با سلام
من خیلی وقت نیمدم و الان که امدم نظرات جالبی داشتم دوست دارم کپی کنم اما نکردم بهرحال دوستان که منو مورد عنایت خودتون قرار دادبن باید میدین که مطالب به دو اسم ثبت میشن مسیحا که ایدی منه و خانم شیوا که هیچ اطلاعی از ایشون ندارم اما اگر بین دوستی و خانم شیوا اتفاقاتی افتاده که تظراتی که براشون میفرستادین خیلی دور از مردی هست چون صرفا جهت مخ زنی که اصلا به من مربوط نیست خوب هر اتفاقی هم افتاده بازتاب رفتار خودت بوده دوست عزیز
اما چیزی که مشخصه من برگشتم به وبلاگم و حاما دوباره مطلب میزنم اینجا هرچند مخاطب نداشته باشه
رفتار هیچ کسی به من مربوط نیست امیدوارم خانم شیوا هم هرجا هست موفق باشن
اگر هم چیزی میدونید به من بگین
خیلی وقت نبودیم اما هیچ چیز فرق نکرد شاید با بودنمان فرق کند
تنهایی یعنی اینکه یه وقت هایی است میبینی فقط خودتی و خودت!
رفیق داری........................... همدم نداری
خانواده داری....... حامی نداری
عشق داری .............تکیه گاه نداری
مثل همیشه ..........................همه چی داری
و هیچی نداری
چه تصادفی اووو برخورد سنگین بود دیدار دوست های قدیمی یکی دست در دست یاری و دیگری با تنهایی خودش .هوا دو نفره بود اما مشکل این بود هوا از کسی سوال نمیکند که این روز ها چند نفره زندگی میکنی؟!!!!!
یکی شاد و یکی ناشاد یکی خنده هایش را ناقوس کلیسا را شرمنده میکرد و دیگری سکوتش را سنگ های سیاه کعبه را شرمسار ...
چقدر بلند فکر میکرد و ارام گفت خوشحالم با دوستت خوشحالی و دیگری گفت ممنونم تو چطوری و با طعنه گفت حال قلبت چطوره؟ دستی به قلبش کشید جاهای زخم روی قلب از زیر لباس احساس میشد انگار که چاله های عمیقی روی قلب افتاده بود و هیچکس توان همراهی با قلب اون را نداشت حال درد آنجا بود که صاحب ان زخم ها جلوی رویت باشد و لبخندی زد و گفت حالش خوب است اما هر از گاهی دلش تنگ میشود برای کسی که بتواند زخم های بزند که شیرین باشد آیا هنوز دوست داشت برگردد؟ پیشنهاد بود یا خواهش؟ متلک بود یاتمنا؟
برقی در چشمان هر دو جست اما جای بعد داستان اینکه همیشه برق عشق دو طرفه نیس به اتوبان پا گذاشته بود که مسیر بازگشت نداشت و اگر توان برگشت داشت باید خطر سرشاخ شدن با کسانی که از مسیر روبه رو می آمدند را به جان می خرید. اما میدانست که پل برگشت توان وزن آن را ندارد راهش را به سوی تنهایی پیش گرفت و رفت که رفت راست میگفت انسانهایی هستند که تنها می مانند چون هیچکس تحمل بودن با قلب های درد دیده آنها را ندارد و خوشحالم نیمه های شب دستانش فشار می آورند به کیبورد و در جایی جند کلامی مینویسند تا شاید سوپاپی باشد برای دفع فشار برای قلب رنج دیده تنهایش...
امید که هنوز دارو خانه ها ما بقی پولش را چسب زخم دهند چون فقط او بود که اعصبانی نمیشد میخندید و میگفت دیدی من را شناخت و فهمید چفدر زخم خوردم که خودش بهم چسب زخم داد و الان خوشحالم که هیچ وقت نگفتم داروخانه ها بهمه چسب زخم میدهند چون روز قبل به من قرص استامینوفن داد نه چسب زخم ...........
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت
بیاموزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست،
بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است.
من : همه چی از یاد آدم می ره
مگه یادش که همیشه یادشه
یادمه قبل از سوال
کبوتر با پای من راه می رفت
جیرجیرک با گلوی من می خوند
شاپرک با پر من پر می زد
سنگ با نگاه من برفو تماشا می کرد
سبز بودم درشب ِ رویش گلبرگ پیاز
هاله بودم در صبح گِرد چتر گل یاس
گیج می رفت سرم در تکاپوی سر گیج عقاب
نور بودم در روز
سایه بودم در شب
بیکرانه است دریا
کوچیکه قایق من
های ... آهای
تو کجایی نازی
عشق بی عاشق من
سردمه
مثل یک قایق یخ کرده روی دریاچه یخ ‚ یخ کردم
عین آغاز زمین
نازی : زمین ؟
یک کسی اسممو گفت
تو منو صدا کردی یا جیرجیرک آواز می خوند
من : جیرجیرک آواز می خوند
نازی : تشنته ؟ آب می خوای ؟
من : کاشکی تشنه م بود
نازی : گشنته ؟ نون می خوای ؟
من : کاشکی گشنه م بود
نازی : په چته؟ دندونت درد می کنه ؟
من : سردمه
نازی : خب برو زیر لحاف
من : صد لحاف هم کمه
نازی : آتیشو الو کنم ؟
من : می دونی چیه نازی ؟
تو سینه م قلبم داره یخ می زنه
اون وقتش توی سرم
کوره روشن کردند
سردمه
مثل آغاز حیاتِ گل یخ
نازی : چکنم ؟ ها چه کنم ؟
من : ما چرامی بینیم
ما چرا می فهمیم
ما چرا می پرسیم
نازی : مگس هم می بینه
گاو هم میبینه
من : می بینه که چی بشه ؟
نازی : که مگس به جای قند نشینه رو منقار شونه به سر
گاو به جای گوساله اش کره خر را لیس نزنه
بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه
خیلی هم خوبه که ما می بینیم
ورنه خوب کفشامون لنگه به لنگه می شد
اگه ما نمی دیدیم از کجا می فهمیدیم که سفید یعنی چه ؟
که سیاه یعنی چی؟
سرمون تاق می خورد به در ؟
پامون می گرفت به سنگ
از کجا می دونستیم بوته ای که زیر پامون له می شه
کلم یا گل سرخ ؟
هندسه تو زندگی کندوی زنبور چشم آدمه
من : درک زیبایی ‚ درکی زیباست سبزی سرو فقط یک سین از الفبای نهادِ بشری
حُرمت رنگ گل از رنگ گلی گم گشته است
عطر گل خاطره عطر کسی است که نمی دانیم کیست
می آید یا رفته است ؟
چشم با دیدن رودخونه جاری نمی شه
بازی زلف دل و دستِ نسیم افسونه
نمی گنجه کهکشون در چمدون حیرت
آدمی حسرت سرگردونه
ناظر هلهله باد و علف
هیجانی ست بشر
در تلاش روشن باله ماهی با آب
بال پرنده با باد
برگ درخت با باران
پیچش نور در آتش
آدمی صندلی سالن مرگ خودشه
چشمهاشو می بخشه تا بفهمه که دریا آبی است
دلشو می بخشه تا نگاه سادۀ آهو را درک بکنه
سردمه
مثل پایان زمین
نازی
نازی : نازی مرد
من : تا کجا من اومدم
چطوری برگردم ؟
چه درازه سایه ام
چه کبودِ پاهام
من کجا خوابم برد ؟
یه چیزی دستم بود کجا از دستم رفت ؟من می خواهم برگردم به کودکی
قول می دهم که از خونه پامو بیرون نذارم
سایه مو دنبال نکنم
تلخ تلخم
مثل یک خارک سبز
سردمه و می دونم هیچ زمانی دیگه خرما نمی شم
چه غریبم روی این خوشه سرخ
من می خوام برگردم به کودکینازی : نمی شه
کفش برگشت برامون کوچیکه
من : پابرهنه نمی شه برگردم ؟
نازی : پل برگشت توان وزن ما را نداره برگشتن ممکن نیست
من : برای گذشتن از ناممکن کیو باید ببینیم
نازی : رویا را
من : رویا را کجا زیارت بکنم ؟
نازی : در عالم خواب
من : خواب به چشمام نمی آد
نازی : بشمار تا سی بشمار ... یک و دو
من : یک و دو
نازی : سه و چهار
هستم اگر چه کمرنگ هر از گاهی در گذشته بیشتر در اینده و از حال بی خبر این است دلیل دیده نشدن من
زندگی میکنم من هم به نوعی اما اگر بیشتر میخواهی بشنوی آب میخورم زمین تاب میخورم زمین هم میخورم بلند میشوم دستی به سرو رویم میکشم باز به راه خودم ادامه میدهم امشب شهر پر صدا به خواب رفته ارام اهسته در خلوت تنهایی خودم به کذشته سرک میکشم و میبینم جقدر تنها شده ام..............
اصرار زندگی دیگر نمیخواهم و امان از لحظه های سخت تصمیم که یا میروی به فنا یا که میروی به خورشید
اسمان ها صدایم میکنند اما چه کنم که پاهایم به زمین گیر کرده اند......
ای کاش از اول در سیاره ایی به جز زمین بودم
قسمت من ناکجا ابادی شد که زمین نام دارد .مریخ را دوست دارم شاید مشتری حداقل میدانم در انجا خریداری داشتم اما زمین نه خریداری نه مشتری اگر هم باشد انجه میفروشند چیزی نیست به جز معرفت که به قیمت ناچیز میفروشند
میخواهم به مشتری بروم ببینم انجا هم شرافت خریداری و فروش میشود؟
انجا هم مرام و معرفت با دلار معامله میشود؟
اما میدانم هر جا که ادم باشه داستان همین است حتی اگر من تنها باشم چون باور دارم برای تحول یک نفر هم کافیست
کمی دروغ بگو پینوکیو...
دروغهای تو قابل تحمل تر بود !
بخاطر کودکی بود و شیطنت ...
بخاطر این بود که دنیای آدمها را تجربه نکرده بودی که ببینی یک دروغ ، چه ها میکند!
اینجا آدمها دروغشان به بهای یک زندگی تمام می شود !
به بهای یک دل شکستن !
اینجا دروغ ها باعث مرگ عشق و اعتماد می شود !
اینجا آدمها دروغهای شاخ دار می گویند بعد دماغ دراز خود را جراحی پلاستیک می کنند !!
ازعشق بالاتر، دوستی است.
و از دوستی بالاتر ، فهمیدن است.
به عشق کسی نیاز ندارم. به دوستی کسی نیاز ندارم.
نیازمند کسی هستم که مرا بفهمد. مرا با همه بدی هایم.
مرا با همه دارم ها و ندارم هایم. مرا آنگونه که هستم بفهمد
معلم گفت : 2 خط موازی هیچگاه بهم نمیرسند
مگر اینکه یکی از آنها خود را بشکند
گفتم: من که شکستم پس چرا به او نرسیدم؟
معلم لبخند تلخی زد و گفت:
شاید او هم به سوی خط دیگری شکسته شده باشد ....
خندیدیم و گفتم اما من او را ترک نکردم و درک کردم فقط
دیگری از ته کلاس گفت به سلامتی دوستای که چه عشقشون پیششون باشه چه نباشه چشمشون مثل فانوس دریایی این ور و انور نمیچرخه
و در اخر به سلامتی دوستای که تو مشکلات به جای اینکه ترکمون کنن درکمون کردن
نگو به من دیگه بمون
من نه آنم که چشمان غمگینم میگوید نه آنم که لبان خندانم میگوید
من همانم که دلم آن را نمیگوید .باید بروم
کوله بار سفرم به دوشم هدفم جاده
چشم به کوله و پشت من نینداز چیزی نیست درون آن
حز اندوه و حسرت از گذشته اندکی رویا و ارزو از آینده ونم نمکی ایمان از حال
تعجب نکن تو که خوب میدانی آینده من زودتر از زمان حالم است نیم گامی جلوتر
تو هم نگران نباش مثل همیشه راه را گم میکنم تا برسم به مقصد
گذشته ات را به من بده با خود میبرم و خدایم را به تو هدیه میدم تو در نبودم خیالم از تو راحت باشد
رویا هایم را به باد میدهم تا ارمفان دهد به مسافران فردا
نگو به من دیگه بمون
با زبانت نمیگویی اما چشمانت رفتنم را سخت میکند
به چشمانت بگو دستنام را رها کند باید بروم جاده چشم انتظارم است
و ماندنم انگار گلوی نوزادی را در رحم مادر میفشارد
تو بمان من میروم
تا با هیچکس یار شوم وبه هیچ کجا برویم تا مبادا تو آزار بینی
تو نگران من و من نگران تو .این یعنی هر دو هنوز یکدیگر را دوست داریم
این برایم کافیست