دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

خدایا من امده ام

تنها توی اتاق سرگردونی هایم زانویی را در بغل  اغوشی را به انتظار نشستم

زانویی از جنس خاکی و آغوشی به رنگ اسمان را طلب میکنم

تفاوت ها روح را ازار میدهتد محبت ها رنگشون تیره شده اند

به راستی اسمان به کدامین سمت رفته؟

میخواهم با اسمان یکی شوم از خاکی های  جدا شوم

میروم تا خدا رو ببینم خدایا کجایی؟

هر چی میایم نیستی انگار که حکم استفایت را روی میز گذاشتی و رفتی در گوشه ایی به انتظار که شاید زمین هم آبی شود

خدایا گل برایت اوردم اما قرمزیش را به فقر فروخته

اگر هنوز دلت به رنگ شقایق های مهربانی ست گلم را بپذیر

خدایا گرسنگی عشق سرزمین خاکی را به سلطه در اورد و هنوز خاکی ها شب را روز میکنند و روز را شب بهر تکه نانی از جنس اردهایی که به دست سنگ اسیابانان پیر که رنگ زردی گندم را به یغما بردن

اتاق من جهنمی است که سرمای قطب شمال را خریداری کرده اینجا نیا سرما میخوری

میخواهم به جهنم تو بیایم چون که میدانم جهنم تو که ترساندن منو  گرمایش بارها از محبت خاکی بهتر است  و نمیسوزاند تن مرا

خدایا دستت رو به من بده میخواهم با تو به گردش بروم من تورا خوشحال میکنم و من به تو هدیه میدهم بر خلاف همه ی خاکی ها

نیامدم از تو چیزی بگیرم این بار امدم تورا با خود به سرزمین عشق ببرم به پاس همه ی محبت های تو که من ندیدم

                                                خدایا من امدم

تمنـــاے محــــال

 

چه شبی بود و چه فرخنده شبی

آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید

کودک قلب من این قصه ی شاد،از لبان تو شنید

زندگی رویا نیست

زندگی زیبایی ست

می توان بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی

می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت

می توان از میان فاصله ها را برداشت

دل من با دل تو،هر دو بیزار از این فاصله هاست

قصه ی شیرینی ست

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد

قصه ی نغز تو از غصه تهی ست

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت

یادگاران توأند

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوگواران توأند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک ، اما آیا باز برمی گردی ؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گیرد

خوبترین،نوبت چلچله ها نزدیک است

 

می روم من زتو و خاطره هایت دیگر

دست حق یاورت ای خوبترین

دیگر از من نهراس ای گل من

دل من گرچه شد آشوبترین

سوختن کار منِ ساده دل است

بزن آن تیشه به این چوبترین

من همان روز که چشمم به تو شد

گشتم آشفته و سرکوبترین

***
می روم من زتو و پنجره ها می بندم

تو هم ای خوب .... بمان خوبترین

دریای نگاه

 

 

به چشمان پریرویان این شهر

به صد امید می بستم نگاهی

مگر یک تن از این ناآشنایان

مرا بخشد به شهر عشق راهی

 

به هر چشمی به امیدی که این اوست

نگاه بی قرارم خیره می ماند

یکی هم، زینهمه نازآفرینان

امیدم را به چشمانم نمی خواند

 

غریبی بودم و گم کرده راهی

مرا با خود به هر سویی کشاندند

شنیدم بارها از رهگذاران

که زیر لب مرا دیوانه خواندند

 

ولی من، چشم امیدم نمی خفت

که مرغی آشیان گم کرده بودم

زهر بام و دری سر می کشیدم

به هر بوم و بری پر می گشودم

 

امید خسته ام از پای ننشست

نگاه تشنه ام در جستجو بود

در آن هنگامه ی دیدار و پرهیز

رسیدم عاقبت آن جا که او بود

 

"دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس"

ز خود بیگانه، از هستی رمیده

از این بی درد مردم، رو نهفته

شرنگ ناامیدی ها چشیده

 

دل از بی همزبانی ها فسرده

تن از نامهربانی ها فسرده

ز حسرت پای در دامن کشیده

به خلوت، سر به زیر بال برده

 

به خلوت، سر به زیر بال برده

"دو تنها و دو سرگردان، دو بی کس"

به خلوتگاه جان، با هم نشستند

زبان بی زبانی را گشودند

سکوت جاودانی را شکستند

 

مپرسید، ای سبکباران! مپرسید

که این دیوانه ی از خود به در کیست؟

چه گویم! از که گویم! با که گویم!

که این دیوانه را از خود خبر نیست

 

به آن لب تشنه می مانم که ناگاه

به دریایی درافتد بیکرانه

لبی، از قطره آبی تر نکرده

خورد از موج وحشی تازیانه

 

مپرسید، ای سبکباران مپرسید

مرا با عشق او تنها گذارید

غریق لطف آن دریا نگاهم

مرا تنها به این دریا سپارید

حتی اگر نباشی...

 

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را

می جویمت چنانکه لب تشنه آب را

 محو تو ام چنانکه ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

 بی تابم آن چنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته ای چنان که تپیدن برای دل

یا آن چنان که بال ِ پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی ، می آفرینمت

چونان که التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

امشب ...

 

از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب

شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب

پشت ستون سایه ها روی درخت شب

می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب

می دانم آری نیستی.. اما نمی دانم

بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب؟

هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما

نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب..

ها... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف

ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب

هر شب صدای پای تو می آید از هر چیز

حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه

بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب...

گشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیست

شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب

باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب

ای ماجرای شعر و شب های جنون من

آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب