قوانینــــــــی که نیوتــــــــــن از قلــــم انداخت !!!
قانون صف:
اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد.
قانون تلفن:
اگر شما شمارهای را اشتباه گرفتید، آن شماره هیچگاه اشغال نخواهد بود.
قانون تعمیر:
بعد از این که دستتان حسابی گریسی شد، بینی شما شروع به خارش خواهد کرد.
قانون کارگاه:
اگر چیزی از دستتان افتاد، قطعاً به پرتترین گوشه ممکن خواهد خزید.
قانون معذوریت:
اگربهانهتان پیش رئیس برای دیر آمدن پنچر شدن ماشینتان باشد، روز بعد واقعاً به خاطر پنچر شدن ماشینتان، دیرتان خواهد شد.
قانون حمام:
وقتی که خوب زیر دوش خیس خوردید تلفن شما زنگ خواهد زد.
قانون روبرو شدن:
احتمال روبرو شدن با یک آشنا وقتی که با کسی هستید که مایل نیستید با او دیده شوید افزایش مییابد.
قانون نتیجه:
وقتی میخواهید به کسی ثابت کنید که یک ماشین کار نمیکند، کار خواهد کرد..
قانون بیومکانیک:
نسبت خارش هر نقطه از بدن با میزان دسترسی آن نقطه نسبت عکس دارد.
قانون تئاتر:
کسانی که صندلی آنها از راهروها دورتر است دیرتر میآیند.
قانون قهوه:
قبل از اولین جرعه از قهوه داغتان، رئیستان از شما کاری خواهد خواست که تا سرد شدن قهوه طول خواهد کشید
یادمان باشد که : او که زیر سایه دیگری راه می رود، خودش سایه ای ندارد.
یادمان باشد که : هر روز باید تمرین کرد دل کندن از زندگی را.
یادمان باشد که : آن چه درد می آورد زخم نیست، عفونت است.
یادمان باشد که : در حرکت همیشه افق های تازه هست.
یادمان باشد که : دست به کاری نزنم که نتوانم آن را برای دیگران تعریف کنم.
یادمان باشد که : آن ها که دوستشان می دارم می توانند دوستم نداشته باشند.
یادمان باشد که : حرف های کهنه از دل کهنه برمی آیند، یادمان باشد که که دلی نو بخریم.
یادمان باشد که : فرار؛ راه به دخمه ای می برد برای پنهان شدن نه آزادی.
یادمان باشد که : باورهایم شاید دروغ باشند.
یادمان باشد که : لبخندم را توى آیینه جا نگذارم.
یادمان باشد که : آرزوهای انجام نیافته دست زندگی را گرفته اند و او را راه می برند.
یادمان باشد که : لزومی ندارد همان قدر که تو برای من عزیزی، من هم برایت عزیز باشم.
یادمان باشد که : محبتی که به دیگری می کنم ارضای نیاز به نمایش گذاشتن مهر خودم نباشد.
یادمان باشد که : اندک است تنهایی من در مقایسه با تنهایی خورشید.
یادمان باشد که : دلخوشی ها هیچ کدام ماندگار نیستند.
یادمان باشد که : تا وقتی اوضاع بدتر نشده ! یعنی همه چیز رو به راه است.
یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها.
یادمان باشد که : آرامش جایی فراتر از ما نیست.
یادمان باشد که : من تنها نیستم ما یک جمعیتیم که تنهائیم.
یادمان باشد که : برای پاسخ دادن به احمق، باید احمق بود !
یادمان باشد که : در خسته ترین ثانیه های عمر هم هنوز رمقی برای انجام برخی کارهای کوچک هست!
یادمان باشد که : لازم است گاهی با خودم رو راست تر از این باشم که هستم.
یادمان باشد که : سهم هیچکس را هیچ کجا نگذاشته اند، هر کسی سهم خودش را می آفریند.
یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود، به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست.
یادمان باشد که : پیش ترها چیزهایی برایم مهم بودند که حالا دیگر مهم نیستند.
یادمان باشد که : آن چه امروز برایم مهم است، فردا نخواهد بود.
یادمان باشد که : نیازمند کمک اند آن ها که منتظر کمکشان نشسته ایم.
یادمان باشد که : من از این به بعد هستم، نه تا به حال.
یادمان باشد که : هرگر به تمامی نا امید نمی شوی اگر تمام امیدت را به چیزی نبسته باشی.
یادمان باشد که : غیر قابل تحمل وجود ندارد.
یادمان باشد که : گاهی مجبور است برای راحت کردن خیال دیگران خودش را خوش حال نشان بدهد.
یادمان باشد که : خوبی آن چه که ندارم اینست که نگران از دست دادن اش نخواهم بود.
یادمان باشد که : با یک نگاه هم ممکن است بشکنند دل های نازک.
یادمان باشد که : به جز خاطره ای هیچ نمی ماند.
یادمان باشد که : کار رهگذر عبور است، گاهی بر می گردد، گاهی نه.
یادمان باشد که : در هر یقینی می توان شک کرد و این تکاپوی خرد است.
یادمان باشد که : همیشه چند قدم آخر است که سخت ترین قسمت راه است.
یادمان باشد که : امید، خوشبختانه از دست دادنی نیست.
یادمان باشد که : به جستجوى راه باشم، نه همراه.
یادمان باشد که : هوشیاری یعنی زیستن با لحظه ها.
زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد.
اوایل، خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب و ایرادهایم را ثبت میکند تا بعدا تک تک آن ها را بهرخم بکشد.
به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یک خدا که مثل مأموران دولتى.
ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود که حس کردم زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یک جاده ناهموار!
اما خوبیش به این بود که خدا با من همراه بود و پشت سر من رکاب مىزد.
آن روزها که من رکاب مىزدم و او کمکم مىکرد، تقریبا راه را مىدانستم، اما رکاب زدن دائمى، در جادهاى قابل پیش بینى کسلم مىکرد، چون همیشه کوتاهترین فاصلهها را پیدا مىکردم.
یادم نمىآید کى بود که به من گفت جاهایمان را عوض کنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو رکاب مىزدم.
حالا دیگر زندگى کردن در کنار یک قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.
او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در کوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته میتوانست با حداکثر سرعت براند،
او مرا در جادههاى خطرناک و صعبالعبور، اما بسیار زیبا و با شکوه به پیش مىبرد، و من غرق سعادت مىشدم.
گاهى نگران مىشدم و مىپرسیدم، دارى منو کجا مىبرى؟ او مىخندید و جوابم را نمىداد و من حس مىکردم دارم کم کم به او اعتماد مىکنم.
به زودى زندگى کسالت بارم را فراموش کردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى که مىگفتم، دارم مىترسم بر مىگشت و دستم را مىگرفت.
او مرا به آدمهایى معرفى کرد که هدایایى را به من مىدادند که به آن ها نیاز داشتم. هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آن ها به من توشه سفر مىدادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.
و ما باز رفتیم و رفتیم ...
حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: همهشان را ببخش. بار زیادى را با خود همراه کرده ای. خیلى سنگیناند!
و من همین کار را کردم و همه هدایا را به مردمى که سر راهمان قرار مىگرفتند، دادم و متوجه شدم که در بخشیدن است که دریافت مىکنم. حالا دیگر بارمان سبک شده بود.
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.
او مىدانست چه طور از پیچهاى خطرناک بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز کند...
من یاد گرفتم چشمهایم را ببندم و در عجیبترین جاها، فقط شبیه به او رکاب بزنم.
این طورى وقتى چشمهایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مىبردم و وقتى چشمهایم را مىبستم، نسیم خنکى صورتم را نوازش مىداد.
هر وقت در زندگى احساس مىکنم که دیگر نمىتوانم ادامه بدهم، او لبخند مىزند و فقط مىگوید،
رکاب بزن...
می ترســـم ..!
29 آبان 89 - 01:07
طبقه بندی: سایر
می ترسم !
من از این همه خوشبختی
می ترسم
خورشید همیشه نمی تابد
من از این همه یکرنگی
می ترسم
اشکهایم را گرفته ای
از من
من از این همه لبخند
می ترسم
گاهی دروغکی بگو
که از من تو خسته ای
من از حضور همیشه ات
می ترسم
مرا به کهکشان نگاهت
نشانده ای
من از این همه ستاره
می ترسم
تمام فاصله ها را
پل بسته دست تو
من از این همه رنگین کمان
می ترسم
روزی اگر تو نباشی
بگو به من از من
چه می ماند
من و آن همه هیچ
می ترسم !
می ترسم !
به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
25 آبان 89 ۱۱:۵۵
به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد
دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شدنش می ارزد
گرچه من تجربهای از نرسیدنهایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد
کیستم ؟ … باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد
با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظهی بر پا شدنش می ارزد
دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد
سالها گرچه که در پیله بماند غزلم
صبر این کِرم به زیبا شدنش می ارزد
همیشه سلام میکردم
اما این بار سکوت میکنم
خیلی عجیبه خیلی باهاله
واسه اینکه تنها نباشیم ازدواج میکنیم واسه اینکه تنها نباشیم بچه ها بدنیا میاد واسه اینکه تنها نباشیم گاها شده از ازدواج بچه هامون حسودی میکنیم از نقل مکان انها جلوگیری میکنیم شاید واسه اینکه تنها نباشیم دوستی انتخاب میکنیم وقتی دوستمون با کسی صحبت میکنه از حسادت دوست داریم سر به تن اونی که با دوستمون صحبت میکنه نباشه از ترس تنهایی چقدر جلوی پیشرفت دور بری هامون میگیریم چرا همیشه باید حس تملک داشته باشیم چرا معنی این جمله رو نمیفهمیم (هیچگاه از عشق خود جلوتر نزن)البته این جمله یک معنی داره اما هزاران پسوند میچسبانند به کسانی که به این جمله رو درک کردند و البته مقایسه با کسانی که اصلا ربطی نداره اخلاق و مرام انها با این جمله.
اگر ازاد بذاری میگن احساس نداره اگر سخت بگیری میگن بدبینه
اما بی احساس بودن بهتره تا اینکه تملک داشته باشی بر زندگی کسی
همه ازادهستن در انتخاب
همه جوره و همه کس در درست هم که جلوی انتخاب و هدف من بگیرن
اما کاش میدونستن زندگی خودش یه اجبار هست پس سعی کنیم در زندگی کسی ما اجباری درست نکنیم
خواه یا ناخواه به این زندگی امدیم اما میتونیم راه را برای هم باز کنیم نه اینکه سدی باشیم بر زندگی کسی
بعد از نه ماه در رحم مادر در تاریکی و تنهایی در زندان رحم اما همه چی اماده دور از هرگونه سر و صدا به دنیایی بزرگ و پر درد پا میذاریم
هیچی چیز اماده نیست باید برای همه چی تلاش کنی و نور بیشتر از اندازه کافی دنیا کوچیک نیست اما دل مردمونش کوچیکه
نمیدونم چه جور تموم کنم این مطلب رو
بزرگی گفت وقتی جایی چیزی از دستت خارج شده ادامه نده
سکوت خودش خیلی چیز ها رو درست میکنه
اخه همه سوئ تفاهم ها از زبون شروع میشه
پس سکوت
دیشب رویایی داشتم،
خواب دیدم بر روی شنها راه می روم،
همراه با خود خداوند
وبر روی پرده شب.
تمام روزهای زندگیم را، مانند فیلمی دیدم
همانطور که بر گذشته ام نگاه می کردم،
روز به روز از زندگی را،
دو ردپا بر روی پرده ظاهر شد،
یکی مال من ویکی از آن خداوند
راه ادامه یافت تا تمام روزهای تخصیص یافته خاتمه یافت
آنگاه ایستادم و به عقب نگاه کردم
در بعضی جاها فقط یک ردپا وجود داشت
اتفاقا ً آن محلها مطابق با سخت ترین روزهای زندگیم بود
روزهایی با بزرگترین ترسها، رنجها، دردها و ...
آنگاه از خداوند پرسیدم:
" خداوندا! تو به من گفتی که در تمام ایام زندگیم با من
خواهی بود و من پذیرفتم که با تو زندگی کنم،
خواهش می کنم به من بگو چرا در آن لحظات مرا تنها گذاشتی؟"
خداوند پاسخ داد:
"تو را دوست دارم و به تو گفتم که در تمام سفر با تو خواهم بود
من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت، حتی برای لحظه ای
ومن چنین نکردم
هنگامیکه در آن روزها یک ردپا بر روی شن دیدی،
من بودم که تو را به دوش می کشیدم."
خودت را دوست داشته باش
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
آرامش را حس کردم.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
هر روز در خودم تعمق کردم. این مقدمه دوست داشتن خود است.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
از تنها بودن خوشم آمد، در خلوت سکوت محاصره شدم و شگفت زده به فضای درون وجودم گوش کردم.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
از طریق گوش کردن به ندای وجدانم، خودم رئیس خودم شدم. این طوری خدا با من صحبت می کند، این ندای درونی من است.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
خودم را بی جهت خسته نمی کردم.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
در خود حضور یک احساس معنوی را حس کردم که مرا هدایت می کند، سپس یاد گرفتم که به این نیروی معنوی اطمینان کنم و با آن زندگی کنم.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
دیگر آرزو نداشتم که زندگی ام طور دیگری باشد. به این نتیجه رسیدم که زندگی فعلی برای سیر تکاملی ام مناسب ترین است.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
دیگر احتیاجی نداشتم که به وسیله چیزها یا مردم احساس امنیت کنم.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
آن قسمت از وجودم یا روحم که همیشه تشنه توجه بود، ارضا شد و این شروعی برای پیدایش آرامش درون بود. این جا بود که توانستم شفاف تر ببینم.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
فهمیدم که در مکان درست و زمان درستی قرار دارم، سپس راحت شدم.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
برای خودم رختخواب پر قو خریدم.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
خصوصیتی را که می گفت همیشه باید ایده آل باشم ترک کردم، آن دیو لذت کش را.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
بیشتر به خودم احترام گذاشتم.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
تمام احساساتم را حس کردم. آنها را بررسی نکردم، بلکه واقعاً حس کردم.
وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم
فهمیدم که ذهن من می تواند مرا آزار دهد، یا گول بزند، ولی اگر از آن در راه قلب و درونم استفاده کنم، می تواند ابزار بسیار سودمندی باشد