دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

بار اول که گفتی دوستم داری

باور نکردم

بار دوم که گفتی دوستم داری 

بازم باور نکردم

بار سوم که قسم خوردی  باورم شد

اما وقتی تنهام گذاشتی

 دیدم که سر کلاسم گذاشتی و حق داشتم باورت نکنم

 اما منو بد جوری عاشق کردی و تنهام گذاشتی

نوشته شده تو سط مدیریت وبلاگ بهروز آتش پیکر

 


نظرات 4     

یکشنبه، 26 آبان هزار و سیصد و هشتاد و هفت 10:10 AM

 برای تو که تنهام گذاشتی

 

دیشب در لابه لای خاطراتم باز به اسمت رسیدم و دوباره تمامیه خاطراتت را به یاد آوردم

شروع کردم به مرور خاطرات تلخ و شیرینولی به ناگاه به جایی رسیدم

که دیگر خبری از خاطره ای شیرین نبود و هر خاطره تلخ تر از خاطره قبلی بود .

خاطرات را به انتها رساندم ولی به ناگاه به سیاهی رسیدم و سوکوتی وهم انگیز

 دیگر هیچ پیدا نبود .

 در تاریکی به دنبال راه خروجی میگشتم و ناگهان نوری در امتداد تاریکی از دور دستها

 نمایان شد به سمت نور حرکت کردم و همزمان نور وسعتش بیشتر میشد تا از آسمان

 دستی آمدوگفت امید همیشه هست به خودم آمدم اشک هایم سرازیر بود

 و لباس هایم خیس خیس انگار که ساعت ها زیر باران قدم زده ام.



چهارشنبه، 22 آبان هزار و سیصد و هشتاد و هفت 9:20 AM

 برای تو

می خواهم برای تو بنویسم برای تو که هیچ وقت نیستی که ببینی غم تنهایی و بی کسی ام را 

تو نیستی که ببینی که لحظه ها بدون تو  چقدر سخت میگذرد و و ثانیه ها بدون تو در حال جان سپاری هستند چرا نمی آیی وبه تیرگی شب هایم رنگ نور نمی پاشی کاش بودی ، کاش میدانستی وسعت عشقم را ، کاش می توانستم بدون هیچ ترسی تمام عشقم را به تو فریاد بزنم ولی افسوس که تو نیستی و هیچ خبری از عشق وافرم به خود نداری من تو را می خواهم ، گرمی دستانت را ، هرم نفسهایت را وعطر تنت را من بی هیچ بهانه ایی تو را میخواهم فقط تو را چون تنها تو می توانی .... و دیگر هیچ
ولی او نمیداند که من چقدر دوستش دارم شاید مرا نخواهد با این چه کنم... ه
 


نظرات 2     

یکشنبه، 12 آبان هزار و سیصد و هشتاد و هفت 10:04 AM

 رفتی حالا به کی بگم خیلی دلم تنگه برات

 

عاشقانه

رفتی حالا به کی بگم خیلی دلم تنگه برات

                                      میخوام یه بار ببینمت سر بذارم رو شونه هات

                                      دوست داشتم با گلای سرخ می اومدم به دیدنت

                                      نه اینکه با رخت سیاه چشای سرخ ببینمت

                                      گلو پرپر میکنم سر مزارت

                                      تاابد بارونیه چشمای یارت

                                     رفتی افسوس گل من تو در دل خاک

                                     از تو یادگاریه چشمای نمناک

                                     پاییزغریب و بی درد اونهمه برگ مگه کم بود؟

                                     گل من رو چراچیدی؟گل من دنیای من بود

                                     گلمو ازم گرفتی تک و تنها زیر بارون

                                     حالا که نیستی کنارم میذارم سر به بیابون


نظرات 4     

دوشنبه، 25 شهریور هزار و سیصد و هشتاد و هفت 2:38 PM

 بی تو تو دل شب با رویا های خود تنها موندم

 

 کوچه>کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه>کوچه گذشتم.
همه تن چشم شدم خیره به دنبال توگشتم.
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم.
شدم آن عاشق دیوانه که بودم. در نهانخانه جانم , گل یاد تو درخشید,
باغ صد خاطره خندید,
عطر صد خاطره پیچید. یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم,
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم,
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو , همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت,
من , همه محو تماشای نگاهت. آسمان صاف و شب آرام,
بخت , خندان و , زمان رام.
خوشهء ماه فرو ریخته در آب,
شاخه ها دست برآورده به مهتاب.
شب و صحرا و گل و سنگ,
همه , دل داده به آواز شباهنگ. یادم آمد تو به من گفتی: ((از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن!
آب , آیینهء عشق گذران است.
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است,
باش فردا , که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی , چندی از این شهر , سفر کن!)) با تو گفتم: ((حذر از عشق ندانم.
سفر از پیش تو هرگز نتوانم,
نتوانم!)) روز اول که دل من به تمنّای تو پر زد,
چون کبوتر بر لب بام تو نشستم.
تو به من سنگ زدی , من نرمیدم , نه گسستم.
باز گفتم که تو صیّادی و من آهوی دشتم,
تا به دام تو در افتادم , همه جا گشتم و گشتم,
حذر از عشق ندانم,
سفر از پیش تو هرگز نتوانم , نتوانم! اشکی از شاخه فرو ریخت.
مرغ حق , نالهء تلخی زد و بگریخت...
اشک در چشم تو لرزید,
ماه بر عشق تو خندید.
یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم,
پای در دامن اندوه کشیدم,
نگسستم , نرمیدم... رفت در ظلمت غم , آن شب و شبهای دگر هم,
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم,
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...!
بی تو امّا به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...!

نوشته شده توسط مدیریت وب بهروز اتش پیکر



نظرات 6     

د

 رفتی و منو با گریه هام تنها گذاشتی

دلم می خواد همیشه بگریم تا بدونی که چقدر دوستت داشتم و دارم با اینکه رفتی

 گریه کن جداییا ما رو رها نمی کنن ....
.آدما انگار برای ما دعا نمی کنن...
گریه کن حالاحالا از هم باید جدا باشیم ....
بشینیم منتظر معجزه ی خدا باشیم...
گریه کن منم دارم مثل تو گریه می کنم ...
به خدای آسمونامون گلایه می کنم...
گریه کن واسه شبایی که بدون هم بودیم ...
تنهایی ، برای سنگینی غصه کم بودیم...
گریه کن ، سبک میشی ، روزای خوب یادت میاد ...
گرچه تو تقویمامون نیستن اون روزا زیاد...
گریه کن برای قولی که بهش عمل نشد ...
واسه مشکلاتی که ، بودش و هست و حل نشد...
گریه کن واسه همه ، واسه خودت ، برای من ...
توی بارونی ترین ثانیه حرفاتو بزن...
گریه کن تا آینه شه ، باز اون چشای روشنت ......
واسه موندن لازمه ، فدای گریه کردنت


 




 تقدیم به کسی که ترکم کرد و رفت

 به کسی تقدیمش می کنم که برقلبم اتش زد و رفت

 در آغوشم>آغوشم بگیر>بگیر در آغوشم>آغوشم بگیر>بگیر
بگذار برای آخرین بار گرمی دستت را حس کنم
و مرا ببوس تا با هر بوسه ات به آسمان پرواز کنم
نگاهم کن و التماسم را در چشمانم بخوان
قلبم به پایت افتاده است نرو
لرزش دستانم و سستی قدمهایم را نظاره کن
تنها تو را می خواهم
بگذار دوباره در نگاهت غرق شوم
و بگذار دوباره در آغوشت بخواب روم

نوشته شده توسط مدیریت وب بهروز آتش پیکر


نظرات 2     

یکشنبه، 17 شهریور هزار و سیصد و هشتاد و هفت 9:22 PM

 دلم تنگ است ...

 

 

دلم برای کسی تنگ است…

دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ است…

دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد …

دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلا مش مرا در عشقش غرق می کند…

دلم برای کسی تنگ است که تنم آغوشش را می طلبد …

دلم برای کسی تنگ است که دستانم دستان پر مهرش را می طلبد…

دلم برای کسی تنگ است که سرم شانه هایش را آرزو دارد…

دلم برای کسی تنگ است که گوشهایم شنیدن صدایش را حسرت می کشد …

دلم برای کسی تنگ است که چشمانم ، چشمانش را می طلبد …

دلم برای کسی تنگ است که مشامم به دنبال عطر تن اوست…

دلم برای کسی تنگ است که اشکهایم را دیده…

دلم برای کسی تنگ است که تنهاییم را چشیده…

دلم برای کسی تنگ است که سرنوشتش همانند من است…

دلم برای کسی تنگ است که دلش همانند دل من است…

دلم برای کسی تنگ است که تنهاییش تنهایی من است…

دلم برای کسی تنگ است که مرهم زخمهای کهنه است…

دلم برای کسی تنگ است که محرم اسرار است…

دلم برای کسی تنگ است که راهنمای زندگیست…

دلم برای کسی تنگ است که قلب من برای داشتنش عمرها صبر می کند…

دلم برای کسی تنگ است که دوست نام اوست…

دلم برای کسی تنگ است که دوستیش بدون (( تا )) است…

دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ دل تنگی هایم است…

دلم برای کسی تنگ است .............

با تشکر نوشته شده توسط مدیریت وب بهروز اتش پیکر

ضمنا  با تشکر از خانم فائزه که شعرهای زیبای زیر را برام فرستاده که منم به اسم خودس تو وب میگذارم

چشم های تو

 وقتی سکوت ِ دهکده  فریاد می شود
تاریخ  ، از انحصار ِ تو آزاد می شود

تاریخ  ، یک کتاب ِ قدیمی ست که در آن
از زخم های کهنه ی من یاد می شود

از من گرفت دخترِ ِخان هرچه داشتم
تا کی به اهل  ِ دهکده بیداد می شود؟

خاتون! به رودخانه ی قصرت سری بزن
موسی  ، دل  ِ من  است که نوزاد می شود

با این غزل  ، به مـُلک  ِ سلیمان رسیده ام
این مرد ِ خسته  ، همسفر ِ باد می شود

ای ابروان  ِوحشــی  ِتو لشکر ِ مغول!‏
پس کی دل  ِ خراب ِ من  ، آباد می شود؟

در تو هزار مزرعه  ،  خشخاش ِ  تازه استآدم به چشـــــــــــــم های تو معتاد می شود 

قسمت دوم شعر های ارسال شده تو سط خانم فائزه

سر کوه بلند

سر کوه بلند آمد سحر باد
 ز توفانی که می آمد خبرداد
درخت سبزه لرزیدند و لاله
به خاک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
سر کوه بلند ابر است و باران
 زمین غرق گل و سبزه ی بهاران
 گل و سبزه ی بهاران خاک و خشت است
برای آن که دور افتد ز یاران
سر کوه بلند آهوی خسته
 شکسته دست و پا ، غمگین نشسته
 شکست دست و پا درد است ، اما
 نه چون درد دلش کز غم شکسته
سر کوه بلند افتان و خیزان
 چکان خونش از دهان زخم و ریزان
 نمی گوید پلنگ پیر مغرور
 که پیروز اید از ره ، یا گریزان
سر کوه بلند آمد عقابی
 نه هیچش ناله ای ، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
 غروبی بود و غمگین آفتابی
 سر کوه بلند از ابر و مهتاب
 گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
 اگر خوابند اگر بیدار ، گویند
 که هستی سایه ی ابر است ، دریاب
سر کوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و دنیا سبز و خرم
 در آن لحظه که بوسیدم لبش را
 نسیم و لاله رقصیدند با هم

فائزه


نظرات

حرفهای عاشقانه 3

 مطالب از وبلاگ http://sibesorkh.iranblog/

حرف های عاشقانه

 

 صفحه اصلی
 
ایمیل به نویسنده
 

صفحات وبلاگ

1

نویسندگان

(15) نصیرپور فرزاد

وضوعات

(2) حرف های عاشقانه
(2) نامه های عاشقانه
(0) قصه های عاشقانه
(2) sms عاشقانه
(9) شعرهای عاش

بایگانی

 

 

 

پیوندهای روزانه


 

پیوندهای وبلاگ


 

 

 


 


 بوسه یعنی

عکس

بوسه یعنی خلسه در اعماق شب

                     بوسه یعنی مستی از مشروب عشق
                     بوسه یعنی آتش و گرمای تب

بوسه یعنی لذت از دلدادگی
لذت از شب، لذت از دیوانگی

                        بوسه یعنی حس طعم خوب عشق
                        طعم شیرینی به رنگ سادگی

بوسه آغازی برای ما شدن
لحظه ایی با دلبری تنها شدن

                                      بوسه سر فصل کتاب عاشقی
                                      بوسه رمز وارد دلها شدن

بوسه آتش می زند بر جسم و حان
بوسه یعنی عشق من ، با من بمان

           شرم در دلدادگی بی معنی است
        بوسه بر می دارد این شرم از میان

طعم شیرین عسل از بوسه است
پاسخ هر بوسه ایی بوسه است

                      بهترین هدیه پس از یک انتظار
                      بشنوید از من فقط یک بوسه است

بوسه را تکرار می باید کرد
بوسه یعنی عشق وآوازوسرود

                          بوسه یعنی وصل جانها از دو لب
                          بوسه یعنی پر زدن، یعنی صعود

                                                       عکس


نظرات 2     

سه شنبه، 2 مرداد هزار و سیصد و هشتاد و شـش 1:21 PM

 

خنده ی آدما همیشه از دلخوشی نیست

گاهی شکستن دلی کمتر از ادم کشی نیست

گاهی دل انقدر تنگ میشه که گریه هم کم میاره

یه حرف ساده هم گاهی چقدر غم میاره.


 

 



PM

 چند تا عکس love

چند تا عکس  love

عکس زیبا

دختر عکس


 

عاشقانه

عکس لختی

عکس زن



سه شنبه، 2 مرداد هزار و سیصد و هشتاد و شـش 1:10 PM

 عاشقا همیشه پاکن!!!نه؟

عکس خفن

                    

 

      تو کتاب عشق نوشته ... غم و غصه واسه عاشق

 

نوشته عاشق همیشه

  توی بحر غم اسیره

   دل عاشقم نمیشه آواز شادی بخونه

  

            آخه اونکه جون و قلبش توی زندونی اسیره

            توی این زندون نباشه طفلکی دلش میگیره

 

                           اون دل عاشق همیشه واسه یارش بیقراره

                            واسه برگشتن یارش همیشه چشم انتظاره 

 

میشه خوند از تو نگاهش همه دردارو با هم

   چشماشم همیشه داره راز غصه ها رو با غم

             

  تو کتاب عشق نوشته

       عاشقا ساده و پاکن

             توی راه عشق همیشه

                    صاف و ساده مثل خاکن

 

                                                عاشقا همیشه پاکن

                                        تا همیشه سینه چاکن     

                                                        تا همیشه سینه چاکن 
                                                   

                             نظر یادت نره


                         یه رنگ سرخ و زیبا 
                       
                               
مثل برگای شقایق

نظرات 1     

سه شنبه، 2 مرداد هزار و سیصد و هشتاد و شـش 1:09 PM

 فقط بگو بگو باهام میای

دختر عکس

خیلی سخته عاشق کسی بشی اما اون حتی ندونه درد تو

از چشات نخونه قصه غمو علت لرزش دست سردتو

خیلی سخته زندگیت فنا بشه واسه دیدن یه لبخند رو لباش

واسه گفتن از امید و آرزو تو سیاهی غم انگیز شباش

من نیومدم بگم عاشقتم چون از این حرفا پر گوش همه

اشتباه که می گن گریه مرد رو زخم های تنش یه مرهم

من نیومدم بگم تو هم مثه قصه ها بیا بریم از این دیار

یا که خیلی مهربون یه مدتی واسه من ادای عشقو در بیار

می خوای برنده باشی می دونم به همه می گم ببازن جلو پات

هر چی اسپند به آتیش می کشم تا که چشمت نزنن بشن فدات

تو می خوای پرنده باشی می دونم یه نفس هوای خوشبختی می خوای

خودم آسمون هفتمت می شم تو فقط بگو بگو باهام میای .



سه شنبه، 2 مرداد هزار و سیصد و هشتاد و شـش 1:05 PM

 

افتخار و باکلاسی مال تو
التماس و پاچه خواری مال من

هرچی موسیقی ِ شاده مال تو
کاستای افتخاری مال من!!!

فهم شاخه های گل برای تو
درک لوله ی بخاری مال من !

این شبای پرتقالی مال تو
روزای آب دوغ خیاری مال من

هرچی خواسته ی جدیده مال تو
وعده های خواستگاری مال من

عکس لختی 

نظر یادت نره گلم



سه شنبه، 2 مرداد هزار و سیصد و هشتاد و شـش 1:03 PM

 

 این هم یه شعر زیبا از مریم حیدرزاده 


            مگه ازت چی کم دارم که روز و شب ناز می کنی
            فکر می کنی ازم سری ، بال داری ، پرواز می کنی ؟
             ما رو بگو سپردیمش دل و چشامونو به کی
            اون که به
            زندگی می گه ، نمایش عروسکی
             دارم از تو می نویسم تو یه روز سرد برفی
            قلمم نمی نویسه ، می گه تو نداری حرفی
             برو دیگه نبینمت ، خاطر خواهیت دروغ بوده
            تو خلوتم با گریه هام ، چه قدر سرت شلوغ بوده
            روشنی چشات نداره مرزی
            تو خیلی بیشتر از اینا می ارزی
             
             عکس سکسی



جمعه، 15 تیر هزار و سیصد و هشتاد و شـش 7:38 AM

 

 از فرش فروشی مزاحمتون میشم اجازه میدین دلمو فرش زیر پاتون کنم تا هیچ جا جز دل من پا نذارین؟


نظرات 1     

جمعه، 15 تیر هزار و سیصد و هشتاد و شـش 7:20 AM

 بنام خداوند عشق

بنام خداوند عشق

چند خطی باز برای اینکه بدانی هنوز هم به یادت هستم...
بیا ای رویای قشنگ، بیا تا به همه نشان بدهیم که رویا را فقط در عالم خواب نمیشود زیارت کرد، بیا تا به همه ثابت کنیم که میتوان به رویاها هر چقدر هم دور، دست یافت... بیا تا دست در دست هم فریاد بزنیم که عاشق هستیم و عشق زیباست و عشق هنوز هم وجود دارد... میخواهم رازی را با تو در میان بگزارم:هیچ میدانستی ای نازنین من که من قبل از تو عاشق باران بودم؟ و هیچ خبر داری که وقتی عاشق تو شدم باران هم زیباتر شد؟؟ وقتی آسمان ناگهان خشمگین میشود و صورت مهربانش سیاه میگردد و ناگهان بغضی که روزهایی بسیار تحمل کرده، میشکند، من هم بیرون میروم و آسمان به دیدن من میاید و دستهایم را در دستهایش میگیرد و میگوید که باز هم خبری برای من دارد. و من گوش میکنم، ساکت و بی صدا... و او همچنان درددل میکند و ناگهان غرشی میکند و به یادم میاندازد که
”ای دیوانه تو هم خود عاشقی پس چرا برایت تعریف کنم؟ تو خوب میفهمی چه میکشم...“ آنگاه است که من هم بی امان گریه را سر میدهم و با تکان دادن سر زمزمه میکنم:”میفهمم، میفهمم...“ و همچنان من و آسمان در آغوش هم میگرییم... و آسمان بار دیگر باز بانگ بلند میکند که:” بیا به من قول بده که وقتی به دلداده و شیفته ات رسیدی، مرا فراموش نکنی...“ و من قول دادم... شاهزاده من بدان که هر بار آسمان غمی داشت و به گریه افتاد من هم گریه خواهم کرد... ولی بدان که گریه من دیگر از روی غم نخواهد بود بلکه گریه شادی خواهد بود که من به عشق زندگی خود رسیده ام و من خوشبخت هستم ولی حیف که آسمان هنوز هم تنهاست...
ای عشق من، این بود راز من بود... مرا همچنان دوست بدار، چرا که من همیشه دوستت دارم


نظرات 1     

جمعه، 15 تیر هزار و سیصد و هشتاد و شـش 7:17 AM

 سوختن؟

دل

سوختن؟ رسم عاشقی این نیست که تک و تنها بسوزی و دیگر نمانی، ... کاش می دانستیم که زودتر از ما، عشق ماست که برای دوری ما می سوزد و می سازد... کاش می فهمیدیم که قدر بودن، قدر عاشقی، قدر عشق چیست و چقدر است، کاش بیراه نمی رفتیم و می ماندیم چون روز اول، عاشق، عاشق، ...

بازی با کلمات قشنگ است، بازیگری حرفه ای می خواهد، اما، قسم ، که حقیقت عشق، وجود هرگونه بازی و بازیسازی را بی نیاز از دروغ و نیرنگ می سازد...

نمی دانم! بلد نیستم! من نمی دانم دل سوختن برای چیست؟ مرا سوختنی نباشد جز برای عشقم، برای او، برای بودن با او و دور ماندن از او، می سوزم، آری، اما نه به درد این بازیگر قهار و خوشرنگ زندگی، نه به سختی و دل تنگی نمادین این دنیای پوشالی...

آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی، می سوزم، اما نمی دانم چرا؟ ... خودی برایم دیگر نمانده است، نمی خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد نمی خواهم، می سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد از عشقم،

و می بوسم، می بویم، می جویم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی را، هر نسیم و بادی را که وجودم را به او و عشقم نزدیک سازد،

من بنده عشقم، بنده عاشقی..




 
کاش میشد هیچ کس تنها نبود
کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی با تو می مانم ولی...
رفتی و گفتی و اینجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دست های تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا میرسی
کاش روز دیدنت فردا نبود              
-----------------------------                   
می نویسم
می خوانم و فریاد می زنم
همیشه دوستت دارم
اما حیف که
دوست داشتن همیشه کافی نیست......
بی تو دیگه نمی تونم
ذره ذره تموم شدم
ای بی وفا ای مهربون
تو رفتی و تنها شدم
حالا می گم بیا ولی
انگار دیگه نمی تونی
یکی دیگست تو زندگیت
اینو از قلبت شنیدم
می دونی گریه می کنم
شبا یرای عشق تو؟
نمی رسم یه تو ولی داد می زنم دیوونتم

..........
در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم:
چون به دیاریارم میروی به او بگو دوستش دارم
ومنتظرش می مانم. بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد و گفت:
دوستش بدار ولی منتظرش نمان

...............

اگر می دانی در این جهان کسی هست
که با دیدنش رنگ رخسارت تغییر می کند
وصدای قلبت آبرویت را به تاراج میبرد ،
مهم نیست که او مال تو باشد ،
مهم این است که فقط باشد :
زندگی کند ، نفس بکشد
و لذّت ببرد .

.............................................




خدایا!
دلی که عمری به دنبال تو گشته مگر جز در میان دستهای تو قرار می گیرد ؟
ای نهایت آرزوی آرزو مندان ! وای غایت پاسخ سائلان ! وای دورترین مقصود نیازمندان ! وای بلندترین اشتیاق مشتاقان ! وای غمخوار درستکاران ! وای کلبه ایمنی از بلای بتو پناه آورندگان ! وای پاسخ دهنده دعوت درماندگان ! وای داروی دردمندان ! وای اندوخته فقیران !
ای هر جوی مهر از چشمه رأفت تو! وای هر چه ابر از دریای رحمت تو !
روی من تنها به تو باز است ودستم تنها به سوی تودراز .
ضجه های من تنها در پیش توست وسجود من تنها در پیشگاه توست .
خدایا من در پیش چه کسی به غیر از تو بر خاک افتاده ام ؟ کدام سحوری را جز در خانه تو کوبیده ام ؟
در این گرمای سوزان کویر گناه ، نسیم جان بخش رضایتت را از من دریغ مدار واز ابر آبستن نعمت هایت بر من مستدام ببار
.....................................
من تمام هستیم را در نبرد با سرنوشت در تهاجم با زمان اتش زدم کشتم من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم ...

.............................

همه می پرسند « چرا شکسته دلت ؟ مثل آنکه تنهایی ؟ ... چقدر هم تنها !پاسخ یک دریا را در قطره نمی توان پیدا کرد ... و سخن هزاران سال را در لحظه نمی شود جستجو کرد .... حرفهای ساده من چقدر در هزارتوی ذهن پیچیده می شود ؟ مگر ساده تر از این هم می توان صحبت کرد ؟‌! من از قله نمی آیم ... دره هم جای من نیست ... من شهسوار عشقم و عشق همراه باد همیشه فرار می کند... جاده ترک برداشته است از استواری من ... من کوله بار خویش را بسته ام .
......................................
کاش میشد هیچ کس تنها نبود
کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی با تو می مانم ولی...
رفتی و گفتی و اینجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دست های تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا میرسی
کاش روز دیدنت فردا نبود    
.........................................


حرفهای عاشقانه

معبودم , تولدت مبارک.   ( حرفهای عاشقانه )

 

 

چنانت محتاجم که بی تو زندگی ام نیست و چنانت مشتاقم، که جز تو، دل دادگی ام

چندانت مهربان یافتم، که تنها به تو دل باختم

 

ای آن که نامت بلند است و حدیث بودنت، بی چون و چند! ای زیبای محض!

 

من سر در تسلیم تو تا بردم و نقش غیر از تو ستردم؛ هیچ نماند، الآ  عشق 

تو را با کدامین واژه باید ستود؟ که ستایش گری خُردینه ام و پرستش گری، کمینه

 

همسرم تولدت مبارک

 


 :


  اعتقاد   ( داستانهای ملل )

 

مرد جوانی که مربی شنا و دارنده‪ی چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خداوند و وجود معبودی مهربان می شنید مسخره می کرد.

شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت.

چراغهای استخر خاموش ولی شب مهتابی بود و همین برای شنا کافی بود.

مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.

 

ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد.

 

احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. از پله پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.

آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!

 

 

 



        


  تا غروب ستاره ها کنارم بمان   ( داستانهای ملل )

 

آسمان را که می نگرم عطر خیالت مجالم نمی دهد

دوباره از نو بازمی گردم به سر سطر

 آنجا که نام زیبای تو نگاشته شده است

 

آنجا که نام من آغاز میشود...

آن لحظه که عشق می روید و من در هوایش نفس می کشم

 

فانوس ستاره ها را خاموش می کنم و چهره ی مهتاب را در پشت ابرها پنهان می کنم

تا دستانم در دست های گرم تو جای دارد

چشم هایم را بر روی هر آنچه دیدنیست می بندم

تصنیف عشق را برایت زمزمه می کنم

 

تا غروب ستاره ها کنارم بمان و بدان که

 

عاشقانه دوستت دارم

 

دلیل عاشقی

 


 ::


  نسیم، نفس خداست   ( داستانهای ملل )

          بارَش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت. دانه ی گندم روی شانه ی نازکش سنگینی

 می کرد. نفس نفس می زد اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید

 

دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.خدا دانه ی گندم را فوت کرد. مورچه

می دانست که نسیم،نَفَس خداست

 

مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:

" گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی"

 

خدا گفت: " همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای"

 

  مورچه گفت: " این منم که گم می شوم. بس که کوچکم

  بس که ناچیز، بس که خرد. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نی فهمد "

 

خدا گفت: " اما نقطه سرآغاز هر خطی است "

 

مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: " من اما سرآغاز هیچم و ریزم و ندیدنی.

من به هیچ چشمی نخواهم آمد "

 

خدا گفت: " چشمی که سزاوار دیدن است همیشه می بیند. چشمهای من همیشه بیناست"

 

مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت

 

 پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم.نبودنم را غمی نیست "

 

خدا گفت: "اگر تو نباشی پس چه کسی دانه ی کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه  رقصیدن نسیم را در سینه ی خاک باز کند. تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کار

 این  کارخانه ناتمام است "

 

مورچه خندید و دانه ی گندم از دوشش دوباره افتاد.خدا دانه را به سمتش هل داد.هیچ کس

اما نمی دانست که در گوشه ای از خاک،

 

 مورچه ای با خدا گرم گفتگو است


    


  دیوارهای شیشه ای   ( نکته های زندگی )

 
روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد 
او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه‌اى در وسط آکواریوم آن ‌را به دو بخش تقسیم ‌کرد .
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى‌داد .
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان دیوار شیشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد …
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است!
در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواریوم نیز نرفت !!!

میدانید چـــــرا ؟

دیوار شیشه‌اى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش
 


اگر ما در میان اعتقادات و باورهاى خویش جستجو کنیم، بى‌تردید دیوارهاى شیشه‌اى بلند و سختى را پیدا خواهیم کرد که نتیجه مشاهدات وتجربیات ماست و خیلى از آن‌ها وجود خارجى نداشته بلکه زائیده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارند



         


  اشک عاشق   ( داستانهای ملل )

قطره ، دلش دریا می خواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود. هر بار خدا می گفت:" از قطره تا دریا راهی است طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست."

 قطره عبور کرد و گذشت.

                        قطره پشت سر گذاشت.

                                          قطره ایستاد و منجمد شد.

                                                              قطره روان شد و راه افتاد. 

                                                                                قطره از دست داد و به آسمان رفت.

و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.

 تا روزی که خدا گفت: " امروز روز توست.روز دریا شدن." خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید...طعم دریا شدن را.اما... روزی قطره به خدا گفت: " از دریا بزرگ تر هم هست؟"خدا گفت: "هست." قطره گفت: "پس من آن را می خواهم.بزرگ ترین را. بی نهایت را." خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت:" اینجا بی نهایت است." آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد. اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه ی عشقش را درون یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت:

                           "حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشک عاشق است!"

 

                   I love you