنشاهی آمیخته و بی تعصب بود. صفت دیگرش ادامه سازمانها و سنت های شاهان گذشته یعنی مادها بود. با این تفاوت که فقط کوروش جانشین استیاک گشته بود. چرا که بیگانگان شاهنشاهی هخامنشیان را همان شاهنشاهی مادی و پارسی می دانستند." همچنین خاورشناسان بسیار دیگری راجع به کوروش نظر داده اند که بیان همه آنها خارج از حوصله این مطلب است. در اینجا به یک نکته مهم می پردازیم و آن اینکه مولانا ابولکلام آزاد، ضمن تفسیر چند آیه از سوره کهف معتقد است که ذولقرنین در آیات قرآنی اشاره به همان کوروش هخامنشی است. نکته جالب دیگر آنکه در آرامگاه کوروش کبیر این عبارت نوشته شده است : "ای انسان هر که باشی و از هر کجا که بیایی، زیرا که می دانم خواهی آمد، من کوروش هستم که برای پارسیان این دولت وسیع را بنا کردم. پس بدین مشتی خاک که تن من را می پوشاند رشک مبر پلوتارک از دیگر مورخین در این باره می
نویسد که : "اسکندر پس از حمله و خواند این جملات بسیار متاثر شد و چون
دید که درب آرامگاه کوروش را گشوده اند و تمام اشیاء گرانبهایی را که با
او دفن شده است ربوده اند، دستور داد تا مرتکب را بکشند |
|
نیمه شب آواره و بی حس و حال در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردم در خیال دل به یاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دوسالی می گذشت یک دوسال از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد آورد اول بار را خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی و آن اسرار را آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود چون من از تکرار، او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او هم نشین و همزبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او ناتون بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی اینچنین آغاز شد دلبستگی***وای از آن شب زنده داری تا سحر وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم ز دنیا بی خبر دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد گفت و گوها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پابرجاست دل گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو زورق بان شوی دریاست دل بی تو چون شام بی فرداست دل
دل ز عشق روی تو حیران شده در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان من تو را بس دوست می دارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان چون تویی مخمور، خمارم بدان
با تو شادی می شود غمهای من با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده دل به جادوی دلت افسون شده
جز تو هر یاری به دل مدفون شده عالم از زیباییت مجنون شده
***
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود همچو عشقم هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره آفاق بود در نجابت در نکویی طاق بود
روزگار...
روزگار اما وفا با ما نداشت طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست بی خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست رفت با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم او که همخون من است خصم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد...
***
عاشقان را خودشلی تقدیر نیست با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم ذره ذره آب گشتم ، کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر دیشب از کف رفت ، فردا را نگر
آخر این یک بار از من بشنو پند بر من و بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود ماهی بیچاره اما مرده بود***
بعد از این هم آشیانت هر کس است باش با او ، یاد تو مارا بس است...
دانلود:
http://www.4shared.com/file/129346780/8fcae1c2/Unknown_-_Eshghe_Talkh.html